به گزارش شهرآرانیوز همه ما کموبیش چیزهایی درباره حقالناس شنیده ایم و به آن پایبندیم. منظورمان همان حساب و کتابی است که طرفش مردم هستند. حقی که هرطورشده باید آن را جبران کنیم. از قرض کردن میلیاردی پول بگیرید تا شکستن دل یک کودک. دامنه حقالناس به همین گستردگی است و ما خیلی وقتها حتی تصورش را هم نمیکنیم.
به این بخشی که معمولا بیشتر ما نسبت به آن بیتوجه هستیم، حقالناس عاطفی میگویند. موضوعی که امروز میخواهیم عینی و با بیان چند نمونه آن را در مراودات روزمرهمان باهم بررسی کنیم تا شاید از این رهگذر، از این پس به رفتارها و ارتباطاتی که با دیگران داریم، کمی حساستر باشیم و با احتیاط بیشتری برخورد کنیم.
چند لحظهای مکث میکند و با خجالت میگوید: «نمیتونم حرفش رو تکرار کنم!» سرش را پایین میاندازد و غم همه وجودش را فرا میگیرد. چندسالی است که میشناسمش. دوستان صمیمی برای هم شدهایم. هیچوقت تا این اندازه رنجی را که در سینه دارد، حس نکردهبودم. پانزدهسالی از طلاقشان میگذرد و او هنوز از تکرار حرفی که همسر سابقش در زمان طلاق به او گفتهاست، درد میکشد. حرفی که بهقول خودش باعث شده تا برای همیشه قید دوباره ازدواج را بزند. باورم نمیشود یک جمله تا این اندازه بتواند مخرب و کشنده باشد و اعتماد بهنفس یکی را کامل از او بگیرد. ما روزانه دهها و شاید هم صدها جمله را در ارتباطاتی که با دیگران داریم، استفاده میکنیم، بدون آنکه متوجه اثر مثبت یا منفی آنها باشیم.
«میخوام باهات صادق باشم. دوست ندارم فکر کنی این مدت بازیات دادم. تو هم حق داری برای آینده و سرنوشت خودت برنامه داشتهباشی. ما بهدرد هم نمیخوریم.» هنوز جملهاش تمام نشدهاست که چیزی شبیه به یک حیوان وحشی به قلبش چنگ میاندازد. بعد هم فقط میشنود که او دارد حرف میزند. بهانههایی که در دکان هیچ عطاری نمیتوان نظیرش را پیدا کرد.
باورش هنوز هم برایش سخت است، چگونه مردی که همه آیندهاش را با او ترسیم کردهاست به همین راحتی او را کنار گذاشته است. خوب میدانم مریم نخستین کسی نیست که شریک آینده زندگیاش بدون دلیلی منطقی احساساتش را نادیده گرفتهاست، با همه اینها نمیفهمم که چرا باید او چنین تاوان سختی را برای نخستین عشق زندگیاش بدهد.
فرزاد پنج، شش سالی از دخترعمهام کوچکتر است و با عشقی آتشین به خواستگاریاش آمد. مسئلهای که سبب شد تا هردو خانواده مخالفت کنند، ولی بالاخره برنده میدان عشق فرزاد بود و حالا او به همین راحتی به این نتیجه رسیده بود که بهدرد هم نمیخورند و بهتر است هرکسی بهدنبال زندگی خودش برود. اتفاقی که این روزها به شکلهای دیگری به فراوانی شاهد آن هستیم. دختر و پسرهایی که بههم دل میبندند و یکی از آن دو حاضر نیست به تعهدش در برابر دلبستگی یا وابستگیای که ایجاد کردهاست، پایبند باشد.
«صدبار نگفتم یکم بیشتر برای شوهر و بچههات وقت بذار. مگه قصه دوست بابات یادت نبود که پای یه غریبه رو با دست خودت به زندگیات وا کردی!» بیشتر از آنکه سرزنشهای مادرش و بیوفایی همسرش دلش را بسوزاند، کاری که دوست چندین سالهاش با او کردهبود، قلبش را میسوزاند. دوستی که خودش دستش را گرفته و وارد حریم خصوصی زندگیاش کردهبود. سارا و صدف هجدهسالی میشد که باهم دوست بودند.
جدایی صدف از همسرش پس از دوسال و پناه بردنش به سارا، شروع رفتوآمدهای بدون حریم دوباره آنها پس از دوران دبیرستان بود. بچههایش خاله صدایش میکردند و جای خالی سارا را برای آنها در ساعتهای طولانی نبودش، پر کردهبود. این آمدوشدها کمکم او را به یکی از اعضای خانواده تبدیل کرد و آنچه نباید بالاخره اتفاق افتاد. قصه صدف و سارا یکی از دهها پرونده تکراری است که زیاد در صفحهها و بخشهای حوادث روزنامهها و خبرگزاریها نقل آنها را شنیدهایم.
امیرحسین سیوهشتساله هنوز هم متوجه نمیشود که چرا با همه محبتی که نسبت به والدینش دارد و حکم آچارفرانسه را برای خانواده بازی میکند، آنها باید محبت بیشتری را نثار برادر بزرگترش کنند. همینطور نمیفهمد که چرا باوجود رابطه خوبی که با برادرش دارد، همیشه رنجشی کوچک از او در دلش احساس میکند. رنجشی که خیلی وقتها اجازه نمیدهد او خالصانه و صادقانه برادرش را دوست داشتهباشد و همین موضوع سبب شده تا او نتواند احساس روراستی با خودش داشتهباشد.
حسی که بیش از تبعیضهای والدینش در همه این سالها او را آزار دادهاست. قصه زندگی امیرحسینها هم از آن قصههای قدیمی و نخنمایی است که شاید قدمتی به درازای تاریخ خلقت آدمی داشتهباشند. چیزی که همیشه کینهای هرچند کوچک را در دل خواهر و برادرها نسبت بههم ایجاد کرده و سبب رنجش آنها از پدر و مادرشان شده و گاهی هم جنایتها و اتفاقهای تلخی را رقم زده است که مقصر اول و آخر همه آنها کسی جز همین پدر و مادرها نبودهاند.
باور آنچه شنیده بود، هنوز هم برایش سخت بود. این حرف را دوستان به اصطلاح نزدیکش گفته بودند. همانهایی که چند شب پیش در میهمانی ترفیعش کلی ابزار خوشحالی کرده و برایش آرزوی موفقیت داشتند. از بین گروه پنجنفرهشان او تنها کسی بود که پس از ششسال ارتقای شغلی پیدا کرده و حالا مدیر بخش شدهبود. فکرش را هم نمیکرد، این اتفاق بهظاهر ساده حسادت برخی از همکاران نزدیکش را تا این اندازه برانگیزه که برای خراب کردن او دست به چنین شایعهای بزنند.
هرچند زدوبند و گرفتن رشوه از یک اربابرجوع، وصلهای نبود که به این راحتیها به او بچسبد و با کمی تحقیق و بررسی اصل ماجرا روشن میشد. قسمت تهوعآور ماجرا که قلبش را به درد میآورد، رفتار ریاکارانه دوستانش بود که حالا باید مانند تکه استخوانی لای زخم تحملشان میکرد. وجود آدمهای تنگنظر در محیطهای کاری و فضاهای رقابتی چیز عجیبی نیست، ولی وقتی قرار باشد یکی از همین افراد از بین دوستان و همکاران نزدیکتان انتخاب شود، کمی ماجرا دردناک خواهد شد.
سعید پسر بزرگ خانواده بود و همه تصمیمهای پدر و مادرش با حضور او و مهر تأییدش انجام میشد. حکم قلب خانه را برای همه داشت، ولی به یکباره با ازدواجش همهچیز تغییر کرد. با تولد نخستین فرزندش این وضعیت بحرانیتر هم شد و دیدارهای گاه و بیگاهشان کامل قطع شد.
موضوع از یک دلخوری ساده شروع شده بود، اینکه چرا برای بچهشان پرستار گرفته بودند و حاضر نبودند او را برای چندساعتی که زن سعید کلاس میرود، پیش آنها بگذارند. درستتر آن است که بگوییم مسئله از ازدواج بدون مشورت سعید و ناراحتی خانوادهاش با این تصمیم شروع شده بود. اتفاقی که از همان ابتدای ازدواج سعید، رابطه عروس و خانواده را کمی شکراب کرده و بهانهای دست سعید داده بود تا در خیلی از تصمیمگیریها پدر و مادرش را نادیده بگیرد.
پیغام و پسغامهای اطرافیان هم تغییری در تصمیم سعید و رابطه او با خانوادهاش ایجاد نکرد. او خود را محقتر از آن میدانست که بدون یک عذرخواهی رسمی از همسرش باب آشتی را با پدر و مادر پیرش بازکند. چیزی که دلتنگیهای مادرانه، پدر مغرورش را هم به فکر عذرخواهی انداخته بود.