حوالی چهل و پنج سالگی دارم روزگار میگذرانم، این روزها چهل و پنج سال دارم. دارم یا ندارم؟ ذخیره کردهام یا سوزاندهام؟ بگذریم و همین اول کاری تلخش نکنیم.
حوالی چهل و پنج سالگی جای عجیبی از عمر است. عاقلانه عاشقی و عاشقانه عاقل. از هیجانات پرشور نوجوانی و جوانی خبری نیست، در عین حال از عقل مطلق بودن و خشک و سفت و سخت بودن پابه سن گذاشتهها هم دوری. وسط چهل و پنج سالگیام به چهل و پنج سالهای آن سوی تاریخ، حدودا هزاروچهارصدسال قبل فکر میکنم، مردی که بعد از معراجش خدا سیبی پر شالش گذاشت و بعد آمد زمین سیب را نوش جان کرد و بعد همسر مهربان و جوان و باشکوهش باردار شد و طفل دختر بود.
ستون نوری از زمین به آسمان میرفت. مرد اسمش را فاطمه گذاشت، کل مکه مگر چقدر بود؟ ابرو و چشمک و اشاره میآمدند که پیس پیس ابتر است. اجاقش کور است. ادامه ندارد. دختر که شوهر کند نسلش گم میشود. خدا پیس پیسهای شیطنت بارشان را شنید.
گفت برایت بسیار عطا کردهام. بسیار یک چیز است و بسیار بابرکت یک چیز. آن قدر بخشید که تا همین امروز ادامه دارد. همین یکی از چشمههای کوچک و ظاهری و معمولی برکت حضور آن دختر است. خدا طعنه هایشان را که شنید از دل باحیا و غرق عشق محمد (ص) به درآورد، سورهای فرستاد انگار خوشهای انگور.
کوتاهترین سوره قرآن. سورهای که هجده نقطه دارد، به تعداد سالهای عمر دختر. ما تازه مشکی عزای مادر را از تن به در آوردهایم. ما تازه دستمال بر پلک اشک خشک کردهایم از گریستن بر عمیقترین و عاشقانهترین و تراژیکترین درام عاطفی حماسی جهان.
دلم نمیآید مرثیه بخوانم باید بنویسم که دل قرص شود، دل سبک شود، دل کیف کند از اینکه بداند مادری دارد که اگر دوستش داشته باشی و رشحهای از عشقش بر دلت خط انداخته باشد، بتوانی و اجازه داشته باشی مادر صدایش کنی و درددل هایت را با او در میان بگذاری. میلادش مبارک همه مان باشد. خوش آمدی مادر.