از ورودی شیرازی وارد حرم مطهر شدم. دخترم دوید سمت گلهایی که ابتدای ورودی را زینت دادهاند ایستاد کنار دوتا خانم عرب. خوششان آمد و با بچه عکس گرفتند و به عربی پرسیدند: اسمش چیه؟ گفتم رقیه، رقیه زهرا. چشمهای سنا برق زد، وقتی بیشتر حرف زدیم گفت اسمش سناست و اهل لبنان است. عربی را دستوپا شکسته میفهمم، اما آنقدر درخواستش عجیب بود که شک کردم و صفحه جستوجوی تلفنهمراهم را آوردم و از مترجم کمکگرفتم و فهمیدم انگار درست متوجه شده بودم. گفت: من یک روسری لبنانی گرانقیمت به تو هدیه میدهم و میخواهم تو هم یک یادگاری به من بدهی.
قبول کردم راستش چندوقت قبل دیده بودم خاله دوستم که اهل عراق است از همین روسریهای لبنانی برایش هدیه آورده و خیلی خوشم آمده بود، وقتی سنا گفت روسریاش را به من هدیه میدهد شوکه شدم از این خواستهاش و مخالفت کردن رسم مهماننوازی نبود.
حتی گفت خانهات به حرم نزدیک است؟ و نگران بود اسباب زحمت نشود. باهم قرار گذاشتیم فردا ظهر بعد از نماز در همان مکان مقدس همدیگر را ببینیم و هدایا را ردوبدل کنیم. تلفن همراهش را داشتم ولی نتوانستم در شبکههای اجتماعی ارتباط برقرار کنم. تا صبح فکر کردم چه هدیهای برایش ببرم که هم ارزش مالی داشته باشد و هم سوغاتی خوبی باشد.
فردا صبح از خواب بیدار شدم و رومیزی قلمکار را که از اصفهان برای خودم خریده بودم و هنوز داخل جعبهاش بود کادوپیچ کردم و داخل پاکت زیبایی گذاشتم و راهی حرم شدم. هرچه تماس گرفتم ارتباط برقرار نشد که نشد دیر شده بود و باید به خانه برمیگشتم. به یکباره تلفنم زنگ خورد و شماره سنا را دیدم. پشت تلفن درحالی که سعی میکرد فصیح صحبت کند گفت: عاطیفه! أنا فی مضیف الإمام الرضا صحن غدیر. دویدم سمت مهمانسرای صحن غدیر و همدیگر را سخت در آغوش کشیدیم زیر سایه امام هشتم.
احوال خوشی در وجودم شکل گرفته بود. گفت: عاطفه این روسری را دادم که وقتی میآیی حرم مرا یاد کنی. چند روز بعد که سید حسننصرا... رحمتا. علیه به شهادت رسیدند و اوضاع مردم لبنان بیشتر با جنگ آمیخته شد. به سنا فکر کردم. به دوستیمان که زیر سایه امامرضا (ع) شکل گرفت؛ و هربار مشرف میشوم محضر آقا بعد از دعا برای نابودی اسرائیل، دعا میکنم حال خودش و خانوادهاش خوب باشد.