رنه مارگریت نام یک نقاشی اش را گذاشته است «پیروزی». بازشدن در رو به آسمان و دریا و افق. نه اینکه از کنارهها نمیتوان این منظره را تماشا کرد، اما تماشای جهان از درهای باز حکم دیگری دارد. برای دل مردهها و افسون زدهها حتی این وسعت نیلگون و این آسمان آبی هم تکان دهنده نیست، اما نمیدانم چرا همین که این وسط دری باز میشود، همه چیز تغییر میکند. دری باز میشود و نشانهها چشمت را از امیدواری پر میکنند و قدم هایت را محکم تر.
طور دیگری هم میشود نگاه کرد. پشت هر در بازی کسی منتظر توست و تو را به داخل دعوت میکند. یک نفر منتظر است که وارد جهانش شوی و این به نظرم همه آن چیزی است که مارگریت میخواسته است ما حسش کنیم. نمیدانم آن عکس عباس عطار از عباس کیارستمی را دیده اید یا نه.
کیارستمی سیاه پوش و چموش خم شده است و دارد از تنها چهارچوب در آهنی زنگ زدهای در ناکجاآبادی که هیچ خانهای به آن دوخته نشده و در واقع خراب شده است و اثری از آنها نیست، به بیرون نگاه میکند. با کنجکاوی هم دارد از لای در آن طرفش را نگاه میکند، به این امید که چیز دیگری را ببیند. به این امید که یک نفر را پیدا کند، نشانهای را، ردی را.
معجزه درهای باز همین است، حتی اگر وسط بیابان برهوتی باشند یا روی نوک قله کوهی بلند یا حتی مثل همین نقاشی رو به افق. درها انگار مسیر واقعی را نشان آدم میدهند، مطمئنمان میکنند، آراممان میکنند. درهای باز پیروزی است و این درستترین نامی بود که این نقاش بزرگ روی این اثرش گذاشته است.