افتتاح باشگاه سیمرغ در آرامگاه فردوسی | محفلی برای شاعران و نویسندگان نوجوان تصویری از ریشه‌های نور در اقیانوس ژرف عرفان | نگاهی به نمایشگاه نقاشی و حجم در نگارخانه آسمان مشهد ادای دین هنرمندان مشهدی به شهید جمهور | درباره یک هم آفرینی هنری به مناسبت اولین سالگرد شهادت آیت الله رئیسی نصرالله مدقالچی در آستانه جراحی | آماده‌سازی برای دوبله فصل جدید «آن‌شرلی» فعالیت «تلویزیون اینترنتی همشهری» بدون مجوز! همکاری مهران احمدی، امین حیایی، هادی کاظمی و مهران مدیری در فیلم سینمایی زالو شیوا ارسطویی، نویسنده و شاعر، به خانه ابدی بدرقه شد «شاهنامه»، کتاب راهنمای حکومت داری | درباره کتاب «استقبال از شاهنامه در سده‌های میانه به سانِ آینه پادشاهان» برگزاری یازدهمین دوره کنگره شعر «از توس تا نیشابور» در مشهد + فیلم صفحه نخست روزنامه‌های کشور - دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ کارگردان فیلم پدرخوانده، یک هتل سینمایی راه انداخت درباره فیلم «انفجار در قطار گلوله‌ای»، اکشن نفس‌گیر ژاپنی که نتفلیکس را تکان داد «شب‌های برره» محبوب‌ترین سریال ایرانی در سایت جهانی فروش تئاتر‌های روی صحنه مشهد از ۲۹ میلیارد ریال عبور کرد (۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴) فرار از پله‌های اضطراری فقر | نگاهی به تئاتر «زهرماری» که این شب ها در تماشاخانه مایان روی صحنه است قصه های بزرگ برای بچه‌های کوچک | چند پیشنهاد خرید شاهنامه برای کودک و نوجوان
سرخط خبرها

شام غریبان

  • کد خبر: ۱۷۸۳۹۲
  • ۱۸ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۰
شام غریبان
گفت: چندتا شمع روشن کن و بده به من. شمعی را روشن کردم و دادم دستش. چیزی زیر لب گفت و شمع را گذاشت توی یکی از طاقی‌های در، بعد گفت: عطیه پدربزرگ مرحوم من سید بود و توی تکیه دولت تعزیه می‌خواند.
حمید سبحانی
نویسنده حمید سبحانی

حوصله بیرون رفتن را نداشت و دائم توی خانه بود. کمتر هم می‌شد کسی به دیدنش بیاید یا اصلا حوصله کسی را داشته باشد. اگر من را هم پذیرفته بود علتش این بود که به کس دیگری چندان اطمینان نداشت. از طرفی بعد از سه سال آمد و رفت و کار کردن توی آن خانه در اندشت قلق اخلاق خانم دستم بود. به زیر و بم گفتار و کردار آن چهره سرد آشنا بودم. بدخلقی‌ها و بی حوصلگی هایش را با سکوت و صبوری رد می‌کردم.

هیچ وقت نگفته بود و نپرسیده بودم که بقیه اعضای این خانه کجا هستند. همین کنجکاوی نکردن و صبوری کردنم باعث شده بود که به یک توافق نانوشته باهم برسیم. تنها سرگرمی اش گل‌ها و گیاهانش بودند. روی آن ویلچر قدیمی‌ می‌نشست و بعد با تحکم خاصی به من می‌گفت که چه کنم.

«عطیه این فیکوس را امروز باید تقویتی پایش بریزی، عطیه در جا به جایی آن بنجامین مراقب باش که حساس است به جا به جایی، عطیه این کاج مطبق باید جایش سرد باشد و...» آن روز هوا تازه تاریک شده بود. مثل همیشه سکوت توی خانه بود. تازه کارم تمام شده بود. صدای طبل و سنج و دسته عزاداری از بیرون می‌آمد. خانم پرسید: اون بیرون چه خبره؟ گفتم: خانم جان، شام غریبان روز عاشوراست. خانم لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: عاشورا؟ گفتم: بله. گفت: عطیه هرچه شمع داریم بیار. شمع‌ها را که آوردم گفت: من رو ببر بیرون می‌خوام دسته رو ببینم. ویلچر خانم را هل دادم و رفتیم بیرون جلو ورودی منزل.

گفت: چندتا شمع روشن کن و بده به من. شمعی را روشن کردم و دادم دستش. چیزی زیر لب گفت و شمع را گذاشت توی یکی از طاقی‌های در، بعد گفت: عطیه پدربزرگ مرحوم من سید بود و توی تکیه دولت تعزیه می‌خواند. بعد در حالی که شمعی دیگر را می‌گذاشت، گفت: صدای خوبش فقط به مادرم رسیده بود. تنها چیزی که پدربزرگم وقت احتضار خواست این بود که مادرم برایش شعر محتشم را بخواند. شمع‌های بعدی را نمی‌توانست بگذارد. از من خواست که بگذارم. بعد در حالی که بغض داشت ادامه داد: امیرحسینم تنها کسی بود که صدای خوش مادر و پدربزرگم بهش رسیده بود.

مرحوم نجیب ا... شوهرم تمام ردیف‌های آوازی را بهش آموخته بود. دسته عزاداران رسید مقابل ما. مردی با صدایی خوش و سوزناک می‌خواند. خانم شانه هایش آرام تکان می‌خورد. گفت: امیرحسینم اگر بود هم سن همین مرد بود. می‌خواست مثل پدربزرگش روزی توی تغزیه‌ای از ابوالفضل بخواند، اما نشد که نشد. خانم شانه هایش می‌لرزید و آرام آرام سینه می‌زد.

عکس: حسن جوری

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->