یک بغل کرفس و جعفری و خیار و چه و چه خریده ام همه را کپه کرده ام جلو خودم که سبزی سرخ کرده آماده کنم برای پاییز؛ که ترشی یا خیارشور آماده کنم، اما چاقو را گرفته ام توی دستم و هیچ کاری نمیکنم. چشمم قفل شده است به تلویزیون که ازصبح دارد خبرهای مسیر اربعین را نشان میدهد. زائران را نشان میدهد. میدانم چرا دستم به کار نمیرود، این بساط کار و ترشی و سبزی را هم الکی راه انداخته ام. خودم را فریب داده ام! خواستم حواسم پرت شود.
تمام هشت سال گذشته را با فریده باهم رفته بودیم! چه آن زمان که هوا خنک و دل چسب بود و چه پارسال که گرما سعی داشت امانمان را بگیرد. امروز هم مثل همان روزها گرم است، هوا سنگین شده است. ابری است، اما پر از هرم و شرجی.
پارسال توی یکی از همان روزهای گرم منتهی به اربعین بود که از گرمای میانه روز دوتایی پناه برده بودیم به یک موکب روستایی عراقی تا غروب شود و راه بیفتیم. پسرک با دو لیوان شربت لیموی خنک آمده بود به استقبالمان و بعد ما را با اصرار برده بود داخل موکب. من که لاجرعه شربت را سرکشیده بودم، دیدم که فریده با لیوانش بازی میکند و گوشش را سپرده است به نوحه عربیای که از گوشهای پخش میشد. پرسیده بودم هی دختر کجایی؟! گفته بود: معلوم نیست و خیلی دور که سال دیگر اینجا باشم.
فریده افغانستانی بود و فقط یک سال دیگر اقامت ایران را داشت. از سویی با بازگشت طالبان دیگر برای یک دختر تحصیل کرده در رشته حقوق جایی در آن سرزمین نبود. او چند ماه بعد راهی سرزمین دیگری شد.
در زیر تونلی از درختان نخل، گروهی با افشانه آب به سراغمان آمدند. استقبالی از آن جذابتر در آن گرما سراغ نداشتیم. زیر قطرات هردو خیس شدیم. گفت با همین صورت و چادر خیس از من عکس بگیر، زیرش بنویس یادگاری باران.
توی گالری گوشی میگردم، عکس را پیدا میکنم. فریده خیس آب است و قطرات مثل شبنم روی صورتش نشسته؛ رو به دوربین میخندد. خنده اش را زوم میکنم؛ درست همان جای لبخند اسمش نقش میبندد.
پیغام را باز میکنم نوشته است: «در سمت توأم، دلم باران، دستم باران، دهانم باران، چشمم باران... زهرا این روزها عجیب بی قرارم!»
بهانه پیدا شد! عجب بغضی راه گلویم را بسته است. چادرم را بر میدارم و میزنم بیرون. توی راه هرم و سنگینی آسمان میشکند و میبارد. من و آسمان باهم میباریم. پاهایم مسیر امامزاده را خودشان بلدند. امامزاده پاتوق هردوتایمان بود. میرسم به امامزاده. برایش مینویسم: «اومدم امامزاده، بارون اومده.»
مینویسد: «اخ...» و بعد عکس خودش را میفرستد که توی یک خیابان خلوت زیر باران است.
عکس: مهدی طاهری