دیشب دندانم را کشیدم. ساعت ۹ شب دردش شروع شد و هرچه صبوری کردم آرام نگرفت. حوالی دو نصفه شب درد بلندم کرد، لباس تنم کرد، من را پشت ماشین نشاند و تا کلینیک دندان پزشکی راند. من رانندگی میکردم درد گاز میداد، عکس گرفتم و تشخیص دکتر عفونت و تخلیه بود.
دکتر دندان را کشید و گفت خون ریزی ات زیاد است، صبر کن، زل زدم به دندان کشیده ام، تاجش شکسته بود و حالا بی جان و بی عصب افتاده بود کف یک سینی استیل، من درد داشتم، خیلی درد داشتم و درست در همان ساعت جایی حدود هزار کیلومتر آن طرفتر چند نفر دیگر هم درد داشتند، اما این کجا و آن کجا... چند کارگر که در انفجار معدنی سوختند و مرگ اجازه نداد اولین روز مدرسه رفتن امسال بچه هایشان را ببینند.
کارگرهایی که سهمی از رسانه و خبر ندارند، درست همین جای یادداشتم یاد صحبت خانم بازیگری افتادم که در برنامهای داشت نارنگی پوست میکند و میگفت؛ باور بفرمایید کار ما از کار در معدن هم سخت تره و دندان قروچه میروم و دندان کشیده ام درد میگیرد. بازیگر شریف و انسان باانصاف کم نداریم، شغل سختی هم هست ولی الان میخواهم از خودم بپرسم که واقعا سختتر است؟
کارگرهایی که تفکر سرمایه داری به فکر امنیت جانی شان نیست و تنها به بازدهی بیشتر، درآمد بیشتر و فروش بیشتر فکر میکند. فقط تولید و تولید و تولید. به لحظات آخرشان فکر میکنم که شبیه لحظات آخر شهادت است. میگویند در لحظات مرگ آدمی همه زندگی اش را روی دور تند میبیند، شهید میبیند و کارگر هم میبیند.
کارگرها چه دیده اند؟ روز اول استخدامشان را؟ اولین باری که کلاه چراغ دار معدن سرشان گذاشتند؟ اولین باری که از معدن برگشته اند و همسرشان اولین چای بعد از کار را پیششان گذاشته؟ اولین حولهای که دستشان دادند؟ اولین حقوق؟ آخرین حقوق و طلبکاری از امور معدن؟ این کارگرها هم مثل شهدا فدایی وطن شدند. آنها سالها پیش لباس رزم پوشیدند و رفتند تا یک استکان از خاک این سرزمین کم نشود و اینها در این سالها لباس کار پوشیدند تا از این خاک استعدادهایش را استخراج کنند و ایران آبادتر باشد. تلاقی این شهادت و هفته دفاع مقدس خود رازی نهفته دارد که برای اهل معنا در آن رازی است.
من ستون مینویسم، روزنامه چاپ میکند، شما میخوانید، همه با هم آه میکشیم ولی پس فردا همه چیز یادمان میرود. ما به چیزهای دیگر فکر میکنیم ولی بچه ها، همسران، مادران و پدران این کارگرها، زمان همین جا برایشان متوقف میشود، به قول نویسنده هم خاکمان: «چه جوانهایی اسماعیل، چه جوان هایی...»