راستش را بخواهی امروز که خواستم تو را بخرم و دیدم هر کیلوگرم از وجود نازنینت سیصد چهارصد هزار تومان است، نگرانت شدم.
البته راستش نگران تو نشدم. بیشتر نگران شخصِ خودم شدم که مبادا حضور پررنگ تو در زندگی ام کم رنگ شود.
چای عزیز، تو با این قیمت جدیدت باعث شدی حسرتهای زیادی بخورم. مثلا حسرت بخورم و با خودم بگویم کاش آن روز که رفتم در خانه عمو و گفت: حالا بیا تو خونه، یک چای بخور، دعوتش را قبول میکردم و نمیگفتم: «عجله دارم، باید برم.» واقعا کدام قبر. ببخشید، کدام مکانی میخواستم بروم که این قدر عجله داشتم.
یا اصلا همان روز که برای خواهرم خواستگار آمده بود کاش به آشپزخانه میرفتم و همه چایهای توی سینی را خودم میخوردم و به تأثیر کار خودم در نتیجه خواستگاری توجهی نمیکردم.
یا کاش سالهای دور که خودم رفته بودم خواستگاری، به جای اینکه دو تا موز بردارم، دو تا چای برمی داشتم.
آن قدر ارزشمند شدهای که فوبیای چپه شدن لیوان چای، به ترسهای بزرگ زندگی ام اضافه شده است.
چای عزیز خودت میدانی هیچ وقت به تو خیانت نکردم و دور و بر نوشیدنیهایی مثل اسپرسو و آفاگاتو و کاپاچینو نرفتم و فقط تو را مینوشیدم. هر چند گرانی آنها در وفاداری من به تو بی تأثیر نبود.
دلم برای روزهای سردی که دو دستی لیوان چای داغ را میچسبیدم و داخل لیوان فوت میکردم تا سرد شود تنگ شده است. همان طور که دستم را گرم میکردی من را هم به خودت د ل گر م میکردی.
چای عزیز تو حال آدم را خوب میکنی و شاید مادربزرگها یک چیزی میدانستند که برای هر دردی ترکیب تو و نبات را توصیه میکردند.
چای عزیز، بسیاری از اوقات که دنبال چیزی برای خوردن میگردم و در یخچال را باز میکنم و غیر از قابلمه نصفه نیمه برنج که میافتد روی پایم و پارچ آب و شربت و قرص توی در یخچال و گوجه بادمجانهای توی جامیوه ای، چیز دیگری درون یخچال نیست، امیدم به توست که درون لیوان بریزمت.
امــــیـدوارم با خــوش رنــگــی خودت، نگذاری که رنگ و روی زندگی من از بین برود.