سرخط خبرها

درد چند سیخ جگر

  • کد خبر: ۱۶۷۶۰
  • ۱۵ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۸:۳۱
درد چند سیخ جگر
سیده نعیمه زینبی دبیر شهرآرا محله
هوس چند سیخ جگر دارم! طول خیابان فدائیان اسلام را طی می‌کنم. یاد حسین‌آقا می‌افتم. جگرفروش این خیابان. ۲ سال پیش وقتی برای پیگیری سوژه‌ام از اینجا رد می‌شدم دیدمش. حسین‌آقا راننده کامیون بود و حالا نمی‌تواند پشت فرمان بنشیند. از همان موقع این فرمان به مغزم رسید که چقدر جگر‌ها چشمک می‌زنند. با او چند کلامی درباره لات‌های بست طبرسی صحبت کردم و یک کاسه چای سر کشیدم!
 
به ادبیات هم‌چایی شدن با یک پیرمرد لوطی نمی‌آید که آدم چایی را در فنجان بنوشد! چیز زیادی یادم نیست از کلمات. فقط می‌دانم جگر تعارفم کرد و گفتم باید بروم. رفتم و نخوردم! حالا راسته خیابان را در سرمای زمستانی بهمن گز می‌کنم. هوا بی‌رحمی می‌کند بر پوست لختِ دستانم! صورتم از سوزی که او را می‌نوازد سرخ است. دیوار‌ها و سایه هم به کمک این انجماد آمده‌اند. راه می‌روم و میزان گرسنگی‌ام را می‌سنجم. از فست‌فود‌ها می‌گذرم.
 
از غذاخوری‌ها و رستوران‌ها. هیچ‌کدام دلم را به سمت خودش مایل نمی‌کند. امروز هوس جگر کرده‌ام. جگر‌های سیخ کشیده یخچال حسین‌آقا تصویر ثابت ذهنم می‌شود. شاید باید بروم و گفت‌وگویم را با او کامل کنم. از قدیم شوفر‌ها بپرسم و از رسم‌های قدیمی که حالا از یاد رفته‌اند.
 
ولی در اصل رو در رویم با یک هوس دو ساله و یک شکم خالی! اگر جا نزنم و از هول سرما خودم را در خودرو نیندازم تا زودتر برسم چند صد متر بالاتر همان مغازه جگر‌فروشی است. به حسین‌آقا فکر می‌کنم. به لحن مشتی‌وارانه کلماتش! به سادگی ادبیاتش و به خلوص تعارف‌هایش! بوی جگر هم با هم فرق دارد. آدم گاهی دلش می‌خواهد قاطی سیخ‌ها این‌جور چیز‌ها باشد.

مغازه سرجایش است. جگر‌ها و چربی‌ها به سیخ هستند. میان جعفری‌ها و پیازها. پشت یخچال ویترینی ایستاده‌ام به تماشا! حالا وقتش رسیده دلی از عزا در بیاورم، اما از لابه‌لای سیخ‌های چیده شده رفت‌وآمد آدم‌های داخل را هم می‌بینم. چقدر شلوغ است. نگاه یک زن گوششان را تیز کرده است. هنوز خیره‌ام به داخل. نه دیگر اینجا نیستم. این همهمه مردانه از همین بیرون هم آزارم می‌دهد. قیافه خودم در حال به نیش کشیدن جگر در میان آن همه نگاه متعجب را برنمی‌تابم. بهتر است بگذارم بروم و ۲ سال دیگر بیایم!

مردی نزدیک می‌آید. تردیدش از پشت شیشه معلوم است. این‌پا و آن‌پا می‌کند. می‌فهمم که خیال کرده محتاجم و حالا دارد وارسی‌ام می‌کند. به نگاه ممتدم به سیخ‌ها مشکوک است. شاید فکر می‌کند پول ندارم که داخل نمی‌روم. شاید هم گرسنه‌ام. حالا که پیش آمده تصور می‌کند به قیافه‌ام نمی‌خورد که نیازمند باشم. اما هنوز میان آن نگاه و این معطلی دم مغازه نتوانسته ارتباط بگیرد. راه می‌افتم. از خیرش گذشته‌ام. شبیه زنی درمانده که شرم کرده ناداری‌اش را به ناچاری بدل کند. شبیه گرسنه‌ای هستم که جیبش برایش تعیین تکلیف کرده چه هوس بکند یا نکند! لابد مرد دلش سوخته و خواسته جوانمردی کند.
 
اما در سیمای من به تشخیص عجز فقر نرسیده! نه من بچه‌هایی ندارم که گرسنگی‌شان مرا مجبور به کاری کند. تحمل سردی هوا برای من انتخاب است. گذشتن از جگر‌ها هم! لعنت اجبار سایه‌اش را روی تصمیم‌های من نینداخته تا بفهمم زنی که ندارد چه می‌کشد. من فقط چندثانیه نگاه سؤال‌آور مردی را تحمل کرده‌ام که نمی‌دانست چرا به جگر‌ها چشم دوخته‌ام، اما حال خوبی ندارم. چقدر سخت است که آدم نداشته باشد. من حتی اگر گرسنه هستم تا ساعتی دیگر به خانه می‌رسم و می‌دانم در کارتم مقداری پول هست که مرا از این درد نجات بدهد. درد اصلی آنجاست که می‌دانی پولی نداری و امیدی هم نداری که داشته باشی. آدم حتی اگر امید داشتن داشته باشد نمی‌تواند درد ناداری را بفهمد.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->