سرخط خبرها

روز‌های سخت رمادیه

  • کد خبر: ۳۵۹۱
  • ۲۷ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۲:۳۷
روز‌های سخت رمادیه
آزاده محله طلاب از ۷ سال اسارت می‌گوید

فاطمه سیرجانی
خبرنگار شهرآرا محله

نمی‌شود خبرنگار باشی و حادثه بزرگی مانند جنگ گوشه ای از سرزمین‌ات اتفاق بیفتد و بی‌تفاوت باشی. جنگ؛ نفرت‌انگیز‌ترین واژه‌ در لغت‌نامه است. غم دوری، رنج از دست دادن پدر، برادر، فرزند،‌ عشق، آوارگی، تنهایی و بی‌پناهی زائیده همین واژه لعنتی‌‌ است.
دیگران برای داستان‌های تاریخی‌شان انواع و اقسام فیلم‌ها ساخته‌ و بخشی از ادبیاتشان را به آن اختصاص داده‌اند. ما برای این حماسه دم دست تاریخ نه چندان دورمان چه کاری کرده‌ایم؟ کدام داستان و روایت است که ذهن آدم را بلافاصله برساند به روزهای خاکریز و خمپاره و اسارت.
ما برای جنگمان چه کرده‌ایم؟ برای آن‌هایی که راویان زنده این تاریخ‌ هستند. چند‌‌ وقت دیگر که بگذرد، ناگزیر از میان ما‌ می‌رود، آن هم با تاریخ شفاهی بکر در سینه‌‌شان .خوب شد لا‌اقل مناسبت‌ها هستند تا بهانه‌ساز شوند برای چند ساعت کوتاه هم که شده برویم سراغ آن‌هایی که تقویم اجبارمان می‌کند احوال‌پرسشان باشیم. «محمدعلی مهری» حوالی همین کوچه‌ها زندگی می‌کند؛ اما کسی نمی‌داند او بهترین روزهای نوجوانی‌اش را در اردوگاه‌های عراق و زیر تازیانه و شکنجه گذرانده است و حاصل آن روزها 35 درصد جانبازی است. جانبازی که هیچ‌وقت برای کسی نگفته و تعریف نکرده است.
مِهری برای دیدن خانواده‌اش و ایران، 7 سال اسارت را به جان خرید‌.‌ 2سال از آن سال‌های‌‌ اسارت را خانواده‌اش بی‌خبر از زنده یا شهید شدنش بودند. 2سال مفقود‌الاثری و 5 سال اسارت.
او حرف‌های زیادی برای گفتن دارد که شاید شما هم نشنیده باشید اگر دوست دارید یک بار دیگر آن روزها مرور شود این گفت‌وگو را از دست ندهید هر چند تلخ، گزنده و دل آزار؛ اما واقعی و حقیقی.

 

آغاز اسارت
 «شب عملیات اولین گروهی بودیم که از منطقه طلاییه دل به آب زدیم. بعد ۴۰ کیلومتر  به خاک دشمن رسیدیم؛ روستای القریه.  نیروهای دشمن فرار را بر قرار ترجیح دادند‌. مردم روستا با سلام و صلوات به استقبالمان آمدند، بچه بودم؛ ۱۶ سال هنوز برای درک خیلی از موضوع‌ها زود است. شاید به همین دلیل بیم از چیزی نداشتم. جلوتر از روستا پلی بود و اسلحه‌های به‌جا مانده از دشمن و بعد آن پادگانی نظامی. منتظر نیروهای کمکی ماندیم که ناگاه دستور عقب‌نشینی داده شد. برگشتیم و کنار هور سنگر گرفتیم. نیروهای کمکی نتوانسته بودند خودشان را به ما برسانند. از زمین و آسمان آتش بود. مهمات تمام شد و ما دست خالی مانده بودیم. توصیف آن لحظه‌ها کار ساده‌ای نیست. فقط باید باشی و ببینی با دست خالی در برابر دشمنی که مقابلت ایستاده است چه‌ می‌توانی بکنی. با پیشروی دشمن اسیر شدیم.‌ ما را  به همان روستایی بردند که شب قبل فتحش کرده بودیم. مردمانی که ۲۴ ساعت قبل با سلام و صلوات به خوشامدگویی‌مان آمده بودند با سنگ و تخم‌مرغ پذیرای‌مان شدند و این شد سرآغاز ۷ سال غربت و اسارت».
دوست نداشتیم شروع با این مقدمه تلخ همراه باشد؛ اما این روایت و تصاویر هیچ‌وقت از ذهن محمد‌علی مهری پاک نشده است. برای شروع هم گریزی به آن می‌زند.

 

از جوشکاری تا دستیاری پزشک
فرزند ارشد خانواده‌ای متوسط با اصالت فریمانی هستم. پدر‌م شغل آزاد داشت.‌ دوره ابتدایی را که تمام کردم به دنبال کار رفتم؛ جوشکاری در و پنجره‌‌سازی. در‌ طول جنگ هشت‌‌ساله، دو مرتبه به جبهه‌ رفتم. یک بار وقتی که 15سالم تازه تمام شده بود. از طریق تلویزیون و اعلامیه هلال‌‌احمر متوجه شدم برای کمک به  پشت جبهه به نیروی جوشکار، مکانیک، صافکار‌ و ... نیاز است. به سازمان هلال‌احمر خیابان امام‌خمینی رفتم. ثبت‌نام انجام شد و عازم اهواز شدیم. قرار برای انجام کارهای فنی بود؛ نه نیاز‌ به دوره آموزشی داشت و نه سن و سال مطرح بود.
 البته به مقصد نرسیده اعلام کردند نیروهای مورد نیازشان تأمین شده است‌، می‌توانیم برگردیم و بلافاصله اعلام کردند عملیاتی در پیش است و امکان دارد به وجود ما برای کارهای دیگر نیاز باشد. اگر دوست داریم می‌توانیم بمانیم. از 2 اتوبوس اعزامی مشهد، 7-8 نفر از بچه‌های قلعه‌ساختمان بودیم. همه ماندیم تا در چند روز مانده عملیات کمک‌های اولیه و دوره کوتاه مدت امدادگری را آ‌موزش ببینیم.  محل استقرار‌مان پایگاه پزشکی یا همان بیمارستان صحرایی بود. آمد و شد در اطراف اردوگاه که بیشتر شد، فهمیدیم عملیات نزدیک است‌؛‌ والفجر مقدماتی. دسته‌دسته با لباس بسیجی و سپاه به سمت بالا در حرکت بودند. آتش توپ و خمپاره‌ فضای دشت را مثل روز روشن می‌کرد. جالب بود که در اتاق‌عمل کمک‌دست پزشک شده بودم. اتاق عمل نه به معنای چیزی که شما در ذهن دارید؛ بلکه فقط کارهای ابتدایی درمان مجروحان مثل بخیه‌زدن و  ... انجام می‌شد.‌ همین‌اندازه که با بالگرد به پشت جبهه و بیمارستان مجهز‌تر منتقل شوند. تمام  دوره آموزشی در چند ساعت و تا آوردن اولین مجروح خلاصه شد؛ پنس کدام است و تیغ، نخ بخیه و ... . گاهی هم پشت ماشین نشسته و برای انتقال مجروجان یا شهدا تا نزدیکی خط‌مقدم‌ می‌رفتیم.

 

باند فرود‌، زمین فوتبالمان بود
تا شب قبل از عملیات نمی‌دانستیم چقدر به دشمن نزدیک هستیم. خاطرم هست در آن نزدیکی زمین وسیع مسطحی‌ بود. بزرگ‌ترهای اردوگاه می‌گفتند فرودگاه است. ما که تصورمان از فرودگاه چیز دیگری بود در دل می‌خندیدیم که بچه گیر آوردند، اینجا کجا به فرودوگاه شباهت دارد. شب عملیات وقتی آتش توپ و خمپاره و صدای تیربارها را  از نزدیک حس کردیم، تازه متوجه شدیم چقدر به خط‌مقدم نزدیک هستیم. آن شب با فرود آمدن بالگرد‌ها در زمین فوتبال تازه متوجه حرف بقیه شده بودیم. حدود یک‌ماه در منطقه بودیم. شنیده‌ بودیم دوره‌ حضور در جبهه برای رزمنده‌ها سه‌ماهه است‌. اصرار به ماندن داشتیم، اما این اجازه را به ما ندادند. برگشتم مصمم‌تر از قبل‌، بعد از گذران دوره فشرده(24 روزه) در تربت‌جام دوباره عازم شدم. البته این را هم بگویم، پدر و مادرم اولین بار اصلا راضی به رفتنم نبودند اما وقتی دیدند و شنیدند، می‌توانم در میدان جنگ قدمی برای خاک کشورم  بردارم کوتاه آمدند و  مخالفتی نکردند‌. نوبت دوم هم‌ به اهواز رفتم. این‌بار یکی از بچه محلی‌ها به نام غلامعلی کنعانی هم با من آمد. غلامعلی تا روز آخر اسارت  هم همراهم بود. از مسجد جامع قلعه‌ساختمان اعزام شدیم. اعزام دوم دی‌ماه بود. باز هم‌ جنوب کشور و منطقه عملیاتی اهواز بعد از دسته‌بندی گروه‌ها من و غلامعلی در تیپ21 اما‌م‌رضا(ع) قرار گرفتیم. زمان زیادی تا عملیات خیبر نبود و من هم خمپاره‌انداز بودم، هم تک‌تیرانداز، بی‌سیم‌چی‌مان که شهید شد، وظیفه او به من محول شد. سوم اسفند 62 بود که عملیات خیبر با رمز یا رسول الله(ص) آغاز شد. این عملیات عملیاتی آبی- خاکی بود؛ یعنی در  دو مرحله انجام می‌شد؛ عبور از 40کیلومتری هور و بعد رسیدن به خاک دشمن و ادامه آن .

 

دو روی یک سکه
حرکت ما از منطقه عملیاتی طلاییه بود. جایی که هور از آنجا شروع می‌شد. بعدها شنیدیم صدام‌ برای اینکه، پای رزمندگان ما به مسیر خاکی کشورشان نرسد، آب دجله و فرات را به این مسیر هدایت کرده  است‌. خندقی هم به طول 10 و عرض 3 متر دور شهر کنده و آب را در آن رها کرده بود که دسترسی رزمندگان‌ به  خاک کشورش غیرممکن شود. از طلائیه حدود 40 کیلومتر با قایق طی مسیر کردیم تا به خاک عراق برسیم. اولین نقطه روستای القریه نام داشت.‌ ما حتی چند کیلومتر بعد از این روستا را هم که پلی و بعد پادگانی نظامی بود، پیشروی کردیم. اما بنا به دلایلی دستور عقب‌نشینی داده شد. موضوع جالب برای ما در آن سن و سال هراسی بود که عراقی‌ها از رزمندگان ایرانی داشتند. آن‌ها تا متوجه پیشروی ایرانی‌ها به خاکشان شده‌، اسلحه‌ها را گذاشته و فرار کرده بودند. حتی بعد‌ها از زبان یکی از خودشان شنیدیم که آن شب پادگان  خالی از  نیروهای نظامی بوده و همه عقب‌نشینی کرده بودند. اما دو علت برای حمله نکردن به پادگان وجود داشت؛ یکی احتمال تله‌بودن و گیر‌ افتادن و دوم تأخیر نیروهای کمکی و تعداد کم بچه‌‌ها در این عملیات. چند ساعتی که ما در آن روستا بودیم تا آمدن نیروهای کمکی، مردم به‌ استقبالمان آمده بودند، با زبان‌فارسی خوشامد می‌گفتند. این صحنه‌ها واقعا باید ثبت و ضبط می‌شد. بعد از دستور از مقامات‌ ارشد، به عقب برگشته و در هور‌، سنگر گرفتیم تا فردا صبح که روز دوم عملیات بود شهید حاج‌رضا پروانه مدام بی‌سیم می‌زد و کسب تکلیف می‌کرد.‌ به‌ دلیل روشنایی هوا نیروها نمی‌توانستند خودشان را به ما برسانند، تا
4بعداز ظهر مقاومت کردیم. فرمانده گردان و تعداد زیادی از بچه‌ها در این عملیات شهید شدند؛‌ اما در نهایت با پیشروی دشمن، به اسارت درآمدیم؛ چهارم اسفند سال1362.

 

ورقی که برگشت
نیروهای بعثی بعد از اسارت گرفتنمان اولین کاری که‌ کردند ما را به همان روستایی بردند که شب قبل آنجا را پیروزمندانه فتح کرده بودیم. عجیب بود ورق کاملا برگشته بود مردمی که با سلام و صلوات به استقبالمان آمده بودند، سر راهمان قرار گرفته‌ و به سمتمان سنگ و تخم مرغ پرتاپ می‌کردند. آب دهان می‌انداختند و ناسزا می‌گفتند. این حرکات برای ما که بچه بودیم ناراحت کننده بود اما بزرگ‌ترها تحملشان بیشتر بود و دلداری‌مان می‌دادند و می‌گفتند «راهی که ما انتخاب کرده‌ایم راه امام‌حسین(ع) و خاندان رسول‌ا...(ص) است. پس باید صبوری کنیم تا نتیجه آن را ببینیم.»

 

  حرکت‌های نمایشی
بعد به پادگانی در بصره انتقالمان دادند. 3 روز در پادگان بودیم. اتاق‌هایی حدود10 متر برای بیش از 50 نفر. به زحمت می‌توانستیم حتی دو زانو بنشینیم. روز دوم اسارت عده‌ای با دوربین و فیلمبردار و ... آمدند. مجروحان را یکی‌یکی روی برانکارد می‌گذاشتند، سِرُمی نمادین با چسب می‌زدند، آن وقت 2 سرباز در حالی‌که دو طرف برانکارد را گرفته بودند و‌ سرباز دیگری بطری سِرُم در دستش بود، از‌ جلوی دوربین می‌گذشت.‌ گزارشگر‌ هم از اقدامات انسان‌دوستانه سربازان عراقی می‌گفت اما همین‌که از جلوی دوربین‌‌ می‌گذشتند مجروح بیچاره‌ را روی‌‌ زمین ولو می‌کردند.‌ از این کارهای نمایشی زیاد بود؛‌ اینکه مجمع بزرگی از پلو مرغ وسط اتاق می‌‌گذاشتند. بعد تعدادی از بچه‌ها را‌ دور آن سینی می‌نشاند‌ند؛ اما آن‌ها حق نداشتند چیزی بخورند. بعد فیلم‌برداری سینی به بیرون اتاق برده می‌شد. روز سوم نوبت نمایش افتخاراتشان بود و نشان دادن اسرا به مردم بصره. در حالی‌که‌ دست‌های ما را بسته بودند سوار اتوبوس کرده و داخل شهر بصره بردند. برای تبلیغات و نشان‌دادن اینکه تعداد اسرا زیاد است، در چند اتوبوس تقسیممان کرده بودند. هر اتوبوس هم که حدود40 صندلی داشت، 15تا20 نفر فرستاده بودند که کنار پنجره بنشینند تا تعداد اسرا زیاد دیده شود. آن روز هم سنگ و تخم‌مرغی بود که به سمت خودروها پرت می‌‌شد.

 

گذر از تونل مرگ
روز چهارم ما را به استخبارات بغداد بردند. استخبارات نام سازمان حفاظت اطلاعات نیروهای نظامی و انتظامی است که مشهورترین بازوی سیستم امنیتی دولت عراق بود‌ با شکنجه‌های سخت. اگر بگویم برای من و بچه‌ها آن روز بدترین روز اسارتمان بود، اغراق نیست. مجبورمان کردند همه لباس‌هایمان را از تن بکنیم. حقیقتش از مرگ بدتر بود. صدبار در دل آرزو کردم کاش شهید شده بودم. چنان با کابل می‌زدند که رد آن سیاه می‌شد. ما چون بچه بودیم بعد از کمی  پرس‌و‌جو و کتک‌خوردن رهایمان کردند، اما آن‌هایی که به قول بعثی‌ها حرس‌ خمینی یعنی پاسدار خمینی(ره)  بودند‌ در حد مرگ شکنجه می‌شدند.
2 روز در اتاق کوچکی‌ زندانی بودیم. از نان و غذا که خبری نبود. طلب آب هم که می‌شد شیلنگ آبی می‌آوردند و روی ما می‌‌گرفتند. بعد از استخبارات بغداد به اردوگاه دیگری انتقال یافتیم. برای ورود به اردوگاه باید از تونل مرگ می‌گذشتیم. این نام را بچه‌ها گذاشته بودند. برای عراقی‌ها کوچک و بزرگ نداشت. ما بعد از پیاده شدن باید‌ از میان تعداد زیادی نیرو‌ی عراقی، کابل و باتوم به دست که دو طرف مسیر عبورمان به صف بودند، عبور می‌کردیم. تونلی انسانی با عرض یک‌و‌ نیم و طولی حدود 500 متر. هر اسیری که پیاده می‌شد تا طی‌کردن انتهای این تونل با ضربه‌های کابل و باتوم بر سر و صورتش از او استقبال می‌شد. خاطرم هست من و دوستم که شاهد این ماجرا بودیم، آمدیم زرنگی کنیم.‌ به خیال اینکه‌ به مجروحان رحم می‌کنند و آن‌ها را نمی‌زنند، زیر بازوهای مجروحی‌ را گرفته و از خودرو پیاده شدیم. اولین ضربه کابل که به رانم خورد، فهمیدم از این خبرها نیست، خلاصه ما که آمدیم زرنگی کنیم، چون مجروح  همراهمان بود و سرعت نداشتیم، دو برابر بقیه‌ کتک‌خوردیم و تا چند روز سوژه خنده بچه‌ها‌ بودیم‌. 4 روز در سوله‌ای در اردوگاه بودیم. غذایمان هر چند نفر یک نان بود‌. آب هم با سطل می‌آوردند. در این 4 روز اجازه خروج از سوله را نداشتیم. حتی برای اجابت مزاج. شاید بی‌ادبی باشد، اما می‌گویم تا نسل امروز بدانند امنیت و آرامش امروز با گذر از چه روزهای سختی به دست آمده است. سرویس بهداشتی نبود، مجبور بودیم در همان محیط کارمان را انجام دهیم، به‌طوری‌که بچه‌ها اسم آنجا‌ را‌ به مزاح گذاشته بودند جزیره. سربازها هم نامردی نکرده و نانی‌ که برای رسیدنش چشم می‌‌کشیدیم،‌ طوری پرت می‌کردند که روی نجاسات بیفتد و نتوان استفاده کرد. شرایط واقعا عذاب‌آوری بود که از شکنجه نیز سخت‌تر می‌گذشت.


دوشنبه‌های سیاه
بعد از 4روز به اردوگاهی در موصل انتقال یافتیم. اردوگاه 13 آسایشگاه داشت‌. شرایط شکنجه و آزار و اذیت که کم نشده بود، اما از اردوگاه‌های قبلی کمی بهتر بود. کتک‌های روزانه که به آن عادت کرده بودیم و  سهم هر روزمان بود و بلندگوهای بزرگی که افزون بر محوطه در‌ هر اتاق یکی کار گذاشته بودند و تا صبح با صدای بلند موسیقی عربی و ... پخش می‌شد.
 مجازات‌عمومی دوشنبه‌ها از ماندنی‌ترین خاطرات اسارتم است؛ کسی حق نداشت شب‌ها برای دستشویی رفتن یا خواندن نماز و ... بیدار شود. اگر سر زده می‌آمدند و می‌دیدند کسی بیدار است، اسمش را می‌نوشتند. شخص خاطی افزون بر اینکه فردای آن روز تنبیه می‌شد‌، مجازات دوشنبه‌ها هم به پایش نوشته می‌شد. به این‌ترتیب‌ که حوض گردی را  وسط محوطه می‌گذاشتند. کسانی که در آن هفته اسمشان در‌ فهرست تنبیه‌شدگان بود، یکی‌‌یکی دور حوض می‌ایستادند و در‌حالی‌که انگشت سبابه یک دست را روی لبه حوض قرار می‌دادند، باید دور آن می‌چرخیدند. تا وقتی که به آن‌ها اجازه داده نمی‌شد، این چرخش ادامه داشت. ایست که می‌دادند، بچه‌ها از بس چرخیده بودند، روی پا بند نبودند. تلو تلو می‌خوردند و به چپ و راست می‌رفتند. بعد در حالی‌که صدای قهقهه سربازها فضای اردوگاه را پر کرده بود، کابلی بود که به سر و صورت‌  فرد تنبیه شده می‌خورد. بقیه اسرا هم باید دورتادور اردوگاه می‌ایستادند و تماشاگر این نمایش مضحک و زجرآور بودند. این تنها یک نمونه‌اش است. شما فکر کنید در دمای بالای 45 درجه عراق اسرا را می‌بردند در بیابان یک سطل و بیل دستشان می‌دادند که رمل‌ها را جمع کرده جایی مشخص بریزند. فردا دوباره عده‌ای‌ دیگر را می‌بردند خاک‌های تپه‌ روز قبل را با سطل‌‌ در اطراف ببرند و پراکنده‌کنند، کاری عبث که تنها برای آزار و اذیت انجام می‌شد.

 

روزهای سخت رُمادیه
بعد یک‌سال اسرای زیر 20 سال‌ را جدا کردند و به‌ اردوگاه «رمادیه» انتقال دادند. هدف بعث از این کار، نمایش اعزا‌م اجباری اطفال از سوی رژیم‌خمینی(ره) به میدان جنگ بود. هر روز گروهی فیلم‌بردار و خبرنگار می‌آمدند تا این موضوع را برای جهانیان به تصویر بکشند. بچه‌ها را به زور و تهدید‌ شکنجه جلوی دوربین برده و می‌گفتند «بگویند رژیم خمینی ما را مجبور کرده درس‌ و مدرسه را رها کنیم و به میدان جنگ بیاییم.» می‌رفتیم، اما جلوی دوربین واقعیت امر را می‌گفتیم. می‌گفتیم خودمان دوست داشتیم از میهنمان دفاع کنیم و با دشمن بجنگیم. هر چند مطمئن بودیم‌ بعد‌ مصاحبه، نه تنها خودمان، که تمام هم سلولی‌ها کتک می‌خوردند. قانون بود؛ می‌گفتند «تشویق برای یکی، تنبیه برای همه.» طوری شده بود که از خبرنگاران و فیلم‌بردار‌ها می‌خواستیم دیگر برای تهیه خبر نیایند. می‌گفتیم با هر آمدن‌ آن‌ها بچه‌ها به زیر مشت، لگد و ضربه‌های کابل و باتوم می‌روند، اما مگر باورشان می‌شد.‌ گمانم همان‌ها باعث شدند تا صلیب سرخ از اردوگاه اطفال مطلع شود و به سراغ ما بیاید.  با حضور صلیب‌سرخ بعد از 2 سال موفق شدیم به خانواده‌هایمان خبر دهیم که زنده هستیم.

 

رازی که  فاش شد
بعد آمدن صلیب‌سرخ اوضاع کمی متفاوت‌تر شد‌. برگه‌های مخصوصی در اختیار ما  قرار گرفت تا به خانواده‌هایمان نامه بنویسیم. برگه‌های‌ آبی و سفید. برگه‌های آبی، فوری بود و زودتر از سفیدها به دست گیرنده می‌رسید؛ حدود6ماه. اما سفید‌ها تا یک‌سال هم زمان می‌برد. نامه‌ها از چند فیلتر می‌گذشت و‌ هر جایی که شک می‌کردند، موضوع خاصی در آن است با لاک سیاه حذف می‌شد. خاطره جالبی از آن روزها به خاطرم مانده است، چون نباید اسم امام خمینی(ره) را می‌آوردیم،  با اسم رمز «پدربزرگ روح‌ا...»‌ احوال امام را جویا می‌شدیم. چند نامه اول متوجه نشده بودند، اما نامه‌ها که زیاد شد و همه احوال پدربزرگ روح‌ا... را از خانواده‌هایشان جویا شده بودند، شک کردند. بعد آن بود که روی نام پدربزرگ روح‌ا... را لاک می‌گرفتند. من حتی چون دایی‌ام اسمش روح ا... بود حق نداشتم توی نامه، نامی از او ببرم، بعد بابتش کتک می‌خوردم.

 

چای پاتیلی و بادمجان آب‌جوشی
صبحانه مختصری‌ حدود ساعت 10 می‌آوردند. چای را در پاتیل‌های بزرگ آب‌جوش می‌ریختند و دم نکشیده‌ در سطل‌های بزرگ ریخته و به هر اتاق یک سطل چای می‌دادند. نفری یک لیوان سهمیه چای تلخ‌مان بود. بعد از آمدن صلیب سرخ مقرری به اندازه 30 تومن پول ایران برایمان در نظر گرفتند. بچه‌ها پول‌ها را روی هم می‌گذاشتند تا شکری بخرند و چای‌‌شان را شیرین بخورند. گاهی هم که شکر نبود شیرخشک می‌گرفتیم و شیر‌خشک در چای می‌ریختیم تا کمی طعم بگیرد.
عید نوروز که می‌شد، از مسئولان اردوگاه می‌خواستیم یک ساعت به دو ساعت هواخوری روزانه ما اضافه کنند تا  بتوانیم دیده‌بوسی و عید مبارکی با دیگر بچه‌های اردوگاه داشته باشیم. البته دو ساعت هوا‌خوری؛ نه اینکه دو ساعت آزاد باشیم. نظافت اتاق‌ها،‌ حمام و شست‌و شوی لباس و ...  در این  زمان کم باید انجام می‌شد. خاطرم هست. یک‌سال از یکی دو روز مانده به عید بچه‌ها خمیر‌های نان را  جمع می‌کردند تا با آن به اصطلاح شیرینی درست کنند. والور کوچکی هم داشتیم که با همان خمیرها کمی شکر و روغن نان‌های شیرینی‌ را سرخ و برشته می‌کردیم. بعد از برش به شکل حلوا بین بچه‌ها تقسیم می‌شد تا لحظه سال نو کام ما هم شیرین شود.
در تمام این7 سال اسارت ناهار و شاممان یکی بود. کلا عادت کرده بودیم به کم‌خوری‌. بادمجان‌ها را  همان طور درسته و بدون پوست کردن درون دیگ می‌‌انداختند و نیم پز به‌عنوان‌ شام جلوی ما می‌گذاشتند. بدون نمک و ادویه. مجبور بودیم می‌خوردیم، بچه‌ها با خنده می‌گفتند اگر سربازها پوتینشان را می‌انداختند می‌جوشید، از این بادمجان‌ها راحت‌تر خورده می‌شد. 

 

خبرهای تلخ در غربت
امضای قطعنامه و رحلت امام‌خمینی(ره) از تلخ‌ترین اخباری بود که در اسارت شنیدیم. به‌‌ویژه خبر رفتن امام که با پخش شدنش از بلندگوهای اردوگاه، شوک بزرگی به همه وارد کرد. یک‌باره گویی گرد غم و ماتم در اردوگاه پاشیدند.‌ حال و هوای عجیبی بود‌. بچه‌ها مثل پدر از دست‌داده‌ های‌ و های گریه می‌کردند و نوحه می‌خواندند. دیگر از شکنجه هراسی نداشتند. بعد آن جریان سختی دوران اسارت چند برابر شد تا آنکه زمزمه مبادله اسرا شنیده شد. ما چون اردوگاه اطفال بودیم و هم اسممان در فهرست صلیب‌سرخ بود جزو اولین اسرایی بودیم که قرار به مبادله‌شان بود.

 

روزی که به ایران برگشتیم
روزی‌ که سوار اتوبوس‌ها شدیم تا به سمت مرز ایران و عراق حرکت کنیم، باورمان نمی‌شد، داریم به  ایران برمی‌گردیم. دل توی دلمان نبود. تا به لب مرز مهران نرسیدیم و پا روی خاک کشورمان نگذاشتیم، باورمان نمی‌شد یک‌با‌ر دیگر ایران را ببینیم. موج جمعیتی که با گل و شیرینی و نقل به استقبالمان آمده بودند. دود اسپندی که تمام فضا را پر کرده‌ بود، محال است آن روزها را از خاطرم ببرد. چه من و چه بچه‌های دیگر از پله‌های اتوبوس‌که پایین آمدیم، اولین کار به خاک افتادیم و سجده  شکر بجا آوردیم. 
 از زمانی که پایمان به خاک میهن رسید تا وقتی به مشهد رسیدیم و چشمم به پدر و مادرم‌ افتاد، انگار یک عمر گذشت. هر دقیقه‌اش برایم به اندازه ساعتی بود. می‌دانستم از رادیو و تلویزیون خبر آزادی اسرا اعلام شده است و خبر داشتم که خانواده‌هایمان در اردوگاه امام‌رضای مشهد چشم انتظار‌مان هستند. به اردوگاه که رسیدیم یکی‌یکی نام‌ها را می‌خواندند تا به اسم من رسید. همان لحظه چشمم به پدر و مادرم افتاد، عجیب  بود چقدر در همین چند سال تکیده و پیر شده بودند. دیدار با‌ اعضای خانواده به‌ویژه پدر و مادر زیباترین و شیرین‌ترین لحظه‌ای بود که بعد از اسارت تجربه کردم، اما جای خیلی از افراد خالی بود و من تازه می‌فهمیدم.  پدربزرگ مادری و مادربزرگ پدری‌ام فوت کرده‌ بودند. یکی دیگر از  موضوع‌های جالب تغییر و تحول در محل سکونت بود. البته از طریق نامه خبردار شده بودم قرار است خانه‌مان را تغییر دهند، اما هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم از محله ساختمان به طلاب بیایم. اما با  رفتن پدربزرگ، پدر دل از محل کنده و به محله‌ای نزدیک‌تر به شهر می‌آید. محله تازه برایم تازگی داشت. آن هم بعد از 7 سال دوری از وطن. آسمان و زمین و پنجره‌ها و خانه‌ها و همه و همه برایم تازه و دلچسب بودند. هر چند هیچ‌وقت آن روزگار فراموشم نمی‌شود، ارمغان جنگ؛ اسارت برای من و 35درصد جانبازی است که ترکش‌هایش هنوز روی روح و روانم سنگینی می‌کند و ناگزیرم این‌بار را بر دوش داشته باشم تا همان دم آخر. خدا کند او که باید ببیند و اجرش دهد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->