حسن احمدی فرد | شهرآرانیوز- قصه «فاطمه حسین بهلوری» اولین بار در روستای «شند معصومه» در دل بیابانهای پرت افتاده نهبندان توجهم را جلب کرد. شب توی بیابان مانده بودیم، با جادهای که اصلا تمام نمیشد و مقصدی که پیدایش نمیکردیم. چراغهای ماشین را که خاموش میکردی، فقط سیاهی بود که دیده میشد، نه ردیف منظم چراغهای شهری، نه نور لرزان آبادی دوری، فقط و فقط تاریکی و ترس گم شدن در مناطق پرت افتاده مرزی. تک و توک خانههای روستایی را که دیدیم، تصمیم گرفتیم هر طوری هست شب را همان جا بگذرانیم، در حیاط مدرسهای یا شبستان مسجدی، اما تا چشم باز کردیم، در مهمان خانه یکی از اهالی بودیم و جمعی از بزرگ ترهای روستا که برای خوشامدگویی در آن پاس از شب، جمع شده بودند. بعد، یکی از بزرگ ترها به رسم شب نشینیهای روستایی، شروع کرد به آواز خواندن و از قضا از همان دوبیتیهایی خواند که پیش از این بارها در تربت جام و خواف و تایباد شنیده بودم، دوبیتیهای فاطمه.
قصه فاطمه حسین قصهای رایج میان بهلوری هاست، چه در سیستان و نهبندان باشند، چه در سرخس و صالح آباد. آنها دوبیتیهای فراوانی در خاطر دارند که درباره «فاطمه» است، درباره «علی خان»، درباره «چاه میر» و «چاه زول» و «ریگ دراز».
علی خان گفت سر چاه میر بودم
برای فاطمه جان دلگیر بودم
برای فاطمه جان دلگیر و دلتنگ
مثال شیر در زنجیر بودم
بعدها تیرهای از بهلوریها را در روستای «منصوری» تربت جام پیدا کردم و از قصه فاطمه پرسیدم و از هرکه پرسیدم، احمد پوردلکش را سراغ دادند که معلم سخت کوش آبادی است، آن قدر که چند سال پیش از این، جمعی از جایی آمده اند و مستندی برای زندگی او تهیه کرده اند که هم معلم است و هم مدرسه روستا را ساخته و هم به زندگی دانش آموزانش میرسد، و از قضا که احمد پوردلکش نبیره دختری فاطمه حسین بهلوری است.
یک صبح اردیبهشتی در روستای منصوری در سرای دلباز احمد پوردلکش، صبحانه را با هم خوردیم، خامه و پنیر و چای نعنا، و این خامه با خامه ما شهریها فرق دارد. این خامه از شیر پرچرب گوسفندی درست شده است، قبل از آن که مسکه اش را بگیرند.
بعد با هم راهی بیابانهای تایباد شدیم تا در روستای «سربرجی»، خاله نسا را ببینیم که نوه دختری فاطمه حسین بهلوری است و بی بی اش را چند باری در خردسالی دیده و بعدها قصه عاشقانه او را از بزرگ ترها شنیده است.
خاله نسا پیرزن سرزندهای است با خانهای روستایی و مطبخ و تنورخانه، و پسرهایی که حالا هرکدام بزرگتر جمعی هستند و رئیس جایی.
چای خوردیم و گپ زدیم و تا خاله نسا قصه بی بی اش را روایت کرد، آب گوشتی هم بار گذاشت و شب چرهای آورد تا دست و دهانمان بیکار نباشد.
بعد هم قرار گذاشتیم روایت دیگر نوه دختری فاطمه حسین را هم بشنویم که در چاه زول زندگی میکند، همان جایی که قصه فاطمه و علی خان رخ داده است، و اگر کرونا نیامده بود، حالا میشد روایت گل بیگم، دختر معصومه، دختر فاطمه حسین بهلوری، را هم به روایت فاطمه نسا، دختر معصومه، دختر فاطمه حسین بهلوری، افزود.
الا! فاطمه حسین بهلوری ام
داستان عاشقانه فاطمه حسین بهلوری کمتر از ۱۰۰ سال پیش در خواف اتفاق افتاده است، جایی حوالی روستای چاه زول، روستایی پرت افتاده در دل بیابانهای بی انتهای شرق کشور.
تیرهای از طایفه بهلوری آنجا سکنا داشته اند. در مجاورت آنها دستهای از عشایر بامدی (بومدی) هم در آمد و شد بوده اند. بهلوریها از ساکنان قدیمی منطقه بوده اند، اما بامدیها تیرهای از بلوچها که از سرحدات افغانستان به منطقه میآمده اند و به نوعی بیگانه محسوب میشده اند. بماند که در باور اهالی منطقه، بامدیها قومی رمه دار و ساده دل به حساب میآمده اند و همین باور، آنها را در رتبهای پایینتر از بهلوریها قرار میداده است. بومدیها نیمه سرد سال را در بیابانهای خواف میگذرانده اند.
در این میان، علی خان، پسرِ خان بزرگ بومدیها عاشق فاطمه (با سکون روی حرف طا)، دختر حسین بهلوری میشود. علی خان روزها و روزها چشم میکشیده تا فصل کوچ فرا برسد و عشایر بومدی زار و زندگی شان را چندین ماه به چاه زول بکشند، جایی که فاطمه با پدر و مادر و تیره و طایفه اش زندگی میکرده است.
به روی آسمون گرد و غباره
علی خان بومدی بادی سواره
(بادی: شتر تیزرو)
جلوگیرا جلو بادی ر نگیرِن
که خانه یْ فاطمه جان بَم یک کناره
فاطمه ظاهرا علاوه بر زیبارویی، دختری ملا و باسواد هم بوده و همین کمالات، او را در معرض توجه همه جوانهای بهلوری قرار میداده و جایی برای عشق جوانی غریبه باقی نمیگذاشته است. بماند که فاطمه، خودش و ایلش را سرتر هم میدانسته است.
بروای علی خان گِنده مادر (گنده: زشت رو)
مکن پای خو را از شال درازتر
مِه خو بهتر ز تو بودم و هستُم
که بهلوری بوده از بومدی سر
الا فاطمه حسین بهلوری ام
میان کل ایران مشهوری ام
به گفتار خود ملا علی خان
گل صد برگ در باغ زری ام
با وجود این، علی خان اگر میتوانست فاطمه را به دست بیاورد، داماد بهلوریها میشد و علاوه بر رسیدن به عشقش، به موقعیت اجتماعی مناسبی در میان طایفه خودش هم میرسید.
علی خان گفت سر ریگ درازم
سوار اُشتر و بالایْ جحازم
(جحاز: شتر قابل سواری)
اگر فاطمه حسین از من بگردد
میان ایل خود من سرفرازم
علی خان بی توجه به سردمهریهای فاطمه، همچنان میکوشد این دختر جوان را به دست بیاورد.
مرا یک لعل و دو مرجان بگویِن
مرا عاشق به فاطمه جان بگویِن
اگر من عاشق فاطمه نباشم
مرا خاکستر دِگدان بگویِن
(دگدان: دیگدان، اجاق)
چراغ توری که بَم سقف سرایَه
برای فاطمه دندون طلایَه
بِرِن با مادر فاطمه بگویِن
که آخر دختر تو مال مایَه.
اما مانع مهم دیگری هم سر راه علی خان بلوچ بوده و آن اینکه علی خان اهل افغانستان بوده و تعصبات قومی و منطقهای در آن روز و روزگار، وصلت این ۲ جوان را ناممکن میکرده است. علی خان، اما همچنان میکوشد سردمهریهای فاطمه را تاب بیاورد و جایی در دل او پیدا کند.
بیاای فاطمه فلفل زبونم
تنوری تافتهای مو در میونم
تنوری تافتهای از کنده تاغ
(تاغ: گونهای درخت در مناطق کویری)
که هر دم میزنه آتیش به جونم
که فاطمه یْ بهلوری یار گل من
میان هر دو سینه منزل من
اگه یک شو به او منزل بخوابم
دگه اَرمون نمونه بَم دل من
(ارمون، اَرمان: آرزو، حسرت)
با وجود این، آن چنان که از لابه لای دوبیتیها میشود فهمید، فاطمه اگرچه در ابتدا توجهی به عشق علی خان نداشته است، در ادامه وقتی سماجت عاشقانه او را میبیند، گرفتار عشقش میشود.
علی خان بار کردی بار بنداز
سر هر کوچهای یک نار بنداز
سر هر کوچهای یک نار شیرین
برای فاطمه خال دار بنداز
سر چاهایْ بلوری اُو نداره (او: آب)
دو چشمای مست فاطمه خُو نداره
(خو: خواب)
برن با مادر فاطمه بِگویِن
قلم در دست فاطمه رُو نداره
(رو نداره: روان نیست).
اما سرانجام خانواده فاطمه که رسیدن این ۲ جوان به یکدیگر را ناممکن میدانسته اند، تصمیم میگیرند او را به یکی از جوانهای بهلوری بدهند. خبر وصلت فاطمه به علی خان میرسد و علی خان سر به کوه و بیابان میگذارد؛ که
فاطمه ی بهلولی ر عروس کردن
مرا بی عید و بی نوروز کردن
مِه که بودم چراغ بومدیها
مثال کندهای نیم سوز کردن
سپنجایْ راه تربت دانه کرده
(سپنجا: سپنج ها، گیاهان اسپند)
غم فاطمه مو رِه دیوانه کرده
شما مردم نمیدونِن بدونِن
که فاطمه شوهر بیگانه کرده
خداوندا مو رِه کن موی فاطمه
زنُم حلقه به دور روی فاطمه
خداوندا مو رِه کن خنجر تیز
زنم خود را به سینه یْ شوی فاطمه
علی خان آواره کوه و کمر میشود و هرجا که میرسد، با نوای نی، عشق فاطمه را در قالب دوبیتی فریاد میزند. دوبیتیهای فاطمه هنوز هم در منطقه تربت جام، تایباد و خواف در قالب مقام «علی خانی» عمدتا با نی (و در سالهای اخیر با دوتار) روایت میشوند که یادآور نوای سوزناک نی علی خان است. علی خان جان و جوانی اش را بر سر عشقش میگذارد و در خاطر مردم منطقه جاودانه میشود.
اما بشنوید از فاطمه که دست روزگار به زودی او را هم آواره کوه و کمر میکند. آن روزها روزگار زورگویی قزاقها و آژانها بوده است که هرکدام به ویژه در مناطق روستایی به همدستی خوانین، دار و دستهای به هم زده بوده اند و یکی از مقامهای نظامی منطقه که ظاهرا چشم طعم به فاطمه داشته، جایی او را تنها مییابد و به بهانه قانون منع حجاب که همان روزها دستورش از تهران رسیده بوده، میخواهد متعرض فاطمه شود. دختر رشید بهلوری که نیت او را دریافته، با مرد نظامی درگیر میشود. در فرصتی، تفنگش را از او میگیرد و با همان تفنگ، او را میکشد.
خبر به بزرگان بهلوری میرسد. آنها چاره را در فرار فاطمه میبینند و ساعتی بعد، پیش از رسیدن پاسبانها او را تنها راهی آن سوی مرز میکنند، جایی که بومدی ها، آشنایان قدیمی بهلوری ها، سکنا دارند. فاطمه از منطقه میگریزد تا بعدها همسر و فرزندانش هم به او ملحق شوند.
اینکه فاطمه در سرحدات افغانستان علی خان را میبیند یا نمیبیند معلوم نیست، اما همین که دست روزگار فاطمه را آواره همان جایی میکند که روزگاری علی خان را به علت انتساب به آنجا از خودش رانده بود، در عبرت انگیزی قصه فاطمه کافی است. فاطمه مدتها در افغانستان میماند و بعدها با رفتن رضاخان و مختومه شدن پرونده مرگ پاسبان به چاه زول برمی گردد.
فاطمه حسین بهلوری ۹ دختر و یک پسر داشته است. اکنون نوادههای دختری و احتمالا پسری فاطمه حسین در خواف، تربت جام و تایباد زندگی میکنند.