ظهر جمعه که میشود، کم کم حس وحال عجیبی تمام وجودم را فرامی گیرد. به قول امروزی ها، هوایی میشوم؛ هوایی آستانی که حدود شش سالی است مرا جمعه شبها درگیر حلاوت شیرین خودش کرده است.
بعد از غسل زیارت، در کمدم را باز میکنم و کت وشلوار سورمهای رنگ و پرافتخار خادمی حضرت را بیرون میآورم؛ کمی از رنگ ولعاب افتاده است، اما زیباترین و ارزشمندترین لباس فرمی است که تاکنون داشته ام.
آماده که میشوم، خانواده جمع میشوند دم در و جمله همیشگی «التماس دعا»، آخرین جملهای است که بدرقه راهم میشود.
خط ۲۱۰ اکثر اوقات تنها وسیلهای است که مشتاقانه، مرا از خیام شمالی به میدان بسیج و حرم مطهر میرساند. در طول مسیر، زائران زیادی به هنگام سوار شدن میپرسند: «آقای راننده! کجا میروی؟ حرم میروی؟» و با پاسخ مثبت راننده، مشتاقانه سوار میشوند؛ و اشتاق علی قربک فی المشتاقین.
بیشتر اوقات سعی میکنم از باب الجواد (ع) وارد شوم؛ دری که ویژه حاجات بزرگ سائلانی است که با هزاران آرزو با چشمان اشکبار ملتمس، تنها جگرگوشه حضرت رضا (ع) میشوند. آخر بین این پدر و پسر، رازهای عاشقانهای نهفته است که فقط او را باب المراد و باب الکرم میدانند.
آهسته و کوتاه قدم برمی دارم و کنار حوض پر از آب میایستم. مثل دیگر زائران، دست بر سینه ادب و احترام، اذن دخول میخوانم؛ «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی!»
صحن باصفای گوهرشاد با آن عظمت و صلابت تاریخی اش، جای مناسبی است برای خواندن زیارت امین ا... و نماز زیارت.
بعد از زیارت و اذن خدمت گرفتن از، ولی نعمتمان حرکت میکنم به طرف محل کار؛ میهمانسرای باصفای غدیر؛ مکانی که توفیق خدمت در آن را دارم، در کشیک هفتم شبهای شنبه هرهفته.
تکریم و راهنمایی عزتمندانه زائران و مجاورانی که با ذوق و شوق تمام وارد سالن پذیرایی میشوند، برای خودش هزاران داستان مختلف عاشقانه دارد.
پیرمرد و پیرزن سال خوردهای که با دستان پینه بسته دست در دست هم برای اولین بار با چشمان اشکبار وارد میشوند، دنیایی از دلدادگی و عشق و ارادت را با خود به همراه دارند. به احترامشان خم میشوم و آنها را از در ورودی به سمت سالن و میز هدایت میکنم.
پیرمرد کم بیناست و از اهالی اطراف مشهد. میگوید: «الهی خیر ببینی جوون! این اولین باری است که میهمان آقا شده ایم. ان شاءا... فردای قیامت هم سر سفره آقا میهمانشان باشیم.»
و پیرزن درحالی که اشک هایش را با گوشه چادر رنگی اش پاک میکند، میگوید: «خدا خیرشون بده مادر! من و حاجی مون در روستای حسن آباد، اطراف چنارون، زندگی میکنیم. بعد از مدتها امروز قسمت شد به پابوسی آقا بیایم. سر نماز بودیم که خادمی با دادن برگههای فیش غذا، مهربانانه گفت: پدرجان! مادرجان! شما امشب میهمان آقا هستید، بفرمایید! خدا خیرتون بده! ممنون آقامون هستیم. ممنون.» و دوباره چشمانش پراشک میشود.
آنان را با دلهای پرمهرشان تنها میگذارم. منظره بی نظیری است. با چه ذوقی غذا را میل میکنند و درپی هر لقمه، دستانشان را از سر شکر به طرف بالا بلند میکنند. در آخر هم بخشی از غذایشان را برای تبرک در ظرفی میریزند تا با خود ببرند برای اطرافیانشان.