فاطمه خلخالی/ شهرآرا؛ خورخه لوئیس بورخس از دسته دوم است. وقتی قرار است به مناسبت سالگرد فوتش در 14 ژوئن از این نویسنده و شاعر مطرح آرژانتینی حرف بزنیم نمیتوانیم زندگی شخصیاش را نادید بگیریم؛ چراکه مهاجرت موقت خانوادهاش در دوران کودکی او به سوئیس، سفرهای متعدد بعدی به اروپا و آمریکا، علاقه زیاد به زادگاهش، «بوئنوس آیرس» و بیش از همه کمبینایی و سرانجام نابیناییاش همه در شیوه نویسندگی و شاعریاش تأثیر فراوان داشته است؛ نویسندهای که ادبیات مدرن آمریکای لاتین با نام او گره خورده است و داستانهایش آمیزهای از حقیقت و رؤیاست.
-میخواهم ساده بنویسم و روراست
بورخس سال 1899 در آرژانتین متولد شد و کودکیاش را تا پیش از مهاجرت به سوئیس در محله «پالرمو» از محلات فرودستِ «بوئنوس آیرس»، در خانوادهای اشرافی گذراند؛ محلهای که از آنجا خاطرات زیادی داشت اما در ابتدای راه نویسندگیاش نخواسته بود از آن بنویسد، چون به نظرش ملالآور و آزاردهنده بود. درواقع او به تبار انگلیسیاش مباهات میکرد و دلش نمیخواست از آرژانتین بنویسد؛ اما خیلی زود به داستاننویسی با رنگ و بوی محلی روی آورد، از زندگی ساکنان حومه پالرمو نوشت و حتی استفاده از واژههای بومی در آثارش به قدری زیاد بود که بسیاری از هموطنانش نمیتوانستند آنها را متوجه شوند. از این گذشته بورخس در شروع داستاننویسی به سبک «باروک» مینوشت و آثارش پیچیدگیهای زبانی خودش را داشت و با صنایع ادبی همراه بود. اما او به تدریج به این سمت حرکت کرد که متنش را هرچه بیشتر برای مخاطبش ساده کند و داستانهای کاملا رئالیستی به دور از زینتهای سبک «باروک» بنویسد. به قول خودش: «من اکنون از تحقیق علمی یا تحقیق ساختگی دست کشیدهام. سعی میکنم ساده بنویسم، داستانهای روراست.» (از کتاب «گفتوشنودی با بورخس»)
اینگونه نوشتنِ بورخس به دیگر نویسندگان نشان داد که بدون داشتن شرم، از تجربههای زندگی خودشان بنویسند.
- دوئل مسرتبخش
در تعداد قابلملاحظهای از داستانهای کوتاه بورخس، پرداختن به شیوه و فرهنگ زندگی گاچوهای آرژانتینی دیده میشود، با همان سبک بَدَوی زندگیشان، کنارآمدن با قتل و کشتن و سربریدن یکدیگر، نگاه ابزاری به زن و درعینحال جریان زندگی ساده روستایی با شخصیتهایی شبیه به هم که درباره احساساتشان تعقلی نمیکنند. حوادث این داستانها خواننده را به حیرت وامیدارد اما از نظر خود شخصیتهای داستان، کاملا طبیعی و عادی جلوه میکند. بر همین اساس است که این دسته از داستانهای بورخس بیشتر بر محور موقعیت است تا شخصیت؛ چراکه شخصیتها از یکسنخ هستند. آنها فقط گاچو هستند. مثلا در داستان «دوئل» با ماجرای دو گاچو روبهرو هستیم که سالها نسبت به هم کینه ورزیدهاند و سعی در نابودکردن یکدیگر دارند. سرانجام فرد سومی موقعیت دوئل را برای آنان شکل میدهد. آندو نیز خوشحال از اینکه شرایط تسویهحساب برایشان فراهم آمده، این موضوع را میپذیرند، بیتوجه به اینکه بالأخره قرار است تنبهتن با یکدیگر بجنگند و فرجامشان مرگ است.
-باورکن این داستان را برایم تعریف کردهاند
بورخس، این نویسنده جهانی، برای اینکه بتواند اعتماد خوانندهاش را جلب کند، روی واقعنمایی و باورپذیری آثار داستانیاش تمرکز ویژهای داشت. او برای افزایش باورپذیری، اصرار بر بیان زمان و بهویژه مکان ماجرا دارد و مشاهدات مستقیم و عینی خود را وارد آثارش میکند. یکی دیگر از شگردهای او برای جلب اعتماد خواننده این است که راوی داستان در همان شروع به ما میگوید این ماجرایی را که قرار است تعریف شود، فلانی در فلان زمان و فلان مکان تعریف کرده است. بورخس میخواهد با این کار تخیل خواننده را تسلیم خود کند. میخواهد درواقع القا کند که این داستان یقینا واقعی است. آستانه داستان «مزاحم» نمونهای از این موضوع است: آنها مدعیاند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را «ادواردو»، برادر جوانترِ برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگتر، که به مرگ طبیعی در یکی از سالهای 1890 در ناحیه «مورون» مُرد گفته است. مطمئنا در طول آن شب دراز بیحاصل، در فاصله صرف ماته کسی باید آن را از کس دیگر شنیده باشد و آن را تحویل «سانتیاگو دابووه» داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد.
آنچه بورخس در مصاحبههایش گفته، حکایت از این دارد که این ماجراها را واقعا از کسی شنیده و این داستانها ریشه در روایتها یا حکایتهایی دارد که از نقلقولهای غیرمستقیم و دستچندم به او رسیده است. کاری که او کرده آمیختن این واقعیات با تخیل است تا داستان را آنگونه که میخواهد بسط دهد و به سرانجام برساند.
-خونسرد باش همهچیز طبیعی است
از دیگر ویژگیهای کار بورخس این است که در داستانهایش معمولا نامی از خودش برده میشود. به این صورت که راوی داستان در جایی از ماجرا اشاره میکند که دارد این حکایت را برای بورخس تعریف میکند. مثلا پاراگراف پایانیِ داستان «مردی از گوشه خیابان» اینگونه است: «راحت و آسوده به کلبهام برگشتم. شمعی در پنجره میسوخت که ناگهان خاموش شد. وقتی این را دیدم عجله کردم. آن وقت بورخس، دستم را به درون جلیقهام کردم-اینجا زیربغل چپ که همیشه چاقو را نگه میدارم- چاقو را دوباره بیرون کشیدم، تیغه آن را آهسته گرداندم. مثل یک چاقوی نو بود، به نظر بیگناه میرسید و کوچکترین اثری از خون روی آن نبود.»
این داستان پایان شگفتانگیزی هم دارد، چراکه بورخس مخاطبش را با این موضوع غافلگیر میکند که راوی، همان قاتل داستان است و با چاقو دخل طرفش را درآورده است. این نوع پایان نیز در داستانهای دیگری از او دیده میشود از جمله «زخم شمشیر».
بخش زیادی از شگفتی و حیرت مخاطب در داستانهای بورخس از این جا نشئت میگیرد که ماجراها و رویدادهای غیرعادی در کمال خونسردی راوی روایت میشود، با یک نوع بیتفاوتی حتی؛ این یکی از ویژگیهای داستانهای رئالیسم جادویی است. وجود عناصر رئالیسم جادویی در برخی داستانهای کوتاه بورخس، آن هم در قرن بیستم، موضوع قابلتوجهی در آثار این نویسنده معروف آرژانتینی است. شیوهای که بورخس در نگارش این سبک بهکار میگیرد بیش از آنکه بر تکنیک استوار باشد به دیدگاه فلسفی او برمیگردد. یعنی جادو و ابهام داستان از نوع دیدگاه او به جهان برمیخیزد. بهعنوان مثال در داستان کوتاه «الف» که یکی از بهترین و مشهورترین آثار بورخس است با همین موضوع روبهرو هستیم. «الف» جایی در زیرزمین خانه یکی از شخصیتهای داستان است که در آنجا تمام جهان را در هر زمانی که بخواهی میتوانی ببینی. بورخس تمام همت خود را گذاشته تا این اتفاقِ غیرواقعی و شگفتانگیز را واقعی جلوه دهد و از پس آن هم برآمده است.
-حرکت بین داستان و غیرداستان
در بیان ویژگیهای داستانهای بورخس باید این نکته را هم افزود که بهخاطر ارجاعات فرامتنی فراوان داستانها به مثلا کتابها، اسامی و اسطورهها اتصال مخاطب به داستان گرفتار یکسره و مداوم نیست. جاهایی حس داستانی از دست میرود و این احساس به خواننده القا میشود که نویسنده قصد دارد اطلاعات زیادش را به رخ مخاطب بکشد. احتمالا همین دانش وسیع بورخس در زمینههای مختلف و نمودش در داستانهای او سبب شده است برخی منتقدان کارهای او را تلفیقی از داستان-مقاله، داستان-گزارش، داستان-مردمشناسی و ... بنامند. داستانهای بورخس با تمام ویژگیهای گفته و نگفتهاش فرم داستانهای کوتاه کلاسیک را متحول کرد و منتقدان بعدها او را نویسنده پستمدرن خواندند.
بورخس پیشازآنکه داستاننویس جدیای شود شاعر بود. زمانی در زندگیاش تصادف کرد و دوران نقاهت خود را که میگذراند، تصمیم گرفت دست به کار جدیدی بزند تا اگر شکست خورد چندان هم روحیهاش خراب نشود. اینطور شد که شروع به نوشتن داستان کوتاه کرد.
اینکه بورخس از جوانی همچون پدرش کمبینا شد و در آخر عمر بیناییاش را کاملا از دست داد سبب شد او از شعر آزاد به سمت نوشتن شعر کلاسیک برود. چون شعر کلاسیک وزن داشت و بهخاطرسپردن قالبهای شعر منظم آسانتر از شعر آزاد است. همچنین او برای همیشه نویسنده داستان کوتاه باقی ماند و هیچوقت رمانی ننوشت.
نویسنده در مقام قهرمان
ترجمه هدی جاودانی؛ جستوجو برای کشف «سرنوشت ادبی» به جریانی مهم در نوشتههای خورخه لوئیس بورخس آرژانتینی (1899-1986) بدل شده بود که به آثار او زیربنایی از وحدت و انسجام میبخشید. چنین اکتشافی همچنین به درک ویژهای از مقصود نهایی او از نوشتن انجامید. بورخس میدانست که قهرمان نیست: «بسیاری از مردم کشور من سرباز بودهاند و من میدانستم هرگز قرار نیست به یک سرباز تبدیل شوم، بنابراین خیلی زود احساس شرمساری کردم از اینکه غرق کتابهایم بودم و مرد عمل نبودم.» کتابها تصویری دست دوم را از جهان ارائه میدادند، تصویری «غیرواقعی». در واقع، آزادی درونمایهای منفی برای بورخس بود، نمادی ویرانشهری از نفسگرایی: مقصود برای او فاصلهگرفتن از این آزادی و غوطهورشدن در تجربهای مستقیم و اصیل از جهان بود. و بنابراین اگر بورخس میخواست به دنبال کشف سرنوشت ادبی خود باشد، نوشتن باید برایش اقدامی عملی قلمداد و خودکار به جانشینی برای خنجر یا شمشیر بدل میشد: همانند یک قهرمان، نویسنده میبایست با واقعیت درگیر میشد تا به مفهومی اساسی و حیاتی در اثرش دست پیدا کند.
بورخس بر این باور بود که شعر نباید «آینهای منفعل» از واقعیت باشد و تجربه باید از طریق «منشوری فعال» از احساسات و خیال منعکس شود. بورخس خود را شخصیتی سازنده برای ملتش میدانست: اجداد او در بوئنوس آیرس شاید در مقام سربازان و سیاستمداران، سرزمین پدری خود را پرورش داده باشند، اما او میخواست که با قلم خود قهرمان ملتش باشد. جاهطلبیهای او تا بهآنجا بود که نهتنها قصد داشت نویسندهای قهرمان باشد، بلکه آرزو میکرد به هیبت قهرمانی خداگونه درآید و به تمامی جهان فرهنگی حیات بخشد. او در «وسعت امید من» (1926) نویسندگان و هنرمندان جوان را دعوت میکند تا به آفرینندگانی بدل شوند تا فرهنگی نو را تجسم ببخشند و نه کمتر: «بوئنوس آیرس پیش از آنکه یک شهر باشد، یک کشور است و ما باید شعری، آهنگی، تصویری و مذهبی متناسب با عظمت آن بیابیم. این نهایت امیدواری من است که همگی ما آفریننده باشیم.»
اما پرسشی که بورخس با آن مواجه بوده این است که «چگونه حقیقتِ محقرِ شاعر میتواند به قلب دیگران نفوذ پیدا کند؟» دشواری این امر در این واقعیت نهفته است که ابزار شاعر بهخودیخود مانعی برای صداقت اوست. قافیه، ردیف، استعاره و زبان شعر به تنهایی، همگی به سوی ابهام سوق پیدا میکنند، به جای آنکه احساساتی واقعی و عریان را به نمایش بگذارند. راهحل او این بود که «کلمات باید فتح شوند»: «زبان، هرچند عمومی و غیرشخصی باشد، باید به تجربه شاعر از جهان پیرامونش آغشته شود تا اثر او بتواند نشانی از هویت آفرینندهاش را به همراه بیاورد. پیکربندی منحصربهفرد معنای مؤلف را از خلأ هویت نجات میدهد.» امید برای دستیابی به حقانیت و رهایی از طریق نوشتن، تا پایان با بورخس همراه بود، زیرا همانطورکه یک قهرمان در لحظه باشکوه سرنوشت، ممکن است خود واقعیاش را کشف کند، مؤلف نیز ممکن است سرنوشت خود را در اثری که خود بازگوی خود است، خلاصه کند.
* برگرفته از کتاب The Cambridge Companion To Jorge Luis Borges
اثر Edwin Williamson