نوشتن از زادبوم یا جایی که در آن بالیده ایم و بزرگ شده ایم، از مباحثی است که گاه میان اهالی ادبیات داستانی درمی گیرد. آیا داستان نویس موظف است داستانهایی بیافریند که در آن، ویژگیهای تاریخی یا جغرافیایی یا فرهنگی محیط زندگی اش ذکر شود؟ به نظر میرسد پاسخ این پرسش چندان ساده و روشن و قاطع نیست! پایتخت شدن تهران در دوره قاجاریه باعث مهاجرت روزافزون ایرانیان از شهرها و روستاها و سرتاسر کشور به این شهر شد.
بخشی از مهاجران، مردمانی درس خوانده بودند که لابد به امید پیشرفت راهی مرکز سیاسی جدید مملکت شده بودند. این تحصیل کردگان، گویشی مشترک برای مراودات و تعاملات داشتند که احتمالا با لهجه و گویش محلی این خطه درآمیخت و زبان معیار کنونی را پدید آورد؛ چیزی که امروزه به اشتباه گویش «تهرانی» تلقی میشود، حال آنکه با گویش و لهجه اهالی تهران اوایل قاجار تفاوتی ویژه دارد (نگارنده، تمایز «زبان» و «گویش» و «لهجه» را در نظر دارد، اما برای دورنشدن از موضوع، نیاز نیست در تفکیکشان از یکدیگر وسواس به خرج دهید).
بزرگ شدن هرچه بیشتر پایتخت در سالهای بعد و فراگیرشدن فناوری و همچنین رسانه، با همه مزایایش برخی آسیبهای فرهنگی نیز داشت. نگارنده نمیداند وجود این کاستیها در دورههای تاریخی پیش از مرکزیت تهران در چه حد بوده است. از شاخص ترینِ آن، خودکوچک انگاری برخی شهروندان بود که داشتههای هویتی خود را در جایگاهی پایینتر از سازههای هویتی مرکزنشینان میدیدند. صرف نظر از عوامل گوناگونی که این امر را شدت بخشید، متأسفانه خودکوچک انگاری فراگیر شد و برخی پنداشتند با تقلید از شیوه گفتار و رفتار مرکزنشینان تصویر موجه تری از خود به نمایش میگذارند.
این نگاه هرچند در سطح بود، به عوام محدود نشد و حتی خواص فرهنگی هم از آسیب آن در امان نماندند. در نهایت، در دهههای پیش از انقلاب اسلامی، نویسندگانی سربرآوردند که توانمند و ناتوانشان متأثر از نگاه یادشده بودند. برای نمونه، فلان نویسنده اهل بهمان شهر تاریخی و دارای پیشینه غنی فرهنگی، داستانی مینوشت که همه آدمهای آن به گویش موسوم به تهرانی گفتگو میکردند! در دهههای بعد و با افزایش شکاف میان پایتخت و دیگر نقاط، داستانهایی نوشته شد که زمینه ماجراهایش یا تهران بود یا ناکجاآبادی که هیچ عنصر هویتی مشخصی نداشت.
متهمان این بی هویتی یعنی نویسندگان، توجیهات یا علتهایی دیگر هم آوردند؛ مثلا اینکه نامشخص بودن مکان داستان سبب میشود مخاطبانی از شهرها و سرزمینهای دیگر هم بتوانند با اثر ادبی ایشان ارتباط بگیرند! طبعا چنین استدلالی ریشه در ناآگاهی نویسندگان یادشده دارد و نیازی هم نیست با برشمردن عناصر روسی داستانهای بزرگانی، چون تالستوی و داستایفسکی و ویژگیهای آمریکای لاتینی آثار مارکز و رولفو و گفتن از اهمیت جغرافیای ایرلند در داستانهای جویس، این مطلب را بیهوده دراز و ملال آور کنیم!
فراگیرشدن داستانهایی مشابه که انگار مصنوعاتی هستند برآیند تولید دستهای و انبوه (مثل خودرو پراید یا لباس کار کارکنان فلان شرکتهای تولیدی) پیامدهایی منفی برای بازار کتاب هم داشت. داستانها پر شده بود از محیطهای زندگی شهری (و بخش قابل توجهی از آن، محیطهایی یادآور پایتخت) و آدمها و فرهنگهای همانند و به بیانی دیگر، پر از واژههایی که عامدانه از غنا و خلاقیت و تنوع زیستن در دیگر نقاط کشور برکنار مانده بود! کم کم صدای خود نویسندگان هم درآمد و مثلا در همین مشهد ما نسلهای پیشکسوت و جوان از لزوم نوشتن آثاری گفتند که سازههای هویتی «اینجا» را داشته باشد. البته در سالهای اخیر این اتفاق بارها افتاده است، اما مشکلات همچنان برجاست!
مسئله این است که نوشتن داستان ماندگار با آدمها و مکانها و ویژگیهای اینجا کار چندان راحتی نیست. نویسنده -به فرض، نویسنده همشهری خودمان- با بهره گیری از داشتههای شهرش میتواند برگ برندهای در برابر داستان نویسی کم رمق امروز کشور رو کند، چراکه سرزمینی با آن تاریخ پربار و تمدن پیشینه دار، حرفهای تازه و ناشنیده بسیاری برای ادبیات داستانی میتواند داشته باشد؛ گنجینههایی از جنس سوژه و جغرافیا و فرهنگ توده و... (به قول اقبال، گمان مبر که به پایان رسید کار مغان / هزار باده ناخورده در رگ تاک است).
با این تفاصیل، بهره برداری از داشتههایی که برشمردیم، منوط است به هوش و نگاه ژرف نویسنده. گنجاندن شماری گفتگو با گویش مشهدی و آوردن نام چند میدان و خیابان این شهر، به داستان هویت نمیبخشد یا دست کم هویت ویژهای نمیبخشد!
مناسبات میان شخصیتها باید برآمده از فرهنگ «ریشه دار» مردم خطهای باشد که ماجراهای داستان در آن میگذرد (منظور از به کاربردن صفت «ریشه دار» توصیه به این نیست که فقط به جنبههای مثبت فرهنگمان بپردازیم، بلکه حتی گفتن از کاستیها نیز میتواند به یاری اثر ادبی بیاید و البته باید مراقب حاشیهها و پیامدهای قانونی و حقوقی قضیه هم بود!). اما اگر آمدیم و داستانی نوشتیم که عمیقا متعلق به اینجا -مثلا مشهد خودمان- است و رنگ وبوی همین جا را دارد و شخصیت هایش به راستی از هویتی ویژه خطه خودمان برخوردارند و رویدادهای آن در جایی به جز این خطه رخ نمیدهد، آیا به عنوان داستان نویس به وظیفه مان عمل کرده ایم؟ آیا اساسا وظیفه ما نوشتن داستانی مبتنی بر داشتههای فرهنگی خودمان است؟ به نظر میرسد بحث «وظیفه» و «موظف بودن» منتفی است!
نکته این است که وقتی با نوشتن از فلان آیین محلی که پیوندی محکم با هویت ما دارد و با استفاده از خلق وخو و ویژگیهای رفتاری مردمی که بیش از دیگر شهروندان میشناسیمشان و با سودبردن از گویشی که با آن بزرگ شده ایم و با نوشتن از رویدادهایی که خودمان تجربه کرده ایم یا اطرافیانمان از سر گذرانده اند، میتوانیم داستانهایی عرضه کنیم که ادبیات کم رمق اکنون ایران را جانی دوباره ببخشد، چرا این امکان را از خودمان و مخاطبانمان دریغ کنیم؟ وگرنه، هیچ کس نمیتواند و نباید داستان نویس را به چیزی وادارد که به آن علاقهمند نیست یا استعداد کمتری در آن زمینه در خود سراغ دارد. بله، نویسنده حق دارد کاری را انجام دهد که بهتر از دیگر کارها از پسش برمی آید و آنچه درباره اهمیت هویت گفتیم، صرفا پیشنهادی مؤکد بود که در بسیاری از مواقع نتیجه بخش بوده است؛ بار دیگر توجه شما را جلب میکنیم به ادبیات آمریکای لاتین.