روی تخت دراز کشیده بود و ملکولهای هوا هر کدامش انگار از یک تخممرغ درشتتر بودند و از حفرههای بینیاش پایین نمیرفتند. ریهاش مثل سیب برشخورده چند روز مانده و چروکیده شده بود که دکتر گفته بود نه جایی برای رفت وآمد هوا دارد و نه رمقی که این سیب چروکیده تلاشی کند برای دریافت سهمش از اکسیژن هوا. هشتادسالگی سنی نبود که بخواهد آرزویی داشته باشد یا کار نکردهای، به قول قدیمیها آردش را بیخته بود و الکش را آویخته بود.
سالها بود که در دلش تمنای عصیان و طغیانی نبود. سالها بود که نماز و روزهاش از سر عادت و تجارت نبود. سالها در سرما و گرما رفته بود حرم و هرچه میکرد و میگفت و میدید رفاقت بود و لطف. یک شلنگ نازک آبیرنگ و کپسولی بیستکیلویی رفیق این سالهایش بود. کورتونها رمق به استخوانهایش نگذاشته بودند. هرازگاهی با جیبهایی پر از نخود و کشمش میآمد بیمارستان و با همه کادر درمان بیمارستان رفیق شده بود و هر کدام قبل از انجام وظیفه محوله سهمشان از نخودچی کشمشهای بینظیرش را طلب میکردند.
تا سرم به جان یاختههایش بخزد و تمام شود از پنجره زل زده بود به بیرون. به کنده پیچاک توتی کهنسال و قطور که در تنهاش حداقل ده کاسه تار زندگی میکرد، توتهای کشیده و شیرین، درخت را چراغان کرده بودند و مرد میلش کشیده بود که کاش یک مشت توت بود میریخت در دهانش و از بافت نرم و شیرین توتها زیر دندانهایش کیفور میشد. سرُم داشت تمام میشد که پریسا آمد. با ناخنهای لاکزدهاش آنژیوکت روی ساعد پیرمرد را بیرون کشید.
بعد یک لیوان یکبارمصرف را که لبالب توتهای تازه بود پیش روی مرد گذاشت و گفت: اینم سهم باباسیفا... خوشگل ما. سرُمت تموم شده. تا این توتها رو نوشجون کنی پسرت رو هم زنگ زدیم و توی راهه داره میاد. مرد اولین دانه توت را توی دهانش گذاشت. بافت نمناک توت توی دهانش وا رفت و شیرینی مطبوعش چسبید به پرزهای چشایی هشتادساله مرد.
دومی سومی ... لیوان توت تمام شده بود که غلامرضا رسید. مؤدب و مطیع ویلچر را نزدیک تخت آورد. پیرمرد را روی آن جاگیر کرد. پیرمرد با همه خداحافظی کرد. به درختهای توت نگاه کرد. به رفتوآمد مردم. به لم دادن گربهای زیر خنکای گلگیر پراید. به هوریز گنجشکها در فرصت شاخههای اردیبهشتی توت و چنار. پلک نمیزد و سهمش را از تماشای دنیا برمیچید.
توی ماشین که جاگیر شد. زنجیر در بیمارستان که افتاد. از بیمارستان که خارج شدند، گفت: بریم حرم. پسر گفت: ناوقت نیست آقاجان؟ پیرمرد نفس بریده گفت: به حاجی ابوطالبی زنگ زدم منتظرمه. خیابانهای مشهد را زیر نظر گذراند. مغازهها، هتلها، خانهها، کوچهها و با هر کدامش خاطرهای مثل ستارهای دنبالهدار در ذهنش خاموش و روشن شد. به حرم رسیدند. کپسول بر دوش پسر و پشت سر، پلهها را بالا رفتند. به جایگاه رسید. یکی از نقارهها را برداشت. دستهایش رمق نداشت. غلامرضا کمکش کرد.
پیش از آنکه لب بچسباند بر دهانه ساز و بر آن بدمد، رو کرد به گنبد و گفت: منتی نیست آقاجان، ولی این بینفسی تقصیر سالها دمیدن توی شیپورهای این نقارهخانه بوده. دوستت داشتم تاوان دادم.
سحرها و غروبها آمدم اینجا نواختم و رفتم. هرچی هم از دست شما خوردم شیرین بوده. نیامدم به شکایت. فقط آمدم بگم، با همین ریه چروکیده و مندرس آخرین نفسهام رو هم خرجت میکنم و میرم.
مرد همه نفسش را با تمام جانش در شیپور دمید و لبخند نرمی زد و شیپور را تکیه داد. هفته بعد اعلامیه ترحیمش توی تابلو اعلانات اتاق خدام نقارهخانه بود.
مرد لبخند میزد توی عکس. لبخندش مزه توت میداد.