فیلم «یکی از آنها» در آمریکا رقابت می‌کند صفحه نخست روزنامه‌های کشور - یکشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۴ تاریخ و ساعت دقیق بازپخش سریال جومونگ در سال ۱۴۰۴ مشخص شد + ساعت تکرار «دنی ویلنوو» کارگردان جدید جیمزباند شد نگاهی به نقش‌آفرینی بازیگران مرد اصلی سریال «از یاد رفته» مستند «من علی صیاد شیرازی هستم» روی آنتن + زمان پخش انتشار کتاب «حریر غزاله» برنده جایزه «بوکر» انتشار نسخه دیجیتالی پروژه موسیقایی «سوئیت سمفونی مینودر» تشدید بیماری «ایرج جنتی عطایی» شاعر و ترانه‌سرا «پدر، مادر، خواهر، برادر» جیم جارموش در راه جشنواره فیلم نیویورک ۲۰۲۵ تمدید مهلت ارسال آثار به جشنواره ملی فیلم اقوام ایرانی جشنواره فیلم‌های سینمایی در شبکه کودک و امید «بوم بوم تل‌آویو»، برنامه‌ای برای نمایش اسطوره‌های ایرانی با حضور کودکان و نوجوانان استنلی کوبریک و گربه‌ای که فیلم «درخشش» را شکل داد در لبه‌ خیال و زندگی | مجموعه شعر «اسب‌ِ سالگی»، تازه‌ترین اثر حیدر کاسبی، منتشر می‌شود
سرخط خبرها

شام آخر پاییز

  • کد خبر: ۱۴۰۹۰۴
  • ۲۹ آذر ۱۴۰۱ - ۱۶:۴۷
شام آخر پاییز
حمید سبحانی - عکاس و نویسنده

قطار از ایستگاه آزادی عبور کرد و رسید به زیر میدان پارک، همچین که اولین پرتو‌های آفتاب خودشان را انداختند توی واگن و تصویر آسمان از شیشه هویدا شد؛ پیرزنِ نشسته روی صندلی اول مثل گلی که به آب یا نور رسیده باشد از حالت کز کرده درآمد و سرش را آورد بالا و لبه چادر گل دارش را گرد کرد دور صورتش که بیرون را ببیند.

بلندگوی قطار گفت «ایستگاه پارک ملت» پیرزن بدون اینکه مخاطب خاصی را در نظر داشته باشد گفت «آخ پارک ملت، آخر هفته، غروب پنجشنبه یا جمعه با حاج رضا می‌آمدِم پارک ملت لب استلخ مِنشستِم، جِوونا زیاد میامدَن» بعد کمی بیرون را تماشا کرد و از زن جوان بغلی پرسید «امروز چند شنبه یِ؟»

زن گفت «سه شنبه» پیرزن دوباره بیرون را تماشا کرد و گفت «مُگُم‌ای پنشنبه دمی گوجه درست کنُم آمَدِم پارک شامِمانمِ بیارِم،‌ای غذا رهِ حاج رضا دوست دِرِه! خدا رِ چه دیدی شاید سِوار او چرخ فلک بزرگه هم شُدِم» بعد برگشت رو به طرف زن و ادامه داد «مُو البتن مِتِرسُم سوار شُم، ولی حاج رضا مگه از او بالا شهر خیلی قشنگه، تازه حرمم دیده مِرِه» پیرزن دوباره خیره شد به بیرون و قطار چند ایستگاه دیگر را از میان بولوار وکیل آباد و زیر درختان گذشت.

پیرزن دوباره بدون در نظر گرفتن مخاطبی گفت «آخ آخ نیگا برگای‌ای درختای توت زرد شده، ریخته؛ امسال نیامدِم توت تکون بِدِم، توت بخورِم» بعد دوباره رو به سمت زن گفت «ما هر سال همو اولای خرداد چندبار میِم وسط بولوار وکیل آباد به توت خوری، ماشاءا... چه توتایی دِره، حاج رضا قیسی توت خیلی دوست دِره؛ با چایی مُخوره» زن با حالتی بین بهت و لبخند فقط برای پیرزن سر تکان می‌داد. پیرزن با خودش ادامه داد «امسال کِی پاییز شد؟ کی برگا ریخت؟ ما که نیامدِم توت بتکونِم» بعد دوباره از زن پرسید «خواهر جان چندم برجه؟»

زن گفت «بیست و نهم» پیرزن گفت «بیست و نهم کِی؟» زن جواب داد «بیست و نهم آذر مادر جان، فردا روز آخر پاییزه» پیرزن گفت «ای خدا! یعنی فردا شب چله یِ؟! هیچ کاری نکردُم نه هِندِونه ای، نه اناری، نه تخمه آجیلی، حاج رضا اقد حساسه رو شب چله! شام چی درست کُنُم» بعد رو به زن گفت «کِدو حلوایی خوب کجا مُفروشن!» بدون اینکه منتظر جواب زن بماند بلند شد و داد زد «آی آقا! نِگَر درِن مو پیاده مِشُم، نگر دار آقا...» کاغذی از زیر چادر پیرزن افتاد جلو پای زن جوان، خم شد و آن را برداشت. یک عکس قدیمی پرتره دونفره سیاه و سفید از یک زن و مرد جوان بود. پشت عکس را نگاه کرد چندین شماره همراه بود با چندین اسم که فامیلی شان یکی بود. سرش را که بالا آورد دید پیرزن در حال پیاده شدن است. او هم سریع دوید به سمت در خروجی.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->