منتظر اسنپ بودم که راننده زنگ زد و گفت: «خانم ایرادی نداره من دخترم همرامه؟» درجا گفتم نه آقا! و بعد کلنجار رفتم با خودم که چرا حضور آن دختر بچه کنار پدرش ممکن است عیب و ایراد داشته باشد؟ و من چرا در جایگاه پاسخ به این سؤال مستأصل بودم؟
اصلا آن بچه وقتی شنیده که پدرش به یک غریبه گفته: «ایرادی نداره من دخترم همرامه؟» چه در سرش گذشته و چه فکری کرده؟
پراید نقرهای جلو در خانه منتظر بود، دختر، پیراهن چهارخانه آبی تنش بود و موهای طلایی داشت، برگشت عقب نگاهم کرد، خوشمزه خندید و سلام داد و من اینطور وقتها دلم ضعف میرود برای این کوچکهای دوستداشتنی. یک اسکناس ده هزارتومنی مچاله هم توی مشتش داشت که قرار بود برایش بستنی شود.
راننده کنار سوپرمارکت سرکوچه ترمز زد و به دخترش گفت: «ترانه! خودت برو بگیر»
ترانه خیلی زود دست خالی برگشت و گفت: نداشت!
سر خیابان آبمیوهفروشی بود که بزرگ روی شیشه مغازهاش نوشته بود: بستنی...
گفتم: آقا اینجا نگه دارید بستنی دارد!
گفت: نه خانم دیر میشود و نگه نداشت! چه چیزی دیر میشود که اینقدر این عبارت را زندگی میکنیم. نمیدانم! به کجا میخواهیم برسیم با این همه عجله هم نمیدانم!
باز من دوباره رفتم توی مکالمات ذهنی ترانه! و اینکه آن نیمساعت لعنتی تا من برسم به مقصد چقدر میتوانسته برایش سخت و بدمزه گذشته باشد.
ترانه ساکت بود و از پنجره ماشین بیرون را تماشا میکرد، پدرش یک موسیقی محلی با ریمیکس و تنظیمی ناشیانه پلی کرده بود.
اسکناس دیگر توی مشتش نبود و این هیچ پیامی جز ناامیدی آن بچه برایم نداشت. وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم خوابش برده و دههزار تومانی افتاده پایین صندلی.
من فکر میکنم که ترانه وقتی زنی بزرگ شد، از ظهر ۲۱ خرداد ۱۴۰۳ فقط پیراهن چهارخانه آبیاش و آن حرف پدرش یادش مانده و احتمالا طعم بستنی بچگیها، در خاطراتش گم شده است.