بسته محتوایی اشعار آئینی ماه صفر منتشر شد سیاه‌پوشی صحن و سرای حرم امام رضا (ع) ویژه دهه آخر صفر مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی: در دهه پایانی صفر از مبدا تا مقصد همراه زائر هستیم توصیه‌های پزشکی به زائران پیاده امام‌رضا(ع) | زائران دهه آخر صفر ۱۴۰۳ از خدمات پزشکی رایگان بهره می‌برند عشق به حسین (ع) پایان ندارد راه‌های تعامل با نوجوان در فرهنگ دینی برگزاری رویداد‌های فرهنگی با تمرکز بر ترویج فرهنگ میزبانی در مشهد در دهه پایانی صفر ۱۴۰۳ ظرفیت پذیرایی ۸۰ هزار زائر در بزرگترین موکب خدمتی امام رضا (ع) در ملک‌آباد پیش‌بینی ۳۰ میلیون تشرف به حرم امام‌رضا(ع) برای دهه آخر صفر ۱۴۰۳ + فیلم تأمین ۹۵ هزار ظرفیت اقامت شبانه در مسیر‌های منتهی به مشهد برای زائران پیاده دهه آخر صفر ۱۴۰۳ عطر گلاب دست‌های مادربزرگ بود چشمه‌ای که دریا شد | یادی از آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی، فقیه وارسته و عالم شیعه زینت ارادت بر ضریح دوست | درباره هدایایی که بر در و دیوار بارگاه مطهر رضوی نصب شده است دوست و دشمن؛ مقهور علم و تدبیر رضوی با سکوت در قلب‌ها نفوذ کنیم | بازخوانی آموزه‌های رضوی در چهارشنبه امام‌رضایی همه راه‌ها به مشهد ختم می‌شود ویدئو| خادمان امام رضا(ع) میزبان زائران پیاده در تپه سلام تشرف معلولان آسایشگاه فیاض‌بخش به حرم مطهر رضوی (۶ شهریور ۱۴۰۳) سیزدهمین دوره جایزه ادبی «یوسف»، ویژه دفاع‌ مقدس آغاز به کار کرد تمدید مهلت ارسال آثار به جشنواره رسانه‌ای بین‌المللی امام‌رضا (ع)
سرخط خبرها

روایتی از انفجار دفتر نخست وزیری در سال ۱۳۶۰

  • کد خبر: ۲۴۸۰۲۸
  • ۰۸ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۴
روایتی از انفجار دفتر نخست وزیری در سال ۱۳۶۰
نگاهی متفاوت به حادثه هشتم شهریور سال ۱۳۶۰ و انفجار دفتر نخست وزیری که در پی آن محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر به شهادت رسیدند.

به گزارش شهرآرانیوز، سیزده سال بیشتر ندارد. با همان عوالم نوجوانی هم می‌تواند بفهمد اینکه پدر آدم رئیس جمهور باشد، یعنی چه. وقتی گفتند حضرت امام (ره) امر فرموده اند خانه را منتقل کنیم به یکی از واحد‌های نهاد ریاست جمهوری تا از رفت و آمد‌های پدر کم شود، تازه فهمید پدرش چه جایگاه ویژه‌ای میان آدم حسابی‌های مملکت دارد، اما آنچه با چشم هایش می‌دید باورپذیر نبود.

این ساختمان بالابلندی که داشت عین کاغذ توی آتش می‌سوخت و خاکستر می‌شد، محل جلسات پدرش بود. با قامت نه چندان بلندش ایستاده بود وسط خیابان و مثل آدم‌های خواب زده، میان دویدن‌ها و فریاد کشیدن‌های آسیمه سر عابران، تلوتلو می‌خورد. صدای آژیر آمبولانس و آتش نشانی، گوش خیابان را کر می‌کرد و کمال سیزده ساله چشم‌های مبهوتش را با پشت دست می‌مالید و مدام خداخدا می‌کرد پشت پنجره‌های شکسته آن اتاقی که زبانه‌های آتشش خیال خاموشی نداشت، پدرش نباشد. آن روز نرفته باشد جلسه.

توی ترافیک خیابان گیر کرده باشد. کار مهمی پیش آمده باشد، اما او پدر را می‌شناخت. خوش قول بود و منظم و متعهد. جلسه اگر ساعت ۳ برگزار می‌شد، حداقل پانزده دقیقه قبل از آغاز، حاضر بود. چیزی که می‌دید خواب نبود. با پا‌هایی که از شدت وحشت می‌لرزید خودش را کشاند به اولین باجه تلفن کنار خیابان. زنگ زد به مادرش و با صدایی که به زحمت از گلویش خارج می‌شد، هرچه دیده بود را تعریف کرد. مابین این همه مأمور و پلیس و آدم غریبه، فقط مادرش پناه امن وحشت و بی کسی اش بود.

۳ پرده از آتش ۸ شهریور

لابی مجلس

مرتضی محمودی، یکی از اعضای حزب جمهوری اسلامی است. آن هشتم شهریور خون بار، پیش از وقوع حادثه مثل خیلی‌های دیگر، در آرامش پیش از طوفان نشسته بود. یک فرشی همیشه توی لابی مجلس زیر پنجره پهن بود برای آن‌هایی که می‌خواستند دقیقه‌ای استراحت کنند یا وقت اذان، نماز بخوانند. آفتاب کم جان عصر شهریور افتاده بود روی فرش و مرتضی محمودی داشت از پنجره به آسمان آبی آخر تابستان نگاه می‌کرد. 

همکار‌ها می‌رفتند، می‌آمدند، گپ می‌زدند و همه چیز مثل باقی روزها، امن و امان بود، اما همان وقتی که او کفش هایش را از پا کنده بود و دراز کشیده بود روی فرش لابی مجلس، کشمیری داشت با آن سامسونت سیاه لعنتی از پله‌های دفتر نخست وزیری بالا می‌رفت. محمودی این طرف دستش را به پیشانی تکیه داده بود و کشمیری می‌نشست روی صندلی کنار رجایی و سامسونت را می‌گذاشت زیر میز و ضبط صوت را به رسم همیشه قرار می‌داد برابر آقایان حاضر در جلسه. 

محمودی چشم هایش را می‌بست و کشمیری در اتاق جلسه را. ثانیه‌ای بعد بود که کشمیری دیگر پیچ خیابان پاستور را رد کرده بود و چشمان محمودی از وحشت صدای انفجاری که شنیده، باز شده بود. لیوان‌های چای عصرانه یکی یکی به زمین می‌افتاد و تمام آقایان مثل چشم‌های مبهوت کمال، به دفتر گرگرفته نخست وزیری نگاه می‌کردند. 

۳ پرده از آتش ۸ شهریور

جایی در کوچه مقابل که بی وقفه می‌سوخت و کسی از میان مه غلیظی که از ساختمان شره می‌کرد کف خیابان، سراغ کشمیری را نمی‌گرفت که اصلا چه شد؟ کجا رفت؟ چطور غیبش زد؟ آنچه در سر تمام آدم‌ها می‌چرخید سرنوشت رئیس جمهور و نخست وزیرش بود. محمودی رسید برابر ساختمان و با چشم‌های خودش دید یک نفر نیروی داوطلب قبل از مأموران آتش نشانی از میان دود و آتش خود را به داخل ساختمان رساند و دقیقه‌ای بعد جسم نیمه جانش بیرون کشیده شد.

از دهان سیاه این ساختمان آتش گرفته، کسی زنده بیرون نمی‌آمد. هلی کوپتر داشت از بالای ساختمان اطفای حریق می‌کرد و مابقی نیرو‌ها یکی یکی نردبان هایشان را بالا می‌بردند. این وسط، نگاه محمودی افتاد به نوجوان وحشت زده‌ای که داشت توی باجه تلفن هق هق کنان چیز‌هایی می‌گفت و عین بید می‌لرزید. کمی بعد دو پیکر در لفاف پتو، از در ساختمان بیرون آورده شد. کار تمام بود.

۳ پرده از آتش ۸ شهریور

 سردخانه بیمارستان

آمبولانس زوزه کشان به سمت سردخانه می‌تازید. مجروحان را برده بودند بیمارستان، اما آن پیکر‌های تماما سوخته در انتظار شناسایی بودند. کسی مطلقا نمی‌توانست تشخیص دهد این اجساد، متعلق به کدام شهید است. چاره آخر، دردناک‌ترین چاره بود. همسران شهدا باید کمر راست می‌کردند و برای شناسایی می‌آمدند. کشوی سردخانه باز شد.

مادر کمال، از میان انبوه سیاهی‌های به جامانده تنها می‌توانست به دندان‌های باقی مانده استناد کند. دهان به این سادگی‌ها باز نمی‌شد. پزشک قانونی لب‌ها را با آب اکسیژنه باز کرد و بانو صادقی با آخرین بقایای همسر شهیدش روبه رو شد. خودش بود. محمدعلی. آنچه می‌دید نه فقط خاکستر مَرد جوان زندگی اش، که بقایای یکی از خالص‌ترین رجال سیاسی انقلاب بود.
کمی آن سوتر همسر شهید باهنر نیز در حالی که چادر به صورت کشیده بود و با زانوان خمیده کنار کشوی سردخانه نشسته بود، عبای سوخته چسبیده به سر همسرش را گواه گرفته بود و گفته بود این محمدجواد باهنر است.

از پیشانی بلندش پیداست؛ و بعد نشسته بود به مرثیه خوانی سوزناکی که تمام شاهدان را به گریه انداخته بود، اما کسی نبود آن تابوت ناشناس را نشان همسر کشمیری دهد تا شناسایی اش کند. نه آن پیکر، جنازه کشمیری بود و نه همسری در کار بود که گواهی دهد. پیش از خاموشی کامل ساختمان، کشمیری از ایران گریخته و همسرش بزدلانه به او پیوسته بود. 

۳ پرده از آتش ۸ شهریور

این را زمانی فهمیدند که چند روز پس از فاجعه، اثری از اتومبیل پارک شده او در حاشیه خیابان نبود. به این ترتیب آن یک مشت گوشت سوخته توی نایلون که به نام کشمیری آورده بودند تا ادعا کنند او هم کشته شده، تله هم دستانش بود. آن نایلون جعلی کشمیری نبود. کشمیری همانی بود که حالا در ترکیه به همراه همسرش در یک خانه سازمانی پناهنده شده بود و تا همین امروز هم دیگر کسی خبر از زنده و مرده اش ندارد. از او یک اسم باقی مانده بود و عمری در به دری.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->