«ها لطف ا...! چی شد؟! این اژدهای تنورت آخر بیدار میشه یا نه؟!» این سؤال را مراد، خادم مسجد میپرسید. بین زن و مردهایی ایستاده بود که گوله شده بودند پشت در نانوایی لطف ا... که تنها نانوایی روستا بود. یک اتفاقی در دهانه فِر تنور افتاده بود که از صبح مجید مهندس با جعبه ابزارش افتاده بود رویش تا راه بیندازدش! مجید مهندس، مهندس نبود، اما چون آچار به دست بود و دستی داشت بر هرچیز برقی و تأسیساتی که خراب میشد مردم مهندس صدایش میزدند. لطف ا... رو برگرداند به طرف مراد خادم و گفت: میبینی که مهندس داره روش کار میکنه. هنوز معلوم نشده که گیرش کجاست.
خیرالنسا که پارچهای نخی دستش بود تا وقتی نان میگیرد لای آن بپیچد گفت: لطف ا... دو ساعت بیشتره که مردم اینجا ایستادن. اگر عیبش بلدِمهندس بود که تا الان درستش کرده بود. باید از شهر بگی اهل فنش بیاد. مهندس سرش را آورد بالا و نگاهی به جمعیت کرد. بعد آچار و ابزارش را تقریبا پرت کرد توی جعبه و درش را به سرعت بست. رو کرد به لطف ا... و گفت: بله! برید از همون شهر مهندس بیارید.
منتهی به مهندسی که قراره بیاد بگید یه هزارتا نون هم با خودش بیاره از شهر؛ و بعد به سرعت زد بیرون و آستین گرفتن لطف ا... و اصرارش برای ماندن و حتی درخواست بقیه هم تأثیری نداشت. لطف ا... رو کرد به مردم: خوب شد؟! همینو میخواستین؟! گذاشت رفت. اصلا نونوایی تا اطلاع ثانوی تعطیله تا یه گلی به سرم بگیرم. بفرمایید برید خانه تون. خیرالنسا گفت: این از اول هم تو این کار مونده بود، دنبال بهونه بود که از زیرش در بره که خوب پیدا کرد. مراد خادم گفت: حالا نون مجلس امشب تو مسجد رو چطور جفت و جور کنیم؟ غذا هم آ بگوشته حسابی نون بره!
باید چند نفرو پیدا کنم بفرستم از شهر بیارن. لطف ا... که داشت قفل به در نانوایی میزد گفت: این نمیشه مراد! باید از قبل سفارش میدادی که آماده کنن، این تعداد نون رو قبول دار نمیشن. خیرالنسا گفت: اگه همت کنیم راه داره! مراد گفت: یعنی چی راه داره؟ صد نفر رو بفرستیم شهر هرکدوم ۱۰ تا نون بگیرن! خیرالنسا گفت: نه لازم نیست کسی بره شهر! اگه لطف ا... چند کیسه آرد از نونوایی بده بقیه اش خیلی سخت نیست. لطف ا... گفت: من پول نونش رو میگیرم انگار که نون فروختم چه فرقی برام داره.
خیرالنسا گفت: مراد تو کیسهها رو تحویل بگیر و بنداز پشت وانت و بریم مسجد. نیم ساعت بعد مراد بلندگوی مسجد را روشن کرد و خیرالنسا رفت پشت میکروفون فوتی توی میکروفون کرد و گفت: خانمها و زنهای باتجربه روستا که توانایی نون پختن تو تنور خانگی رو دارن برای کار خیر و نذری امام حسین تشریف بیارن به مسجد؛ و دوبار دیگر هم تکرار کرد. آن روز دهها تنور مدتها خاموش روستا گُر گرفت و روشن شد و عطر نان تازه تمام روستا را برداشت.
عکس: بهزاد علیپور