مادران همیشه منتظر مجتمع آیه‌ها، میزبان همایش بزرگ «فاطمیون در مدار مقاومت» | دفاع از حرم، اثر تمدنی نهضت حسینی حضرت فاطمه (س)، الگویی برای هر عصر و نسل عاشقانه‌هایی از زندگی حضرت زهرا(س) و امیرالمومنین(ع) سفر رئیس مرکز تحقیقات اسلامی مجلس به مشهدالرضا (ع) | حوزه خراسان، پشتیبان علمی و فرهنگی فقه قانون‌گذاری حواسمان به لقمه‌هایی که برای خود می‌گیریم باشد مشهدالرضا (ع)، میزبان کنفرانس بین‌المللی فقه و قانون | رئیس مرکز تحقیقات اسلامی مجلس: ظرفیت ارزشمند حوزه خراسان، پشتیبانی از تصویب قوانین کارآمد است صحن و سراهای رضوی مهیای جشن مادر + ویدئو الگوی فاطمی، کاملترین الگوی خانواده اصلاح تصور ما درباره نماز حجت‌الاسلام‌والمسلمین نظافت یزدی: مادری معامله با خداست یازدهمین مرحله قرعه‌کشی طرح ملی «من قرآن را دوست دارم» برگزار می‌شود اعلام ویژه‌برنامه‌های سالروز میلاد حضرت زهرا(س) در حرم امام‌رضا(ع) حضور یلدایی تولیت آستان قدس رضوی در جمع کودکان بهزیستی «نور علی بن موسی الرضا (ع)» مشهد خانواده موفق؛ نسل سرنوشت‌ساز یلدا؛ فرصت ادای مستحبات اجتماعی همایش چهلمین سال تأسیس دانشگاه علوم اسلامی رضوی در مشهد برگزار شد (۲۹ آذر ۱۴۰۳) + فیلم تولیت آستان قدس رضوی: دانشگاه‌های علوم اسلامی، پیشتاز حل مشکلات کشور باشند | جامعه دانشگاهی، پای کار حل مشکلات بیاید
سرخط خبرها

رفت که زود بیاد، دیگه نیومد

  • کد خبر: ۲۹۰۵۵۸
  • ۰۴ مهر ۱۴۰۳ - ۱۳:۴۰
رفت که زود بیاد، دیگه نیومد
دل بابامو حسابی برده بود، رفت شش ماه خبری ازش نبود، دروغ چرا دل منم برده بود، خدا می‌دونه چه به دل من گذشت تو اون شش ماه.

نشسته بودم به زیارت خواندن که پیرزن یک مشت شکلات روبان پیچ شده با یک کارت کوچک که نوشته بود: معصومه و سهراب «۴۰».

ریخت توی دامنم. شکلات‌ها ریخته بود روی آسمان زیارتنامه و مثل ابر‌های شیرین جلو نور کلمات را گرفته بود. سرم را بالا گرفتم و لبخند زلال پیرزن حباب اعتراض را ترکاند. ناخودآگاه لبخند زدم، گفتم: مبارک باشه پسرتون یا دخترتون ازدواج کردن؟ گفت: نه مال خودمه، انگشت گذاشتم لای زیارتنامه و گفتم متوجه نمی‌شم! گفت چهل سال پیش مثل همین امشب همینجا که تو نشستی من نشسته بودم. با چادر سفید، بله رو گفتم و شدم زنش زن سهراب، پسر همسایه مون بود. 

بابام نونوایی داشت، تابستونا میومد وردست بابام وایمیستاد. دیپلمش رو گرفت اومد کامل پیش آقام، یه شاطر تمام عیار شده بود نون می‌داد دست مردم عین بال پروانه ترد و نرم. همیشه غلغله بود. جنگ شد، پیش بند شاطری شو آویزون کرد دستای آردی ش رو تکوند، تفنگ دست گرفت. 

دل بابامو حسابی برده بود، رفت شش ماه خبری ازش نبود، دروغ چرا دل منم برده بود، خدا می‌دونه چه به دل من گذشت تو اون شش ماه. برگشت با یه ترکش تو بازوش، با همون دست آویزون به گردن اومد به بابام گفت: معصوم رو می‌خوام، می‌خوام بشم پسرت، بابام هم فوری قبول کرد. لای کتاب دید بعد عاقد صدا کرد و اومدیم حرم و درست همینجا نشستیم و بله رو گفتم. بعد رفتیم دفترخونه سدمرتضی ثبتش کردیم. دستش که خوب شد گفت: باس برم، گفتم: من نوعروس هنوز برات آشپزی هم نکردم. نارنگی پوست نکردم. 

همه لباسامو نپوشیدم برات. بقیه هستن، بمون به زندگی مون برس... گفت: همه همینو بگن پس فردا بعثیا زنگ در خونه مون رو می‌زنن، میرم زود میام، زود نیومد، دیگه نیومد، امشب اگه بود شمع چهل سالگی عقدمون رو فوت می‌کردیم، هر سال میام همین حرم امام رضا (ع) با سهراب حرف می‌زنم، با آقا حرف می‌زنم، دل سبک می‌کنم میرم، ایشالا تو هم یه شوهر خوب گیرت بیاد کیف زندگی رو بکنی. جوری زندگی کنی که هم خدا خوشش بیاد هم خودت. به دست‌های پیرزن زل زدم و حلقه اش که خط و خشش می‌گفت چهل سال است از دستش در نیامده  از دعای معصوم خانم کیفور شدم، چشم هایم را بستم و عمیق شدم در چهل سال دلتنگی.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->