آنهایی که دیدهاند، میدانند این شبها حال «شهرک عربها» با حال «مسیر اربعین» مو نمیزند. چشم باز میکنی و خودت را در «بدایه شارع زینالعابدین (ع)» میبینی، در «شارع قبلهالحسین (ع)»؛ با صدای نوحهخوانهایی که حروف را از ته حلقشان ادا میکنند و جوانهایی با دشداشههای بلند سیاه و سربندهای سبز، غرق در بوی عود و قهوه عربی.
«شهرک عربها» البته دیگر خیلی وقت است که «شهرک عربها» نیست؛ محله جنوبیهای مشهد است حالا، با همه آن صفا و خونگرمیای که در آدمهای جنوب هست. جنوبیها البته فقط به خونگرمیشان نیست که شناخته میشوند. عزاداری آنها هم مثل خودشان گرم و گیراست؛ آنقدر که آدمهای مشتاق را از همهجای شهر بکشاند به شهرک.
پلیس ورودیهای شهرک را بسته است و این یعنی کسی نمیتواند با ماشین بزند به دل شهرک. پلیس هم که نباشد، جمعیت آنقدری هست که دیگر جایی برای حرکت آنها نباشد. بیرون شهرک غلغله است، داخلش بیشتر. موکبی حاشیه بولوار شهید رستمی، صندلی گذاشته است تا مردم بنشینند و روضه بشنوند. جمعیت صندلیها را که گرفته هیچ، کل پیادهرو را هم پر کرده است. داخل شهرک، اما خبری از صندلی نیست. سیل جمعیت، نصفش به طرف ته شهرک در حرکت است و نصفش دارد از ته شهرک برمیگردد سمت بیرون.
قدمبهقدم موکب است که ردیف شده است جلوی فلافلفروشیها. صدای نوحه عربی بلند است و دود اسپند. چشم چشم را نمیبیند و صدا به صدا نمیرسد. در حاشیه راسته شهرک، خانمهایی با چوبپرهای سبز ایستادهاند که لابد بناست جمعیت را هدایت کنند. جمعیت جلوی موکبها بیشتر است. ملت یکیدو جا صف کشیدهاند؛ یکیشان جلوی موکبی است که جوانهای دشداشهپوش، چیزی از جنس ماکارونیهای شکلدار را در ظرفهای یکبار مصرف میریزند و میدهند دست ملت. یادم باشد بعدا از یکی از رفقا که چندسالی زندگی کرده است در شهرک، بپرسم اسم آن غذای نذری چیست.
من، اما راستش دنبال قهوه عربیام. چه اشکالی دارد آدم در دستگاه حضرتسیدالشهدا (ع)، دنبال قهوه نذری باشد؟! حضرت که فقط «سینهزن» و «عَلَمکش» نمیخواهند. لابد باید یکی هم باشد که دربهدر دنبال قهوه عربی بگردد در موکبهای شهرک. حالا بگذار آن یک نفر، من باشم. اصلا آدم قهوهخوری نیستم و همیشه برایم سؤال است که چرا آدم باید مایع تلخ و سیاهی را سرازیر کند به حلقش، اما خب حساب قهوه عربی فرق میکند؛ آن مایع تیره و تلخی که از «دلّه»ها سرازیر میشود به آن فنجانهای کوچک چینی، حتما حسابش توفیر دارد با آن مایع سیاهی که ملت، در لیوانکهای کاغذی یکبار مصرف، صبحها از دکهها میگیرند و میروند بالا.
موکبی گهوارهای ساخته است با پارچههای سبز. کسی هم به هیبت زنی درآمده که کودکی را در آغوش گرفته است. از بلندگوهای موکب، تیتراژ پایانی سریال «مختارنامه» پخش میشود که شروههای زنی است که به داغ نشسته؛ از آن داغهایی که جگر تاریخ را هم خون کرده است. زن دارد لالایی میخواند و که گفته که لالایی فقط برای بچههاست؟! کدام مرد است که دلش نخواهد سر به دامن زنی بگذارد و یک دل سیر لالایی بشنود.
جمعیت ایستاده است. زنها چادرهایشان را کشیدهاند روی صورتشان تا کسی نبیند که دارند اشک میریزند. مردها هم گاهی دستمالی میکشند به چشمهای خیسشان. آنکه به هیبت زنی در آمده است، کودک را تکان میدهد تا آرام بگیرد لابد. کودک حتما گرسنه است. کودک حتما تشنه است.
از گوشهای صدای طبل میآید؛ صدای جمعیتی که یکدست سینه میزنند. خودم را از سیل جمعیت بیرون میکشم و راه کج میکنم بهسمت صدا؛ از ردیف مغازهها رد میشوم که یکدرمیان خرما میفروشند و ماهی. دورتر از مسیر اصلی، شهرک خلوتتر است. دور یک میدانگاهی وسیع را پارچه کشیدهاند و محصور کردهاند.
ردیف صندلیها از پشت پارچه سبز توریمانند دیده میشود و جماعتی که البته به چشم نمیآیند و لابد آن جلوترها دور هم جمع شدهاند و دارند سینه میزنند؛ سینه میزنند به سنت جنوبیها؛ دستشان را به هم میدهند و میچرخند دور مرکزی که مرثیهخوانی ایستاده است در وسطش. سینه که میخواهند بزنند، قدمی برمیدارند رو به جلو و خم میشوند به سمت مرکز. بعد، قد راست میکنند و باز به قاعده قدمی میچرخند و تاب میخورند.
حاشیه میدانگاهی کسی میزی گذاشته است و چندکتری؛ با انبوهی از آن لیوانکهای کاغذی کوچک. جماعتی که راه کج کردهاند این طرف، قبل ورود به محوطه محصور، گلوییتر میکنند با شیرکاکائوی داغ، پیش از آنکه بروند و روی آن صندلیهای ردیفشده بنشینند و نوحه عربی بشنوند و عزادارهای جنوبی را تماشا کنند که مردم میچرخند و سینه میزنند.
دوباره به جمعیت برمیگردم، به سیل آنهایی که دارند میروند ته شهرک. چیزی در جمعیت هست، در این باهمبودنها، در دلهای شکستهای که آن لابهلاها گم شدهاند، چیزی که خدا دوستش دارد و به حرمت همان، این عزاداریهای شکستهبسته را از ما هم قبول میکند. جماعت جلوی موکبی صف کشیدهاند؛ موکبدارها دارند بامیه عربی توزیع میکنند.
آنهایی که شهرک را به ردیف فلافلیهایش میشناسند، نصفه دیگر شهرک را نشناختهاند؛ نصفه دیگر شهرک، دوسه کارگاه بزرگ بامیهپزی است که از آن بامیههای درشت عربی درست میکنند؛ ازآنهایی که هنوز هم نوستالژی چرخیدن در اطراف حرم است. کدام بچه است که یک بار، بعد برگشتن از زیارت، چادر مادرش را نکشیده باشد و به آن بامیهها اشاره نکرده باشد؟!
رسیدهام سر پیچ و الان است که همراه جمعیت بروم سمت بازار ترهبار و ماهیفروشیهای ته شهرک. جمعیت، اما اینجا ایستاده است و تکان نمیخورد. کیپتاکیپ، جمعیت، راسته خیابان را پر کرده است و جای سوزنانداختن نیست. دورتر، تهخیابان، نئون سرخِ هیئتی دیده میشود. کل راسته خیابان تاریک است و جمعیت شانهبهشانه ایستاده است. شب تاسوعاست مرد حسابی! و در یکی از همین شبهاست که حضرت، چراغ را خاموش میکنند تا آنهاییکه کار ناتمامی دارند، بروند و همه دنیای ما همینکارهای ناتمام است.
صدای روضه میآید. کسی دارد از زنها و بچههایی میگوید که دور مردی حلقه زدهاند تا قامت رشیدشان را سیر ببینند و آن دستهای تناور را.
جمعیت خیال رفتن ندارد. کجا برویم بهتر از اینجا؟! کجا برویم که بشود در تاریکی شب یک دل سیر اشک ریخت، برای این زندگی ناتمامی که داریم و کیست که مثل آنها که این شبها برایشان گریه میکنیم، یک دل سیر زندگی کرده باشد؟!
روضه تمام شده، اما جمعیت هنوز ایستاده است. اینها کار و زندگی ندارند؟! برمیگردم و میافتم توی آن سیلی که از گوشهای دیگر، از ته شهرک دارد میآید که برود بیرون. حالا چشمم در موکبها دنبال چای است؛ یکی از آن چایهای پررنگ شیرین در آن استکانهای کوچک و نعلبکیهای چینی. روضه، بدون چای، چیزی کم دارد.
سیل جمعیت در خیابان آدمها را پسوپیش میکند؛ گاهی هم لبپَر میدهد که عدهای بیفتند بیرون. سعی میکنم خودم را توی جمعیت نگه دارم، اما نمیشود. یکی از همان موجها میآید پرتم میکند به آن طرف بولوار. صاف سر در میآورم جلوی موکبی که دو جوان خوشقدوقامت ایستادهاند پشت پیشخوانش. تا بفهمم کجا افتادهام، یکی از جوانها فنجان کوچکی را از روی پیشخوان برمیدارد.
صدای خوردن فنجان به ظرفی فلزی میآید. بعد جوان، ظرف طلایی توی دستش را کج میکند سمت فنجان و مایعی تیرهرنگ شُرّه میکند توی فنجان. مایع، چرخ میخورد و دور میگیرد در آن فضای لعابی. بعد فنجان را میگیرد سمت من. جای چک و چانه زدن نیست. «نمیخورم» و «قهوه دوست ندارم» هم نداریم. قهوه عربی است مرد حسابی! از همانهایی که دنبالش بودهای؛ آن هم در شب تاسوعا.
میگویند حضرت، مزد عزاداریها را زود حساب میکند. لابد مزد عزاداری شکستهبسته من هم به قدر همین فنجان قهوه عربی است که لاجرعه میریزم توی حلقم تا تلخی دوستداشتنیاش بنشیند به جانم. اگر همین باشد، باور کنید این فنجان قهوه هم از سر من زیاد است.