منصور علیمرادی | شهرآرانیوز؛ شاید صمیمیت و شیرینی بیان منصور علیمرادی، این نویسنده و شاعر و پژوهشگر را به فکر انداخته که مخاطبان نوجوان را نیز از قلمش بی بهره نگذارد. او که اهل جنوب کرمان است، در کنار مجموعه داستان هایی، چون «زیبای هلیل» و رمانهایی از قبیل «تاریک ماه» و شعرها و پژوهش هایش درباره فرهنگ مردم زادگاه خود، آثاری داستانی هم برای نوجوانان نوشته که از آن میان میتوان به «ساندویچ برای حیدر نعمت زاده» اشاره کرد. «گرگهای دهکده برفی» رمانی است برای همین قشر از مخاطبان که قرار است در آیندهای نزدیک به همت انتشارات مدرسه به چاپ برسد. زبان شیرین این رمان که در قالب دست نوشتههای نوجوانی از مردمان عشایر روایت میشود، شاید برای مخاطب بزرگ سال نیز جالب باشد. در ادامه، فصلی از این داستان را بخوانید. بایسته است ذکر کنیم غلطهای املایی داستانْ عامدانه و با توجه به نثری است که قلم شخصیت اصلی داستان میطلبد.
نامه به فرشید حقدوست
مورخه /۱۰/۱۳۹۷
به نام خدا
خدمت دوست و همکلاسی و هم خوابگاهی عزیزم جناب آقای «فرشید حقدوست» سلام عرض میکنم. باری اگر جویای حال این جانب را خواسته باشی خوبم و سلام میرسانم. نمیدانم در این وقت شب که در خوابگاه هستی به من هم فکر میکنی یا گرفتی پای تلوزیون برای خودت عین خرس نشستی و داری فیلم خنده دار میبینی و قاه قاه عین چی میخندی. اگر این طوری باشد که خیلی نامردی. فرشیدجان میخواهم بدانی که من دلم برایت تنگ شده، و دلم برای بازی مارپله با تو تنگ شده، هرچند که تو تقلب میکردی و نگو نکردم. تو دوست خوب من هستی هرچند بعضی وقتها یک کارهای خیلی نامردی هم میکنی. مثلا آن روز که رفتیم شیرینی فروشی کیک کنجدی بخریم، تو گفتی من پول ندارم، در حالی که داشتی نامرد. خودم توی خوابگاه دست کردم توی جیب کاپشنت و دیدم. یا آن روز که داشتیم فوتبال بازی میکردیم، به من که درست دم دروازه دشمن بودم، پاس ندادی. هرچی هم داد زدم: «فرشید پاس بده!» تو خودت را زدی به نفهمی و خواستی دریپل بزنی که نتوانستی. در حالی که من گلویم پاره شد از بس داد زدم: «فرشید بفرست، فرشید پاس بده، فرشید این جا.»، ولی انگار نه انگار. خب مهم نیست. مهم این است که من خیلی دلم برای تو تنگ شده. اگر بدانی چه جایی گیر افتاده ام. همه خاطراتم را نوشته ام و اگر روزی مُردم و این دفترچه به دست تو هم رسید تازه متوجه میشوی که چه بی کله بوده ام. یادت هست روزی که توی خیابان، آن بچههای اوباش به ما گیر دادند؟ تو به بهانهای زدی به چاک. ولی باز هم بچه خوبی هستی و یک معرفتهایی داری. چقدر دوتایی ادای آن دو بازیگر خنده دار تلویزیون را درمی آوردیم و هر هر عین بز میخندیدیم. یادش به خیر. آخر تو خیلی خوب ادا درمی آوری. وَزع درس خواندنت که خراب است. اگر بدانم این روزها ادای مرا هم درمی آوری نه من و نه تو.
یادش به خیر. شبها وقتی توی خوابگاه خاموشی میزدند، من و تو آهسته از روی تخت هایمان میآمدیم پایین و میرفتیم سر یخچال و مرباهای بچهها را میخوردیم و خنده میکردیم. خدا ما را ببخشد. یادت هست هر وقت بچهها از تعطیلات برمی گشتند ما رد خوراکی هایشان را میزدیم و آمارشان را داشتیم تا وقتی که بروند سر کلاس، بعد میرفتیم سراغ کمدهایشان. خدا ما را ببخشد. چه کارهای خنده دار میکردیم.
دلم خیلی خیلی برایت تنگ شده. شاید اگر تو این جا بودی خیلی هم خوش میگذشت، ولی این جا هی همه اش سوت و کور است. من با یک پلنگ رفاقت دارم که برعکس تو خیلی بامعرفت است. هرچند تو هم عین روباه دست کمی در کِش رفتن خوراکی بچهها نداشتی.
اگر روزی نمردم و دیدمت چیزهایی برایت تعریف کنم که تعجب بشوی. یعنی شکارچیها را به خاک سیاه نشانده ام به جان تو فرشید. حیوانات زبان بسته را از دست آن آدمهای بی رحم نجات دادم. تو فکر کن بز کوهی به آن قشنگی را اینها میگیرند شکار میکنند. آدم تعجب میشود از دست این ها. چند شعر گفته ام که باورت نمیشود. نقاشی هم میکشم. هوا سرد است و برف عین سپاه مغولها در درس جلال الدین دور و برم را گرفته و نمیگذارد جم بخورم. دلم میخواهد بدانم مدیر مدرسه و معلمها الان درباره من چه میگویند. هیچ کس نمیداند کجا هستم. حتما پدرم به خوابگاه آمده و از تو سؤالاتی درباره من پرسیده، امیدوارم مثل همیشه دروغ نگفته باشی و نپیچانده باشی. آخه حسابی به کارهای تو نیست. یادت هست بابای «محمود کمانداری» آمده بود دمِ درِ خوابگاه، اتفاقی تو را دیده بود، پرسیده بود محمود هست؟ تو گفته بودی: «محمود مدرسه را ول کرده رفته شاگرد ساندویچی شده.» بیچاره بابای محمود رفته بود دم مغازههای مردم دنبال پسرش میگشت و تو عین گاو میخندیدی. در حالی که محمود داشت توی سالن مطالعه درس زبان میخواند. تو از این کارها زیاد میکنی. امیدوارم که پیش من شرمنده نباشی.
زیادتر از یک ماه است که با کسی حرف نزده ام فرشید. شاید هم خیلی بیشترتر. حرفها توی گلویم انگار کلوخ شده اند. صدایم عوض شده. خیلی یک طوری هستم. تنها دوستی که در کوهستان دارم همین پلنگ است که بچه بامعرفتی است. خیلی باحال است. الان دو روز است که ازش بی خبرم. احتمالا رفته پی غذا. اگر از این جا سالم بیرون آمدم، همان طور که بهت قول داده بودم، تابستان دعوتت میکنم بیای پیش ما به سفیدکوه. پسرعمو کوهیار هم هست. تابستان ییلاق این جا میشود بهشت خدا. چمنزار هست به چه بزرگی، میتوانی تویش فوتبال کنی. گردوهای پیر هست پُرِ سایه. کلاغ هست، کبک هست، چشمههای سرد هست، بزغاله و بره هست. عمو صفر نی میزند به چه قشنگی. حتما دعوتت میکنم بیایی، ولی به شرطی که سر به سر مردم این جا نگذاری، چون اینها شوخی ندارند ها. کاش بودی. هرچند تو چشمت به گرگ بیفتد پس میافتی و زهره ترک میشوی و دیگر بیا و درستش کن. تصمیم دارم یک شعر درباره تو و کارهایی که کردهای بنویسم که خنده دار هم باشد.
این روزها یک جوری است. خیلی بسیار بد است. برعکس تابستانها که زیاد قشنگ است. همان طور که برایت تعریف کرده بودم تابستان خیلی خنک و باحال است. توی همین میدان روبه روی من که الان جای گرگ هاست و تو نمیبینی، مردها مسابقه اسب سواری میدهند. یک جوری تاخت میدهند که از توی فیلمهای هفت تیرکشی هم بهتر. کُره اسبها را باید ببینی که چطور در چمنزار لب رودخانه بازی میکنند. صبحها بوی نان گرم همه جا پخش میشود. با عسل و کره محلی میچسبد به جان تو. درختهای کوه سبز سبزند. کبکها از هر طرف آواز میخوانند. من و کوهیار پسر عموابراهیم سعی میکنیم همیشه از زیر کار در برویم و برویم پی بازی. کوهیار هم لنگه خودت هست. در این دهکده ما همین سه خانواده ایم. ما و عموهایم. عموصفر از همه کوچکتر است و اسب سوار خوبی است. یک بچه کوچک هم دارد که اسمش مارال است. دلم برایش تنگ شده. کوهیارِ عموابراهیم دو سال از من بزرگتر است. گاهی قهر میشویم، اما با هم خیلی رفاقت داریم. تو باید عروسیهای ما را ببینی. اصلا کیف میکنی. فامیل هایمان که در دهکدههای نزدیک و دور کوهستان هستند و رمه داری و کشاورزی دارند، همه میآیند به عروسی. گاهی هم ما به آبادیهای آنها میرویم و خیلی کیف میدهد. اما الان این جا جهنمِ سرما است. من عصابم خراب خراب است. ولی از هیچی نمیترسم.
دعا کن زودتر از این وَزعیت نجات پیدا کنم. قربانت امضاء. مهیار سفیدکوهی