نگاهی به ضعف‌های سریال «ناریا»؛ از روایت آشفته تا قصه مبهم! سعید روستایی و پیمان معادی در فهرست رای دهندگان اسکار هشدار وزیر فرهنگ درباره صداهای تفرقه‌افکنِ پس از جنگ چرا آهنگ «بوم، بوم، تل‌آویو»؛ در پاسخ حملات موشکی ایران به اسرائیل جهانی شد؟ + ویدئو نقدی بر وضعیت کنونی شعر آئینی | احساسات و گریه در شعر سوگ‌محور باید همراه محبت ولایت و شعور باشد برگزاری نشست انتقال تجربه با حضور عادل تبریزی در سینما هویزه مشهد شعر افشین علا خطاب به رژیم صهیونی | عاقبت بیت‌المقدس را رها خواهیم کرد فریبرز عرب‌نیا: ترجیح می‌دهم در کنار مردم کشور عزیزم باشم + فیلم سریال محرمی «جایی برای همه» روی آنتن شبکه دو + زمان پخش آمار فروش سینماها در روزهای جنگ بین اسرائیل و ایران اکران سیار فیلم‌های کودکانه در مشهد کارگردان فیلم بعدی «جیمز باند» مشخص شد «کاتیا فولمر» ایران‌شناس آلمانی درگذشت فصل پایانی سریال «اسکویید گیم» در راه است تکرار سریال «مختارنامه» از شبکه آی‌فیلم (محرم ۱۴۰۴) + زمان پخش قدردانی سخنگوی پلیس از اصحاب قلم در دوران جنگ رژیم صهیونیستی علیه ایران | عزیزان رسانه، گل کاشتید، دستانتان را می‌بوسم برنامه‌های حمایتی وزارت فرهنگ و ارشاد برای جبران خسارات گروه‌های موسیقی و نمایشی اجرای باشکوه ارکستر سمفونیک تهران در میدان آزادی حسام خلیل‌نژاد، بازیگر سینما و تلویزیون: اگر امروز هنری هست، میراث شهیدان است
سرخط خبرها

پناه بردن به حرم مطهر پس از ترک تحصیل

  • کد خبر: ۱۳۹۵۱۶
  • ۲۱ آذر ۱۴۰۱ - ۱۴:۰۸
پناه بردن به حرم مطهر پس از ترک تحصیل
می‌خواهم درمورد آن دو سالی که ترک تحصیل کردم، برای شما بنویسم. گفتم هرکس هرچه گفت، گوش نکردم. دیگر مدرسه را نمی‌خواستم. بدم آمده بود.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

این طوری نیست که کار نکرده باشم؛ تمام عمرم را کار کرده ام. یک فهرست بلندبالا از کار‌هایی که تا الان انجام داده ام، دارم که به موقع خودش، همه را برایتان می‌نویسم، ولی حالا می‌خواهم درمورد آن دو سالی که ترک تحصیل کردم، برای شما بنویسم. گفتم هرکس هرچه گفت، گوش نکردم. دیگر مدرسه را نمی‌خواستم. بدم آمده بود. باور کنید اصلا از معلمم دلخور نبودم، بلکه بیش از قبل دوستش داشتم، اما از خودم بدم آمده بود. اولین کاری که پیدا کردم، گلدوزی بود.

یک نفر به مادرم گفته بود: این بچه اگه نمی‌خواد درس بخونه، بذاریدش یک کار خوب یاد بگیره؛ و خودش گلدوزی را معرفی کرده بود. یک کارگاه گلدوزی بود توی بازارچه‌های قدیمی هفده شهریور که جانماز و سجاده می‌دوختند. سه تا گلدوز داشت و یک صاحب کار که مرد بسیار مهربان و دلسوزی بود، اما اکثر اوقات نبود.

یعنی هر هفته می‌آمد محصولات را می‌برد بازار و سفارش جدید می‌گرفت. من ۱۰ ریال (یک تومان) می‌دادم از طرقبه با اتوبوس می‌رفتم شهدا. بعد یک تومان به تاکسی می‌دادم و می‌رفتم میدان هفده شهریور و غروب باز به همین منوال؛ ۱۰ ریال تا شهدا و با اتوبوس ۱۰ ریال تا طرقبه. یک دکه نان رضوی بود اول بازاررضا، دونات را می‌داد

یک تومان. (۱۰ ریال) غروب‌ها این قدر گرسنه بودم که ۱۰ ریالم را می‌دادم دونات و بعد تا شهدا پیاده می‌آمدم. هر روز چهار تومان بیشتر نداشتم. اما مشکل اصلی من این نبود، بلکه مشکل من همان نقیصه همیشگی اتوبوس بود. یعنی حالم در اتوبوس به هم می‌خورد. به تازگی یاد گرفته بودم جلوی اتوبوس بایستم و مستقیم به روبه رو نگاه کنم.

خیلی مؤثر نبود، ولی باز از هیچی بهتر بود. یک بار وسط بولوار وکیل آباد، اتوبوس داشت مسافر پیاده می‌کرد. من سریع پریدم پایین و لب جوب، خودم را خلاص کردم. تا رفتم سوار اتوبوس شوم، راننده در را بست و رفت.

من ماندم و راهی که نمی‌شناختم، پس برگشتم آن طرف خیابان و آمدم طرقبه. اصلا اگر آتش نشانی توی میدان شهدا نبود، ایستگاه طرقبه را هم پیدا نمی‌کردم. بعدا که آتش نشانی را خراب کردند، چندبار گم شدم. اما گلدوزی ... یک بار داشتم توی انبار، لکه‌های روغن روی پارچه‌ها را با نفت پاک می‌کردم؛ چون فضا کوچک بود، بوی نفت در فضا پیچیده بود و من بی هوش شده و افتاده بودم.

کارگر‌های گلدوز صبح تا شب، ترانه گوش می‌دادند و این موضوع مرا به شدت اذیت می‌کرد. یک روز آن قدر ناراحت شدم که تا صاحب کار آمد، زدم زیر گریه. بنده خدا گفت: چرا گریه می‌کنی پسرم؟

همان طور که گریه می‌کردم، گفتم:
- اینا من رو اذیت می‌کنن.
کارگران با تعجب گفتند: ما؟
- بله؛ شما همه من رو اذیت می‌کنید. من طرقبه‌ای هستم و اینا من رو مسخره می‌کنند. گلدوز‌ها مات ومبهوت مانده بودند. صاحب کار، من را تا شهدا رساند و گفت: نگران نباش؛ من هوات رو دارم.

شنبه که رفتم سر کار، گلدوز‌ها رفتارشان فرق کرده بود. با من مهربان شده بودند. آخر وقت که خواستم بیایم، من را مجبور کردند یک لیوان چای بخورم. می‌خواستند محبت کنند. من هم عجله داشتم. هی من را مجبور کردند چای بخورم. من هم تا دیدم حواسشان نیست، نصف چایی را خالی کردم داخل قوری. نگو حواسشان بوده! خلاصه فردا که آمدم، حسابی من را سین جیم کردند که: چرا چای دهنیت رو ریختی تو قوری؟

خلاصه من به بهانه‌ای از مغازه آمدم بیرون و رفتم حرم. فردا و پس فردا هم رفتم حرم. از صبح تا شب می‌رفتم حرم. ظهر ناهارم را در حرم می‌خوردم و تا غروب حرم بودم. روز چهارم دایی سیدجوادم مرا دیده بود. احمد هم که حوزه می‌رفت، مرا دیده بود. مادرم صبح گفته بود: شب بیا خونه عمه مرضیه.

خانه باغ عمه مرضیه (حاج غلامرضا مسگرانی) جلوی بهداری بود. شب، برای صرف شام رفتم آنجا. مادرم پرسید:
- پسرم چه کار می‌کنه با گلدوزی؟
من با خستگی گفتم:
- کم کم دارم می‌شینم پشت چرخ.
خلاصه خیلی زود فهمیدم همه خبر دارند که من سر کار نمی‌روم. حتی دو روز پیش، صاحب کار به مادرم خبر داده بود و من این همه مدت فقط داشتم حرم را زیارت می‌کردم!

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->