شنبه
به جوان دستفروش سر چهارراه میرسم که دیشب تلویزیون او را در گزارش مربوط به انتخابات نشان داده بود و چند روز قبل به من میگفت چرا دیگر توی تلویزیون نیستی و گله میکرد که چرا اینها ممنوعالتصویرت کردهاند! دستی به سر شانهاش میزنم و با خنده میگویم: میبینم که جای من را توی تلویزیون گرفتهای! سرخوشانه میخندد: حاجی، دیگه یک وقتهایی باید از این حرفها بزنیم!
یکشنبه
دوستان از یک مرکز استان در پیامرسانهای فضای مجازی فیلمها و عکسهایی از خرید رأی برای یکی از نامزدهای انتخابات فرستادهاند. باورکردنی نیست که برخی از نامزدها اینقدر تعارف را کنار گذاشته باشند و طوری علنی و آشکار مرتکب خلاف بشوند که اسناد و مدارک متعددش دستبهدست گردد. ظاهرا چندین نفر هم از واسطهها در سطح مدیران ادارات دستگیر شدهاند. آیا اعتبار نامه نمایندهای که اینطور رأی آورده است در مجلس تأیید خواهد شد؟
دوشنبه
اعضای خانواده همصدا شدهاند و اصرار که با مترو این طرف و آن طرف نرو! خطر ابتلا به کرونا جدی است. دستکم با تاکسیهای خطی برو سر کار. ناچار مسیری را که هرروز با مترو میرفتهام با اتوبوس بیآرتی میروم و همان اول کار هم به عنوان سند، فیلم میگیرم و میفرستم توی گروه خانوادگی! نخستین واکنش این است: اینکه مثل همونه، فرقی نداره!
سهشنبه
فضای شهر کاملا کرونایی شده است. از اینکه مردم مراقبت عمومی و مراعات بهداشت را جدی گرفتهاند خوشحالم. در فضای ورودی یک مجتمع اداری ظرف محلول ضدعفونیکننده را به دیوار زدهاند تا مراجعهکنندگان دستهایشان را تمیز کنند. جوانی که با رفیقش کنار دیوار ایستاده است به من اشاره میکند و میگوید: حاجآقا بفرمایید، کیفیت الکلش خوب است! و با رفیقش میخندند. جواب میدهم که من دارم میروم بالا. دستهایم را خواهم شست. رفیقش میگوید: حاجآقا از شوخی گذشته مقدار الکلش واقعا زیاد نیست! میگویم: من ظرفیتم پایینه. با مقدار کم هم ممکنه دچار مشکل بشوم!
چهارشنبه
سوار یکی از تاکسیهای اینترنتی شدهام. پراید سفید سادهای است و رانندهاش پیرمردی خوشصحبت و شیرین که واقعا اگر ساعتها صحبت کند، خسته نمیشوم. بعد از چند ساعت کار سخت، با چند تا لطیفه خوشمزه خستگیام را دور میکند و بلندبلند میخندد. صحبت میرسد به روحانیت و گلههای مردم از آخوندها و اضافه میکند: آقا، حالا مسافران ما شاکیاند و چیزهایی میگویند ولی نباید از حق گذشت. من، خودم، یک خاطره از یک روحانی دارم که باعث شده است تا زندهام احترام شماها را داشته باشم. یک بار خارج از تهران پنچر کردم و موقعی که میخواستم لاستیک را عوض کنم، آچار چرخ شکست. یک ساعت و نیم کنار جاده معطل بودم ولی هیچکس توقف نمیکرد. شاید میترسیدند نگه دارند. بالاخره یک
آخوند پرایدسوار که با زن و بچهاش بود توی جاده نگه داشت و آچار چرخ آورد و لاستیک را برایم عوض کرد. بعد هم گفت نگرانم که دوباره مشکل پیدا کنی! برای همین تا مقصد همراهم آمد و بعد که خیالش راحت شد رفت!
پنجشنبه
دارم کتابی درباره تاریخ تمدن میخوانم و نمیدانم چطور یکهو دلم هوای گوتنبرگ را میکند! او هم میتوانست پاهایش را روی هم بیندازد و مشغول استراحت باشد ولی با تلاش و مجاهدت خود، سرنوشت عالم را تغییر داد. مسیر انتشار علم و دانش را هموار ساخت و زمینه گسترش معرفت و آگاهی را فراهم کرد. یک لحظه چشمهایتان را ببندید و به همه کتابهایی که در طول عمر خویش خواندهاید فکر کنید. گوتنبرگ به گردن همه ما حق دارد. شب جمعه فاتحهای نثار روح او بکنید!