روزی که الله یار وارد دفتر شد و نامه معرفی اش را گذاشت روی میز، چند دقیقهای فقط نامه و او را به نوبت نگاه کردم. بعد گفتمش چند دقیقه بیرون باشد و بلافاصله زنگ زدم به موسوی مرکز. گوشی را که برداشت سلام نکرده گفتم: شما که اوضاع حساس تخته چال رو میدونی! همین جوری اش هم از پس تلهها و تفنگای شکارچیا و قاچاقچیای چوب بر نمیآییم.
سه ماهه میگم محمدی داره بازنشست میشه و شیرافکن هنوز تو بیمارستانه، دست خالی هستیم و کنترل نداریم. بعد این همه عز و جز زدن یک جوون ریز جثه رو فرستادی؟! این میتونه تو سرمای کمین تحمل کنه، این میتونه نترسه از حیوونا؟ اصلا میتونه اسلحه دستش بگیره؟ موسوی گفت: فعلا دستمون بسته است. الله یار جوون با انگیزه ایه عاشق محیط زیسته.
گوشی را خداحافظی نکرده گذاشتم. گمانم حرفهای مرا، در واقع فریادهای مرا از پشت در شنیده بود. وقتی دوباره خواستم بیاید تو سرش پایین بود و کف زمین را نگاه میکرد. قبل از اینکه چیزی بگویم گفت: به قد و قواره ام نگاه نکنید قربان، قول میدم اون جوری که فکر میکنید نباشه. چیزی نگفتم، یعنی چارهای نداشتم، چون مرکز نیروی دیگری برای من نمیفرستاد.
الله یار کارش را در سکوت انجام میداد. دم بر نمیآورد. همیشه ساعت استراحتش از پشت پنجره اتاقم میدیدمش که نشسته است لبه پشت بام پاسگاه. جوری به جنگل خیره میشد که انگار بار اولش است. حتی در باران، حتی در سرما؛ جایش همانجا بود.
یکبار توی گشت رسیدیم سر آهویی که تازه تیر خورده بود. آهو پرسوراخ از تیر ساچمه بود. شکارچیان که متوجه رسیدن ما شدند فرار کردند و فرصت نکردند شکارشان را بردارند. آهو بره چند روزهای کنار لاشه مادرش دل دل میزد و نشسته بود و دنبال پستان مادرش میگشت. الله یار آهوبره را بغل کرد و چند قدم رفت پشت درختان. جوری ضجه زد که انگار مادر خودش را از دست داده است. آهو بره را آورد پاسگاه و سنگ تمام برایش گذاشت. خوشم میآمد از نظمش، ورزش کردنش، سکوتش، ادبش و حالا این جور عشق ورزیدنش به حیوانات.
چند روز پیش بود که سر محرمی آمد توی اتاقم. تا حالا نیامده بود چیزی درخواست کند. در را که باز کرد گفتم: ا... یار مرخصی میخوای؟ گفت: نه؛ و بعد پارچه قرمز رنگی را از لای بغچهای باز کرد و گفت: خواستم اجازه بگیرم این پرچم رو نصب کنم لبه پشت بام پاسگاه. گفتم: نیکی و پرسش! خیلی هم خوبه.
سه روز پیش بود که توی کمین آن اتفاق افتاد. لامصبها برای بردن بچه خرسها آمده بودند. از چند روز پیش تله هایشان را شناسایی کرده بودیم و منتظر بودیم. سر بزنگاه هم رسیدیم روی سرشان، اما تا ما را دیدند شروع کردند به تیراندازی. ما اجازه مقابله به مثل با کلاش هایمان نداشتیم. الله یار زخمی شد. تقریبا جایی روی تنش خالی از ساچمههای داغ شکارچیان نداشت. حالا دو روز است که توی کماست و جایش اینجا خالی. من به جای خالی نبودن اش کنار این پرچم نگاه میکنم.
این روایت تقدیم میشود به قهرمانان محیط بان.
عکس: مجید حجتی