حالا من هی بنویسم هضمش کرده ام. هی بنویسم پذیرفتمش. هی بنویسم باهاش کنار آمدم. شما هم هی به به چه چه کنید و بگویید دمت گرم، ولی پشت چراغ قرمز، زیر دوش، توی خلوت و تنهایی ام، وقتی پسرم یا دخترم پتو روی سرشان کشیده اند و خواب اند دوباره ذهنم میرود همان سمت و سو، یعنی خوبم ها! یک هو یک بو یک خاطره، یک عکس، یک جمله، پرتم میکند به آن روزها... من را ببخشید که دروغ میگویم، ببخشید که ادای حال خوبها را در میآورم.
من را ببخشید که حالم خوش نیست، درست عین جانبازهای اعصاب و روان که یک عدهای شان توی یک جای زمان متوقف شده و هر از گاهی دوباره لحظه هاشان از همانجا شروع میشود.
من هم همین شکلی ام، از شب یلدا دلشوره اش میافتد به جانم و هر اناری که پاره میشود دل من است که خون چکان است، بیابانی مردم گله از دنیا و روزگار جز به خالقش نمیکنند، حالا من هزار صفحه بنویسم و شما هزار صفحه بخوانید نه من خالی میشوم نه شما میتوانید یک لحظه اش را درک کنید. من چه دارم میگویم چه توقعها دارم، دو همسایه در بم هم از شرایط همدیگر درک کامل و جامعی نداشته اند، آدمیزاد جزیرهای است، ساختاری است که فقط یک نسخه از او در جهان وجود دارد و پروردگار کار تکراری نمیکند.
همه کودکی ام همه خاطراتم همه لحظات و آناتی که میشد در پیر سالی مرورشان کنم، بمکمشان و از لعاب انداختنشان در ذهنم و دلم لذت ببرم در عرض یازده ثانیه نابود شدند.
من، خانه و مدرسه و پارک و باغی که میشد سالها بعد دست نوه ام را بگیرم و بگویم اینجا مدرسه من بود، اینجا خانه ما بود، اینجا خاطرات من جوانه زد را به یکباره از دست دادم و این اصلا چیز کمی نیست.
نوزده سال است تن ماهی نمیخورم، نوزده سال است خانه مان لوستر ندارد و چندده تا شماره تلفن توی گوشی ام هست که هیچ کس آنور خط پاسخگو نیست... من یک تلخی بومی شده در جانم دارم که معلوم نیست کی دست از سرم بر دارد... کسی چه میداند شاید با مرگ ...