تلفن زنگ خورد! نگاهی بهش انداخت، اما سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان بدهد. یک دستمال برداشت و الکی روی کابینتها کشید. زنگ دوم، سوم ... و تلفن رفت روی پیغام گیر. «مینا میدونم خونهای مادر! توی این ۲۴ سال من هیچ وقت آتیش زیر این دیگ رو بدون بچه هام روشن نکردم. دلیل این نذری هم که خودت بودی. ببین سال دیگه معلوم نیست برادرت بتونه از اون سر دنیا پیش ما باشه یا نه. میخوام وقتی در دیگ رو بر میدارم همه بچه هام قبلش هم زده باشنش. وانگهی میگن قهر دوتا مسلمون نباید بیشتر از سه روز طول بکشه. شما که خواهرید. منتظرتم دختر. سپیده و سعادت رو هم بیار حتما.»
دستش روی کابینت با دستمالی در میان ایستاده بود و انگار مجسمه شده بود. دختربچهای که یک عروسک کوچک را برعکس توی بغلش گرفته بود از توی اتاق آمد بیرون و گفت: «مامان میریم دیگه.» زن برگشت به طرف دختر و گفت: «نه مامان کلی کار دارم نمیرسم.» دختر گفت: «من آش میخوام.» زن گفت: «خودم برات درست میکنم.» دختر گفت: «آش تو حیاط مادربزرگ خوبه، تازه آوا و منصور و متانت هم هستند.» زن این بار بلندتر گفت: «برو توی اتاقت و مشقات رو بنویس، ما جایی نمیریم.»
دختر گفت: «مشقام رو نوشتم، من که میدونم برای چی نمیریم.» زن گفت: «برو توی اتاقت.» تلفن دوباره زنگ خورد، دوباره بعد از چند زنگ رفت روی پیغام گیر! «آبجی سلام. جواب سلام واجبه ها! نمیخوای جواب داداش کوچیکت رو بدی؟! درسته من فقط یازده دقیقه ازت دیرتر به دنیا اومدم، ولی تا ابد کوچیکتم. خواستم بگم بذار این آخرین خاطره برام به باهم بودنمون ختم بشه. منتظرتم.»
تلفن قطع شد و صدای گریه بچهای از توی اتاق بلند شد. زن رفت توی اتاق و بعد رو به دخترک گفت: «من که میدونم تو این بچه رو سیخ زدی و ور رفتی که گریه اش وسط خواب بلند شده.» بچه را از روی تشک برداشت و بغل گرفت و به دختربچه گفت: «از این اتاق پات رو بیرون نمیذاری!» بچه را بغل گرفت و با تکاندن آرامش هم زمان توی پذیرایی به این سو و آن سو میرفت. بچه خوابیده بود، اما او هنوز به تکان دادن و راه رفتن ادامه میداد.
تلفن زنگ خورد. بعد از چند زنگ رفت روی پیغام گیر. صدای نفس نفس زدن و همراه با سکوتی به گوش میرسید. زن ایستاد وسط گل قالی پذیرایی. «سلام... میدونم صدام رو میشنوی. لطفا فقط گوش کن. نیومدم بگم که کی مقصر بود یا تو چی کار کردی و من چی کار کردم. خواستم بگم که ممکنه دنیا به ما دیگه فرصت کنار هم بودن رو مثل امروز نده.
خواستم بگم ته تمام این دل گیریها و قهرها فقط حسرت میمونه. کاش بودی و صورت گرفته مادر رو از صبح میدیدی که چطور گوش و چشمش وسط این شلوغی به دره. داداشمون داره دو روز دیگه میره؛ از صبح هربار برای کاری رفته بیرون برگشته تا در رو وا کردن پرسیده مینا نیومد؟!» زن به صدا گوش میداد و چشم هایش گلهای قالی را آب میداد. «ببین مینا اگه نمیخوای با من حرف بزنی باشه! اما یه امروز رو دل این مادر و پسر رو شادکن...» زن گریه اش بلندتر شد و رفت گوشی را برداشت و گفت: «میام، میام میام عزیز دلم، الان راه میفتم.»
عکس: امیر عنایتی