ایام اعیاد شعبانیه در بین سلام و صلوات زائران که از شنیدن صدای عصر نقارخانه کیف میکردند در حال تعویض چادر مشکی با چادر سفید گلدارم بودم، خالهام یک ریز به شانهام میزد و میگفت برای همه و برای خودت دعا کن و چند اسم را ردیف و پشت سر هم میآورد. هنوز هم نمیدانم جواب خالهام را دادهام یا نه؟ یادم نیست با چند نفر از فکوفامیل خودم و خانواده مردی که قرار بود از آن روز سوار بر یک بال رؤیا و مهر همراه شوم خوشوبش کردم، اما فقط میدانم در لحظه خواندن خطبه عقد لبریز از فکر بودم و آینده. نه صدایی میشنیدیم و نه چهره واضحی در ذهنم نقش میبست. یک چشمم به گنبد طلا بود و یک گوشم به دعای خیر بقیه. خالهام که مسئول مدیریت احساسم بود در آن شرایط مدام به شانهام میزد و برای دیدهبوسی به سمت دیگران هدایتم میکرد. وقتی مراسم تمام شد تمام حرفهای نگفته و گره شدهام را در همان گله جا بین گنبد و صدای نقارخانه بین جمعیت جا گذاشتم و با خانواده جدید و محارم جدید به سمت مسیر تازهای همقدم شدم.
نزدیک به ایام ولادت حضرت علی «ع» وقتی پاییز خوشوبشکنان با برف و باران و برکت زودتر از شهر خداحافظی کرد و لبخند را به روی مردم آورد یک روز صبح خیلی زود دختر جوان چادر بختش را دورش گرفته بود و گاهی به دستهگلش نگاه میکرد و گاهی به ضریح. نور از بالای رواق افتاده بود روی صورتش. چنان در دنیای خودش غرق بود که حتی وقتی دوربینم را برداشتم و از اطرافش عکس گرفتم هم حضورم را متوجه نشد. انگار داشت به آینده و روزهای بعد و رفتن از خانهای به خانه دیگر فکر میکرد.
زیارتنامه را که باز کردم نگاهم باز به دختر پیچیده شده در عطر گل و سفیدی چادر بخت افتاد که صدای خالهام باز هم توی گوشم پیچید: دعا کن برای خودت و برای همه.
پایم را که از رواق بیرون گذاشتم سوز برف به صورتم زد. گوشیام صدا داد. پیام پسر هفدهسالهام با یک استیکر خنده روی صفحه نقش بست: مامان امروز مدرسهها تعطیل شد نهار چی داریم؟
عکس: حمیده وحیدی/ شهرآرا