انتشار یازدهمین آلبوم رضا صادقی با نام برنده معرفی موردانتظارترین فیلم‌های سال ۲۰۲۵ + عکس و خلاصه داستان درباره ادوارد فیتزجرالد نخستین مترجم رباعیات خیام | تولدی دوباره با خیام آئین بزرگداشت خیام نیشابوری با حضور سخنگوی دولت چهاردهم برگزار شد+ فیلم و عکس (۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴) اسب‌هایی در تاریکی ذهن | روایت معاصر «اکوئوس» در مشهد نقدی بر فیلم «دایناسور» ساخته مسعود اطیابی | فتح گیشه با فرمول همیشگی خوش نویسی ایرانی در معرض ترکتازی انجمن صنفی عکاسان مطبوعاتی خواستار برخورد جدی با مقصرین احتمالی مرگ عکاس خبری شد روایت پرونده جنجالی عباس کیارستمی در «طعم عباس» سفر موزیسین‌های بین‌المللی به ایران اولین جشنواره فیلم فضای باز آغازبه‌کار کرد | لذت تماشای فیلم کوتاه زیر نور ماه انیمیشن «آسمان دوست‌داشتنی» به عنوان بهترین اثر جشنواره «انیماتیبا» معرفی شد انتشار تک آهنگ لحظه رفتن با صدای حسن مهدی اعتباری همایش ملی هوش مصنوعی در سازمان صدا و سیما برگزار شد جایزه غافل‌گیرکننده یک عمر دستاورد هنری برای کوین اسپیسی در جشنواره کن آموزش داستان نویسی | سه گام اژدها (بخش اول) گپ وگفتی با ناشران مشهدی حاضر در سی وششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران | بازار کتاب های دینی و مقاومت همچنان رونق دارد صفحه نخست روزنامه‌های کشور - یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ آنچه در هجدهمین جشن «شب بازیگر» گذشت
سرخط خبرها

این داستان واقعا واقعی است ...

  • کد خبر: ۱۴۰۹۰۳
  • ۲۹ آذر ۱۴۰۱ - ۱۴:۲۶
این داستان واقعا واقعی است ...
یک روز با قطار از کرمان رسیدم و دیگر نشد به خانه بروم و مستقیم رفتم سرکار، توی قطار خوب نخوابیده بودم و تمام طول روز را کوفته بودم.

سال‌ها پیش جایی کارمند بودم، با حدود صدو پنجاه همکار در بخش‌های مختلف. خیلی همدیگر را نمی‌شناختیم و فقط با برو بچه‌های اتاق خودمان در ارتباط بودیم، یک روز با قطار از کرمان رسیدم و دیگر نشد به خانه بروم و مستقیم رفتم سرکار، توی قطار خوب نخوابیده بودم و تمام طول روز را کوفته بودم، حوالی دو، سه بعد از ظهر رفتم توی نمازخانه نمازم را که خواندم کمی دراز کشیدم و پاهایم را زدم به دیوار که خون به مغزم برسد، همکاری دیگر از طبقه‌ای دیگر آمد نمازش را خواند و وقتی گفتم قبول باشد، گفت چی شده؟

گفتم دیشب توی قطار  بد خوابیدم و بدنم کوفته است. گفت برگرد ماساژت بدهم، ماساژ داد و انصافا هم بلد بو د، بعد از پایان ماساژ شماره موبایلش را داد و گفت باز هم ماساژ خواستی بگو بیایم نمازخانه در خدمتم، از محبتش تشکر کردم و گفتم بی ادبی نمی‌کنم و شرمنده شمایم بابت همین چند دقیقه. یکی دوبار باز هم اتفاقی همدیگر را دیدیم و یک بار دیگر دوبار در حد همین چند دقیقه دستی توی کتف هایم کشید.

یک روز ظهر اواسط ماه بود که زنگ زد، گفت: شرمنده من شهریه مدرسه دخترم را بدهکارم و اگر داری تا سر ماه که حقوق می‌دهند ۲۰۰ هزارتومان به کارتم بزن، با افتخار شماره کارتش را گرفتم و برایش واریز کردم، سه چار ماهی گذشت و من اصلا یادم رفت که به این بنده خدا پول قرض داده ام، تا اینکه آن مجموعه تصمیم به تعدیل نیرو گرفت و آقای ماساژور هم جزو نیرو‌های تعدیلی بود.

توی گروه تلگرامی اداره مان یک متن خداحافظی نوشت و کلی آه و ناله و این‌ها که من رفتم و خدا لعنت کند مدیران اداره را که حق من و بقیه تعدیلی‌ها را خورده اند و کلی نفرین و عز و جز که خدا ظالمان را نبخشد. بعد هم گروه را ترک کرد. من تازه یادم آمد که از من پول قرض کرده بود، یک هفته بعد که گفتم شاید اعصابش آرام‌تر شده باشد زنگ زدم و گفتم، اگر زحمتی نیست و می‌توانی پولم را برگردان؟

یک کمی این پا و آن پا کرد و گفت: حاجی می‌دانی ماساژ جلسه‌ای چند است؟ سه بار ماساژ گرفتی دویست تومان نمی‌خوا هی برای سلامتی و کوفتگی ات خرج کنی؟ تلفن را قطع کردم و مثل سیامک انصاری رو به دوربینی که نبود زل زدم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->