آنکه دلش میخواهد بخواند، بهنغمه هم میرسد و آنکه صدایی پیوسته دارد و لحنی ویژه و یگانه، باران میشود و بر حسهای ما میبارد و آنکه زمانه را هم درک میکند و ژرفنگر است، راوی میشود. «بانگ گردشهای چرخ است اینکه خلق/ میسرایندش بهتنبور و بهحلق» هر وقت کنارش بودم، آموختم. موسیقی در خانوادهام بود و با ساز و صدا بزرگ شده بودم، اما با او بهدرک تازهای رسیدم و آن این بود که هیچ درکی از موسیقی ندارم؛ بهخودش هم بارها گفتم و آرام میگفت: «تو از زاویه ارتباطات به موسیقی نزدیک شو» و من نزدیکتر شدم.
راز بزرگ محمدرضا شجریان صدا نبود. صدا بخشی از روایتهای او بود. متن هم نبود که متن هم در کنار صدا یک روایتگر دیگر بود. او سازها ساخت تا بهروایتهای خود باز هم کمک کند. بهگمانم ۱۰سال پیش بود که شور و ذوقش را در کنارش در نمایشگاهی دیدم که ۱۴ساز ابداعی او و ۱۰سنتورش را با اندازههای مختلف در خود داشت؛ شهرآشوبها، کرشمه، شهبانگ، باربد، ساغر و...
شجریان متن و ساز و صدا را گفتوگو میدانست؛ این را بارها به من و دوستان نزدیکش گفته بود. پس راز کجا بود؟ آنکه دلش در هوای خواندن است، هم به «مرغ سحر» میرسد و هم به «کاکل آتشفشان»، هم به می کهنه و هم به ساز تازه. برای شجریان، روایت و گفتوگو «چطورها» را میساخت و نه «چراها» را. چرا برای او شالوده رازش بود؛ پیونددادن متن به فرامتن، پایان مصنف و شروع مخاطب. راز شجریان در پایان کنسرتها رخ مینمود؛ آنگاهکه صدا و متن او بهپایان میرسید و حاشیه بهمتن میپیوست و اینگونه بود که روایت مخاطبان با «مرغ سحر» آغاز میشد. وقتی سالها پیش با او به بم رفتم و پای ساخت «باغ هنر بم» در میان بود، او باز هم داشت متن را به فرامتن پیوند میزد.
سالها پیش قرار بود در خارج از ایران کنسرتی برگزار کند. پیش از اجرا برگشت. پرسیدم: «چرا برگشتی؟» گفت: «مدتها بود باغبانی نکرده بودم، دستم به خاک ایران که میخورد، صدایم بازتر میشود. آمدم به انس خاک...»شجریان مالک بلامنازع چطورهای موسیقی و بهعبارت بهتر، علم موسیقی بود و فلسفه موسیقی را هم بهمثابه چراهای موسیقی کشف کرده بود. برای او موسیقی گونهای از گفتوگو بود که تنها زمانی به مفاهمه میرسید که بهمثابه متن به فرامتن میپیوست.راز او تفکر انضمامی و مبتنی بر پیوند دایرهوار راوی و مخاطب بود. او بهخاطر خوشصدایی نماند. او ماند، چون از صدا، صحنه ساخت؛ صحنه مفاهمه؛ صحنهای که بر آن میایستاد و نت معلق آخر را به دستان مخاطب میسپرد. حرف او هنوز در گوشم طنینانداز است: «یونس، من کارم را بهفرجام رساندم، خیلی سخت بود، اما شد، من توانستم نشان دهم که میشود از مطرب به استاد رسید!» او حالا آرامیده است؛ آنسانکه همه تبدیلگران روایتها به اسطورهها.