اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ چند سالی خانه خاله در یکی از فرعیهای کوچه عیدگاه بودیم. از آن خانه قدیمیها که سقف چوبی داشت، پنجرههایش چوبی بود و حیاط دلبازی داشت که یک درخت انجیر کهنسال سالها بود در گوشه حیاطش جا خوش کرده بود. من خوشمزهترین انجیرهای عمرم را از آن درخت کندم و خوردم.
آن روزها سر رفتن به خانه خاله بین من و خواهر برادرهایم دعوا بود و از هر فرصتی برای رفتن به آنجا استفاده میکردیم. یکی از این فرصتها وقتی بود که پدربزرگ میخواست برود خانه دخترش و، چون نابینا بود باید یکی از ما نوهها او را همراهی میکردیم. معمولا من با او همراه میشدم و در طول این همراهی چیزهای زیادی از او یاد میگرفتم.
مثلا وقتی اتوبوس فلکه طبرسی را رد میکرد و وارد زیرگذر حرم میشد، پدربزرگ میگفت، ما به مرقد آقا امام رضا (ع) نزدیکیم، حمد و سوره بخوان. خودش شروع میکرد و من هم عادت کرده بودم، همراه با او حمد و سوره میخواندم. هنوز وقتی مسیرم به زیرگذر حرم میافتد، حمد و سوره میخوانم، یکی برای امام رضا (ع)، یکی برای پدربزرگ و یکی برای دیگر درگذشتگان. چون پدربزرگ در دهه ۴۰ از افغانستان به مشهد آمده بود و اولین زائر امام رضا (ع) در فامیل بود، همه او را «زوار آقا» صدا میزدند.
وقتی باهم حرم میرفتیم، میرفت یک گوشه میایستاد، دوبار زیارت امینا... میخواند، یکی از طرف خودش و یکی به نیابت از اموات و حالا من هر وقت حرم میروم، سهبار زیارت امینا... میخوانم که یکی از آنها به نیابت از پدربزرگ است. وقتی هم از حرم به خانه برمیگشتیم در راه برای من از خاطراتش در اولین سفر به مشهد میگفت. از اینکه چقدر سختی کشیده تا از غزنی به مشهد رسیده و از حال غریبی که در اولین زیارت داشته میگفت.