قطار که از روی پل خیابان طبرسی رد میشد، آخرین سلامش را داد. پیرمرد هم خوشحال بود و هم غمگین. او و همسرش اولین بار بود که به مشهد و زیارت امام رضا (ع) آمده بودند و این کم خوشحالی نداشت. از طرفی سن و سالی از آنها گذشته بود و حدس میزدند، دیگر توفیق زیارت پیدا نخواهند کرد و همین فکر بس بود تا غم و غصهای در جانشان بنشیند.
همسرش چندان حرفی نمیزد و فقط چشمان نمناکش نشان میداد حس غریب و در عین حال شیرینی دارد، اما پیرمرد زبان گویایی داشت و در آن شب سرد زمستانی، کوپه را گرم کرده بود. میگفت که در روستایی حوالی شیراز زندگی میکند و دو پسر دارد به نامهای غلامرضا و علیرضا. میگفت: با این نام گذاری سعی کرده ام دینم را به آقا ادا کنم و بگویم از این راه دور به یادتان هستم امام رضا (ع).
از کوپه شهر را زیر چشم گرفته بود و گاهی دورنمایی از گنبد و گلدسته را میدید. با دیدن گنبد، ذوق زده میشد و همسرش را هم در این ذوق زدگی شریک میکرد. قطار سرعش را بیشتر میکرد و مشهد لحظه به لحظه دورتر میشد؛ تا اینکه دیگر نشانی از شهر پیدا نبود. پیرمرد آهی کشید و روی صندلی اش نشست.
دست خودش نبود؛ بغضش ترکید و دقایقی زار گریست و هم کوپهای هایش آرامش کردند. پیرمرد ذره ذره، آرام گرفت.
نطقش باز شد و خاطراتی را پشت سر هم تعریف کرد. در میان این خاطرات، از دو خاطرهای گفت که در دوره میان سالی برای سفر به مشهد برنامه ریزی کرده بودند و سر نگرفته بود.
میگفت: دیگر امیدی برای سفر به مشهد نداشتیم و میدانستیم که حسرت این زیارت به دلمان خواهد ماند تا اینکه فردی نیکوکار آرزویمان را برآورده کرد و حالا شهد شیرین زیارت را چشیده بودند.
قطار میرفت و شب به نیمه میرسید. پیرمرد و پیرزن مهربان به خواب رفته بودند. من برای پوشش خبری جشنواره فیلم فجر میرفتم، در دهه فجر پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۸۲.