نگاهی به مجریان زن موفق تلویزیون درگذشت «آرت ایوانز» بازیگر فیلم جان سخت رونمایی از مجموعه‌کتاب‌های «کی؟ چی؟ کجا؟» خاطره عجیب «محمد شیری» از مرگ برادرش + ویدئو فیلم قاتل وحشی، ساخته حمید نعمت‌الله به جشنواره فجر می‌رود؟ برنامه کنسرت خوانندگان پاپ در زمستان ۱۴۰۳ بهنوش طباطبایی و حامد بهداد با «گیس» به جشنواره فجر می‌روند ویدئو | منصور ضابطیان در «آپارات» میزبان ستارگان دوران مدرن می‌شود ویدئو | بخش هایی از گفتگوی جنجالی محمدحسین مهدویان با هوشنگ گلمکانی حادثه در تنکابن | یادی از مرحوم منوچهر حامدی خراسانی، بازیگر سینما و تلویزیون تمدید مهلت ارسال اثر به نوزدهمین جشنواره بین‌المللی شعر فجر به نام مادر | مروری بر مشهورترین مادر‌های سینمای پس از انقلاب اسلامی بومیان جزیره سی پی یو آموزش داستان نویسی | شکل مولکول‌های جهان (بخش اول) همه چیز درباره فیلم گلادیاتور ۲ + بازیگران و خلاصه داستان نقش‌آفرینی کیانو ریوز و جیم کری در یک فیلم
سرخط خبرها

فانوس‌های روشن

  • کد خبر: ۱۸۲۷۳۸
  • ۱۴ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۷:۳۴
فانوس‌های روشن
اربعین نزدیک است و من همچنان آن خاطرات شبانه اول محرم را به یاد می‌آورم. گاهی پیش پدربزرگ می‌روم و از آن خاطرات می‌گویم.

ما دهه اول محرم را دعوت روستای باران آباد بودیم که هم جوار آن‌ها نزدیک چشمه شان چادرهایمان را برپا کرده بودیم. عصر گله را از صحرا بر می‌گرداندیم، تا آبی به سر و صورت بزنیم و استراحتی کوتاه بکنیم موقع نماز می‌شد. بعد فانوس به دست توی تاریکی بیابان راه می‌افتادیم سمت مسجد روستا.

مراسم بود و بعد هم سفره آبگوشت پهن می‌شد. یک شبی هم بابابزرگ دو گوسفند از گله جدا کرد و با خودمان بردیم دادیم به خادم مسجد برای نذر شام تاسوعا. آن شب‌های فانوس به دست که مسیر چادر‌ها تا مسجد را گروهی می‌رفتیم برایم شیرین‌ترین لحظات تابستان بود. وقتی پدربزرگ توی سکوت صحرا میان صدای جیرجیرک‌ها هر دفعه شعری را زمزمه می‌کرد و می‌خواند و نسیم خنک شبانه که کیفورمان می‌کرد.

حالا ما ده روزی می‌شود که پی علف تازه‌تر و خوراک دام در این خشک سالی به صحرای دیگری آمده ایم. اربعین نزدیک است و من همچنان آن خاطرات شبانه اول محرم را به یاد می‌آورم. گاهی پیش پدربزرگ می‌روم و از آن خاطرات می‌گویم. پدربزرگ هی به چپقش پُک می‌زند و می‌گوید: هووووم هوممم ...  آن هم با نگاهی که در دوردست نمی‌دانم به کجا خیره شده است.

امروز عصر بود که توی حصار پرچین، به میش مادری که دو روز پیش دو بره زاییده بود علف می‌دادم. صدای پدر بزرگ را شنیدم که مرا صدا می‌زد. از لای چوب‌های پرچین دیدم که پدربزرگ جلو چادر ایستاده و کیسه‌ای در دست دارد. به اطراف سر می‌گرداند که مرا پیدا کند. بلند شدم و دویدم سمتش. گفت: برو بابات و چند نفر دیگر رو صدا بزن بیان کمک. فضای باز و نسبتا صافی نزدیک چادر‌ها به سرعت جارو شد و کلوخ و سنگ ریزه هایش جمع شد. پدربزرگ کیسه اش توی دستش بود و چپقش روی لب.

از همان کنار نظارت می‌کرد به کار بقیه. بعد که چوب‌های ستون نصب شد از توی کیسه چند پرچم و کتیبه با احتیاط در آورد و شروع کردیم به نصب آن ها. نردبان نداشتیم و این شد که من قلمدوش بابا کار نردبان را انجام دادم. میدان مجلس اربعین ما آمده شد. شب هر کدام از چادر‌ها یک یا چند فانوس آوردند و آویزان کردیم روی ستون‌های چوبی. همه نشستند دور تا دور. پدربزرگ رفت وسط و شروع کرد به خواندن «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست...»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->