آزاده چشمهسنگی | پسرک را میگذارم توی کالسکه، کمربند ایمنیاش را سفت میبندم. بعد کولهام را میاندازم روی دسته کالسکه و راه میافتم. بغض، جلوتر از من راهش را گرفته، از در خانه میزند بیرون. پیچ کوچه را میپیچم و به چرخش نرم و روان چرخهای کالسکه نگاه میکنم. به روزی که توی هفتماهگی، دست به کمر توی فروشگاههای بزرگ سیسمونی، دست گذاشته بودم روی سبکترین و محکمترین کالسکه مغازه و این طرفتر پچپچکنان به همسرم تأکید میکردم یک جنس محکم و خوب باشد که تا آخر مشایه آخ نگوید. سنگین هم نباشد، آدم میخواهد کالسکه را هزار بار باز و بسته کند. کالسکه را گرفته بودم برای یک چنین ایامی، اما نشد. آن سالی که سایز کفش دخترم آنقدری بالا رفته بود که بشود یک مشایه با او عاشقی کرد، قسمت به رفتن نشد. امسال هم پسرکم توی چهارماهگی، پابند خانهام کرده. چشمهایم را میبندم و خیال میکنم دارم لخلخکنان از کنار موکبها عبور میکنم. مثلا دخترم جلوتر راه میرود و دلش از آن شربتهای خنک زعفرانی میخواهد. چشمهایم را میبندم و فکر میکنم باد دارد از لای نخلها میپیچد میان چادرم. باسم کربلایی یکیدرمیان از باندهای چراغدار بزرگ مقابل موکبها میخواند: هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم.... بعد مثلا برای رفع خستگی توقف کنیم جلوی یک خانه در مسیر طریق العلما و رفته باشم داخل حیاط، روی یک حصیر آبی رنگورو رفته نشسته باشم پسرک را شیر بدهم که دختربچههای صاحبخانه با ظرفهای حلواعربی و آب خنک به استقبالم آمده باشند. بخواهیم برویم، سد راهمان شوند بگویند با بچه کوچک بیشتر بمانید و هی این راه کشدارتر شود. من تمام این روزها، با چشمهای نیمهباز زندگی میکنم. نیمیام دارد در مشایه قدم برمیدارد و نیم دیگرم اینجا از فرط خاطرهبازی به گریه افتاده. توی آشپزخانه ظرف میشویم و خیال میکنم اسمم دارد در جمع گمشدگان حرم امیرالمومنین (ع) خوانده میشود. کفشهایم پشت گیتهای تفتیش رها شده. پا برهنه و خاکآلود، خودم را رساندهام به ایوان طلای حرم. جای سوزن انداختن نیست. دستم که به انگورهای ضریح میرسد چشم باز میکنم میبینم دارم سفره نهار خانه را جمع میکنم. پسرک را میگذارم روی پا و شروع میکنم به تکان دادن. چشم میبندم، میبینم زیر آن تلویزیون بزرگ بینالحرمین منتظر آمدن همسفرهایم ایستادهام. یک فنجان چای میریزم و «به یاد چایی شیرین کربلایی ها/ لبم حلاوت احلی من العسل دارد...». اشکها که راهشان به گونهام باز میشود تازه باورم میشود من همینجا توی خانهام. کولهام دارد توی کمددیواری خاک میخورد و چیزی به انقضای پاسپورتم باقی نمانده. دلم میخواست برای خودم و تمام مادرانی که به واسطه کودکان خردسالشان، در حسرت مهر خروج گذرنامهاند، یک انجمن تشکیل بدهم تا بنشینیم دور هم یک دل سیر گریه کنیم و اسمش را بگذاریم: «انجمن مادران جامانده.»