نقدی بر وضعیت کنونی شعر آئینی | احساسات و گریه در شعر سوگ‌محور باید همراه محبت ولایت و شعور باشد برگزاری نشست انتقال تجربه با حضور عادل تبریزی در سینما هویزه مشهد شعر افشین علا خطاب به رژیم صهیونی | عاقبت بیت‌المقدس را رها خواهیم کرد فریبرز عرب‌نیا: ترجیح می‌دهم در کنار مردم کشور عزیزم باشم + فیلم سریال محرمی «جایی برای همه» روی آنتن شبکه دو + زمان پخش آمار فروش سینماها در روزهای جنگ بین اسرائیل و ایران اکران سیار فیلم‌های کودکانه در مشهد کارگردان فیلم بعدی «جیمز باند» مشخص شد «کاتیا فولمر» ایران‌شناس آلمانی درگذشت فصل پایانی سریال «اسکویید گیم» در راه است تکرار سریال «مختارنامه» از شبکه آی‌فیلم (محرم ۱۴۰۴) + زمان پخش قدردانی سخنگوی پلیس از اصحاب قلم در دوران جنگ رژیم صهیونیستی علیه ایران | عزیزان رسانه، گل کاشتید، دستانتان را می‌بوسم برنامه‌های حمایتی وزارت فرهنگ و ارشاد برای جبران خسارات گروه‌های موسیقی و نمایشی اجرای باشکوه ارکستر سمفونیک تهران در میدان آزادی حسام خلیل‌نژاد، بازیگر سینما و تلویزیون: اگر امروز هنری هست، میراث شهیدان است فیلم‌های آخر هفته تلویزیون (۵ و ۶ تیر ۱۴۰۴) + شبکه و زمان پخش سیمای محرم ۱۴۰۴ | معرفی برنامه‌های ویژه تلویزیون همراه با زمان پخش چرا توزیع سریال «شکارگاه» به تعویق افتاد؟
سرخط خبرها

این داستان حقیقت دارد

  • کد خبر: ۱۴۷۲۶۸
  • ۰۵ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۵:۲۵
این داستان حقیقت دارد
نبات چوب دارش را داشتم توی چای می چرخاندم و از بخار چای و نبات زعفرانی لذت می بردم که پرگاز پیچید توی دایره میدان.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

داریوش دیر کرده بود. زنگ زدم و گفتم «دوساعته من رو کاشتی! معلومه کجایی؟» کلی عذرخواهی کرد و گفتم «حالا خوبه گفته بودی وقتی خونه خریدم، اولین رفیقم که خونه م رو می بینه تویی! ولی حالا خودت این جوری دیر کردی...» دوباره زبان ریخت و قسم خورد که توی ترافیک مانده است. گوشی را قطع کردم و از دست فروشی که با فلاسک و بساطی تر و تمیز می چرخید و داد می زد «چایی چایی» یک فنجان چای خریدم.

نبات چوب دارش را داشتم توی چای می چرخاندم و از بخار چای و نبات زعفرانی لذت می بردم که پرگاز پیچید توی دایره میدان. زیر طاقی میدان ایستاد. کفش هایش را درآورد و رو به سمتی که قبله نبود، شروع کرد حرف زدن با کسی که انگار خودش می دید و می شنید. شانه هایش تکان می خورد از هق هق. یک ربعی مشغول بود و داریوش هنوز نرسیده بود. رفتم جلو. فقط این جمله را شنیدم که «گفتنی ها رو گفتیم مشتی. خود دانی. من این بچه رو از شما می خوام.» رفتم جلو و گفتم «ببخشین، مشکلی پیش اومده؟» گفت «نه، یه جلسه با سلطان داشتم. تموم شد.»

گفتم «سلطان؟» گفت «ما به امام رضا(ع) می گیم سلطان.» گفتم «جلسه وسط میدون؟!» گفت «اسم این میدون چیه؟» گفتم «خراسون» گفت «باریکلا، حالا سلطان خراسون کیه؟» گفتم «امام رضا(ع)» گفت «یه دوره ای می گفتن مشهد حج ما فقیربیچاره هاست. حالا گویا همین حج رو هم نمی شه بریم. دخترم مریضه. لنگ سه تومن پول بودم. دیگه کسی نمونده ازش قرض نکرده باشم. کی به پیک موتوری پول قرض می ده؟ اومدیم پیش سلطان. این آقا روم رو زمین نمی زنه.»

داریوش زنگ زد و گفت «کجایی؟» گفتم «وسط میدون.» گفت «دارم می رسم.» گفتم «پارک کن، بیا وسط میدون.» به موتوری گفتم «بمون، می آم.» به داریوش گفتم «خونه که خریدی، گفتی می خوام گوسفند بکشم.» گفت «خب؟» گفتم «چقدر گذاشته بودی کنار؟» گفت «سه تومن.» زانوهایم لرزید، غرق اشک شدم. رفتم سمت موتوری و قصه را موبه مو گفتم. حالا سه تامان اشک بودیم و لبخند. داریوش پول را همان جا کارت به کارت کرد. من چای فروش را صدا کردم و سه  فنجان چای خواستم. کفش ها را درآوردیم. حالا سه تایی در صحن سلطان خراسان داشتیم چای می خوردیم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->