به گزارش شهرآرانیوز، در نوشته پیشین، درباره محدوده عملکرد یک نویسنده صحبت کردیم، اینکه داشتن تکنیکها و تمهیدات محدود باعث یکنواختی و سکونیْ مرگ آور در آثار نویسنده میشود و جذابیت آثار بعدی نویسنده و انتظار برای مواجهه با آنها را ازبین میبرد. به جرئت میتوان گفت این بلایی است که گریبان بسیاری از نویسندگانِ حتی بزرگ تاریخ را گرفته است. درحال تشریح این بیماری قارچی و گستره آن بودم، تا بعدا راههای چاره را بگویم.
پیش از این، درباره نوعی سکون و مرگ درونی برای نویسنده صحبت کردم و حالا، امروز، میخواهم درباره وضعیتی صحبت کنم که ژنهای ما به آن دامن زده اند. دغدغه ژنهای موجودات زنده فقط و فقط دو چیز است: زنده بمان و تکثیر شو. این برای من یادآور بخشهای ابتدایی عهد عتیق است.
او انسان را زن و مرد خلق کرد، و ایشان را برکت داده، فرمود: «بارور و زیاد شوید، زمین را پر کنید ....»
سِفر پیدایش، ۱: ۲۷-۲۸
شاید رؤیای جاودانگی، که از آرزوهای تاریخی ماست، ریشه در همین ویژگی ژنهای ما دارد که میل به تکثیرشدن و بقای همیشگی دارند، که از تنی به تن دیگر و از نسلی به نسل بعدی بروند و تا جایی که میشود باقی بمانند.
نکتهای که قرار است به بخش اول اضافه شود دقیقا همین است: میل به تکثیر. این تمایل در وجود ما به شکلهای مختلفی مجال بروز پیدا میکند. وقتی صحبت از خلق اثر ادبی و هنری به میان میآید، این پدیده شکل تشدیدیافته بارزی پیدا میکند. برای مثال، اکثر نویسندهها شخصیتها را با ویژگیهای درونی شخص خودشان میسازند. تیپ شخصیتی کاراکترهای نویسنده ها، اغلب، در محدوده کوچکی به عمل میآیند که درواقع ریشه در ویژگیهای درونی خود نویسنده دارد. شخصیت ها، وقتی در داستان حرف میزنند، تازه معلوم میشود که چقدر شبیه به خود نویسنده گفتگوها را پیش میبرند.
این دقیقا شبیه به جریانی است که در دنیای بازیگری با آن مواجهیم. به دلیل بعضی ملاحظات، اینجا از کسی نامی نمیبرم، اما بسیاری از بازیگران در دنیای سینما همین وضع را دارند: بااینکه نقشهای (کاراکترهای) متفاوتی به آنها سپرده میشود، همه را به یک شکل بازی میکنند. نقشها درست همان طور رفتار میکنند، درست با همان شیوهای حرف میزنند و کلمات را ادا میکنند که خودِ شخص بازیگر در مصاحبه هایش به نمایش میگذارد.
دراصل، باید گفت این آدم قادر به بازیگری نیست و فقط خودش را تکرار (تکثیر) میکند، درحالی که بازیگری یعنی انعطاف محض، یعنی ترک «من» و تبدیل شدن به دیگری. اینجاست که آن جمله درخشان پابلو پیکاسو معنا پیدا میکند:
هنرمند به معنای آفریقایی کلمه باید محرم راز باشد.
در این جمله، دو تعبیرْ کنجکاوی برانگیزند: «معنای آفریقایی» و «محرم راز». در قبایل آفریقایی، معمولا یک شخص عجیب غریب (شَمَن) و دانا وجود دارد که آن قبیله و رئیس قبیله در تمام کارهایشان از او مشورت میگیرند. این شخص «محرم راز» نامیده میشود، به این دلیل که طی مناسکی (مثلا یک دایره روی زمین میکشد و در آن شروع به وردخواندن میکند)، با به جاآوردن کارهای آیینی، کالبدش را از وجود «خود»، از همان «من» که صحبتش شد، تهی میکند و در حالتی خلسه مانند آماده میشود که ارواح از عالم بالا در بدن او حلول کنند.
در این مناسک، او شروع میکند به گفتن اسرار به مردم قبیله، اما با صدایی «دیگر»، صدایی که متعلق به خودش نیست (احتمالا صدای همان روحی که در بدن او حلول کرده است)، و این چنین است که محرم رازْ واسطه بین ارواح عالم بالا و مردم قبیله میشود. این همان رسالتی است که ــ در منظر پیکاسوــ هنرمند باید داشته باشد، یعنی کالبدش را از خودش تهی کند و تمام عیار تبدیل شود به آن اثر هنری یا ادبی که به وی الهام شده است.
مشابه همین تعبیر را در ایدههای تی. اس. الیوت بزرگ هم داریم، زمانی که درباره «هم پیوندی عینی» (objective correlative) صحبت میکند. در نوشتههای بعد، موقعی که وقتش برسد، درباره این ایده جذاب الیوت با جزئیات بیشتر با شما حرف میزنم.
خلاصه، این همان کاری است که یک بازیگر ماهر و کاربلد انجام میدهد، یعنی بدنش را ترک میکند تا موقتا شخصیتی دیگر با خلقیاتی کاملا متفاوت با او در آن کالبد جای بگیرد و حرف بزند و نفس بکشد و فکر کند. به همین نسبت، اگر نویسنده نتواند چنین کاری کند، قادر به خلق شخصیت و کلا خلق ادبی نخواهد بود و مدام در تارهای چسبناک خودش تقلا میکند و خودش و تنها خودش و فقط و فقط خودش را تکرار و تکثیر میکند.
اما این فقط تشریح و توضیح معضل بود؛ درباره درمان این مسئله، و راه حل هایش هم حتما برایتان خواهم نوشت.
با احترام عمیق به آلن رب گریه، کسی که وادی نوشتن را مثل مسافری همیشه در حرکت طی کرد.