رونمایی از مدال‌های پاراآسیایی اهدایی ورزشکاران جانباز کشور به موزه رضوی راضی‌ام به رضای تو | مروری بر معنای توکل به خدا، مراتب و راه‌های افزایش آن ۲۲۳ اثر قرآنی به مرحله داوری نهایی جشنواره راه یافت | برگزاری اختتامیه دومین جشنواره قصه‌های قرآنی در مشهد جزئیات مراسم تشییع پیکر سردار نیلفروشان در مشهد اعلام شد آغاز پیش ثبت‌نام حج ۱۴۰۴ از روز‌های آینده (۲۳ مهر ۱۴۰۳) عزاداری خادمان امام‌رضا(ع) در سالروز رحلت حضرت معصومه(س) از کتاب «عالم آل محمد، الامام علی بن موسی‌ الرضا (ع)» در حرم مطهر رضوی رونمایی شد اسیر عشقم چنان که دانی حضرت معصومه (س)، الگوی نقش‌آفرینی اجتماعی زنان در جامعه است حامی ولایت، شفیعه محشر | ویژگی‌های زن در سیره حضرت فاطمه معصومه (س) پانزدهمین اجلاسیه شهدای وحدت ۲۶ مهرماه در مشهد برگزار می‌شود نماز، مهم‌ترین قیام برای خدا با نماز به خداوند نزدیک‌تر شویم برپایی محفل قرآنی تلاوت رضوی ویژه میلاد امام حسن عسکری (ع) اعلام ویژه‌برنامه‌های حرم مطهر رضوی در سالروز وفات حضرت معصومه(س) (۲۲ مهر ۱۴۰۳) پیکر شهید «نیلفروشان»، دوشنبه ۲۳ مهر در مشهد تشییع خواهد شد ۲ هزار نفر از اعضای هیئات مذهبی مشهد راهی شهر مقدس قم شدند +فیلم اهدای ۵۲ دستگاه ویلچر برقی به توانیابان خراسان جنوبی امیر شجاع و غیرتمند* | یادی از سرلشکر قاسمعلی ظهیرنژاد از فرماندهان سرشناس ارتش
سرخط خبرها

رفت که زود بیاد، دیگه نیومد

  • کد خبر: ۲۹۰۵۵۸
  • ۰۴ مهر ۱۴۰۳ - ۱۳:۴۰
رفت که زود بیاد، دیگه نیومد
دل بابامو حسابی برده بود، رفت شش ماه خبری ازش نبود، دروغ چرا دل منم برده بود، خدا می‌دونه چه به دل من گذشت تو اون شش ماه.

نشسته بودم به زیارت خواندن که پیرزن یک مشت شکلات روبان پیچ شده با یک کارت کوچک که نوشته بود: معصومه و سهراب «۴۰».

ریخت توی دامنم. شکلات‌ها ریخته بود روی آسمان زیارتنامه و مثل ابر‌های شیرین جلو نور کلمات را گرفته بود. سرم را بالا گرفتم و لبخند زلال پیرزن حباب اعتراض را ترکاند. ناخودآگاه لبخند زدم، گفتم: مبارک باشه پسرتون یا دخترتون ازدواج کردن؟ گفت: نه مال خودمه، انگشت گذاشتم لای زیارتنامه و گفتم متوجه نمی‌شم! گفت چهل سال پیش مثل همین امشب همینجا که تو نشستی من نشسته بودم. با چادر سفید، بله رو گفتم و شدم زنش زن سهراب، پسر همسایه مون بود. 

بابام نونوایی داشت، تابستونا میومد وردست بابام وایمیستاد. دیپلمش رو گرفت اومد کامل پیش آقام، یه شاطر تمام عیار شده بود نون می‌داد دست مردم عین بال پروانه ترد و نرم. همیشه غلغله بود. جنگ شد، پیش بند شاطری شو آویزون کرد دستای آردی ش رو تکوند، تفنگ دست گرفت. 

دل بابامو حسابی برده بود، رفت شش ماه خبری ازش نبود، دروغ چرا دل منم برده بود، خدا می‌دونه چه به دل من گذشت تو اون شش ماه. برگشت با یه ترکش تو بازوش، با همون دست آویزون به گردن اومد به بابام گفت: معصوم رو می‌خوام، می‌خوام بشم پسرت، بابام هم فوری قبول کرد. لای کتاب دید بعد عاقد صدا کرد و اومدیم حرم و درست همینجا نشستیم و بله رو گفتم. بعد رفتیم دفترخونه سدمرتضی ثبتش کردیم. دستش که خوب شد گفت: باس برم، گفتم: من نوعروس هنوز برات آشپزی هم نکردم. نارنگی پوست نکردم. 

همه لباسامو نپوشیدم برات. بقیه هستن، بمون به زندگی مون برس... گفت: همه همینو بگن پس فردا بعثیا زنگ در خونه مون رو می‌زنن، میرم زود میام، زود نیومد، دیگه نیومد، امشب اگه بود شمع چهل سالگی عقدمون رو فوت می‌کردیم، هر سال میام همین حرم امام رضا (ع) با سهراب حرف می‌زنم، با آقا حرف می‌زنم، دل سبک می‌کنم میرم، ایشالا تو هم یه شوهر خوب گیرت بیاد کیف زندگی رو بکنی. جوری زندگی کنی که هم خدا خوشش بیاد هم خودت. به دست‌های پیرزن زل زدم و حلقه اش که خط و خشش می‌گفت چهل سال است از دستش در نیامده  از دعای معصوم خانم کیفور شدم، چشم هایم را بستم و عمیق شدم در چهل سال دلتنگی.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->