از اضطراری که دارد، متوجه خواسته اش میشوم. قدم هایم را تندتر میکنم و نگاهم را به عابری کمی آن طرفتر میدوزم تا شاید از این گذر راحتتر عبور کنم.
این بلاتکلیفی تعیین تکلیف شده از مصاحبهای شروع شد که چندی پیش، کارشناس مذهبی با قاطعیت گفت: کمک کردن به رهگذرهای خیابانی که نمیشناسید، هیچ الزامی ندارد.
خودم را آماده کرده ام، ولی نمیدانم چرا چندقدم مانده به سوژه، صدای نجواگونه اش، دوباره نگاهم را میدزدد. در پاسخ به خواستهای که دارد، بدون آنکه بخواهم جوابی بدهم، جملهای از قهقرای ذهنم بیرون میآید: «پول خرد ندارم!» و خوشحالم از اینکه پول خرد ندارم.
چند قدمی که فاصله میگیرم، یاد دو، سه اسکناس هزار و دوهزار تومانی میافتم که گوشه کیفم دارم. برای مبادایی به اسم «کرایه راه». از دروغ ناخواستهای که گفته ام، عذاب وجدان میگیرم. احساس میکنم از کسی پس گردنی خورده ام. دردی که میگوید هنوز به گفته کارشناسم اطمینان قلبی پیدا نکرده ام.
خودم را به اتوبوس میرسانم و روی یکی از صندلیهای خالی پهن میشوم. هنوز ذهنم در شوک حادثه چند دقیقه پیش گیر است که صدای زیری توجهم را جلب میکند. به پشت سرم که برمی گردم؛ پیرزنی خودش را لابه لای صندلیهای پشتی پنهان میکند. کمی که خیره میشوم، دوباره خواسته اش را تکرار میکند: میشه بهم کمک کنی؟
باز یاد گفته کارشناس میافتم. سعی میکنم عذری سرهم کنم که تصویر ۱۰ هزار تومانیهای قدیمی، مثل برقی درون ذهنم نقش میبندد؛ عجب تصویر روشنی! از آن عادتهای قدیمی است؛ همیشه چند اسکناس تانخورده از عیدیهای نوروز و غدیر را در زیپ پشتی کیفم پنهان میکنم.
بدون آنکه چیزی بگویم، زیپ کیفم را میکشم و به آرامی دستم را در شلوغیهای کیفم میخزانم.
اولین اسکناسی را که لمس میکنم با دو انگشت بیرون میآورم، مانند فالی که از جعبه کاغذهای رنگی دخترک فال فروش بیرون آمده باشد. فالش اسکناسی صدهزار تومانی است. خودم هم تعجب میکنم از روزیای که این پیرزن دارد.
همه مسیر برگشت به اتفـاقی که افتاده است، فکر میکنم و متحیرم که بازی کرده ام یا کسی بازی ام داده است.