سیوان چراغی | شهرآرانیوز؛ راهنمایان محلی به دلیل زندگی در جغرافیای یک جاذبه، به چم و خم راه آشناترند، با فرهنگ مردم بومی و محلی بزرگ شده اند و از آن سو برای محیط زیست خود هم دلسوزتر. از این رو، توصیه میشود برای پایدار بودن گردشگری، از حضور راهنمایان بومی در تورهای محلی استفاده شود. سیوان چراغی یکی از این راهنمایان محلی اهل دورود لرستان است که ۱۱ سالی میشود در این عرصه فعالیت میکند. او در یادداشت زیر برایمان درباره تلخترین روز تورلیدری اش نوشته که از قضا همین تجربه درسهای عبرت آموز زیادی برای او به همراه داشته است و میتواند حاوی نکات فراوانی برای سایر فعالان این عرصه نیز باشد.
نوروز ۹۷ برنامه یک تور طبیعت گردی به نسبت سنگین برای آبشار «شوی»، بزرگترین آبشار طبیعی خاورمیانه و یکی از زیباترین آبشارهای ایران، داشتم. برنامه به این صورت بود که افراد باید با خودرو شخصی خود به «دورود» میآمدند و از آنجا تور گروهی شروع میشد. ابتدا با قطار، یکی از بهترین مسیرهای ریلی ایران را میپیمودیم و به ایستگاه «تله زنگ» میرسیدیم. شب را در خانههای روستای خودمان اقامت میکردیم و صبح، حدود ساعت ۷، برنامه پیمایش شروع میشد.
بیشتر تورهای آبشار شوی به دلیل سختی مسیر، بیست تا سی نفره برگزار میشود تا راهنما توانایی کنترل جمعیت را داشته باشد. من، چون اهل همان روستا هستم و مسیر را خوب میشناسم، پیشتر هم تورهای با جمعیت بیشتر را برده بودم، اما این بار به لطف یک زوج، تورمان هشتادوپنج نفره شد.
پیشتر یک زوج طبیعت گرد اراکی را تشویق کرده بودم که دورههای تورلیدری را بگذرانند و بعد در ازای هر مسافری که برایم بیاورند، درصدی بگیرند. آنها هم برای درآمدزایی بیشتر، تقریبا هر کسی را دیده بودند به سفر تشویق کرده بودند. یک نفر با کت و شلوار آمده بود، یکی با کفش پاشنه دار، دیگری سنگین وزن بود و بعید به نظر میرسید توان این همه پیاده روی سنگین را داشته باشد. در حالی که در آگهی تبلیغ، همه جزئیات برای کفش و لباس مناسب و سختی راه نوشته شده بود.
شب قبل از حرکت، ارشیا، برادرزاده ده ساله ام، مدام گریه میکرد که مرا هم با خودت ببر. برادرم هم که گریههای پسرش را میدید، میگفت: «همراه خودتان ببریدش.» من به هیچ عنوان زیر بار نرفتم. گفتم: «من مسئولیت زیادی دارم و نمیتوانم یک بچه را آن هم بدون والدینش ببرم.»، اما صبح، ارشیا نفر اول صف ایستاده بود! قول داد بچه آرام و حرف گوش کنی باشد، قولی که فقط ۳ دقیقه دوام آورد!
سختترین قسمت این پیاده روی چهارساعته عبور از یک دهنه باریک پیش از آبشار بود. حدود ۴۰ سال پیش پدرم با هزینه شخصی چند سیم بکسل آنجا نصب کرده بود. خودمان هم چند سال پیش لوله داربست گذاشته بودیم تا کسی سقوط نکند. با این حال، نمیتوانم بگویم از سختی مسیر یا ترسناک بودن آن کم شده است.
خوشبختانه با کمک ۶ نفر از کوهنوردان حرفهای حاضر در جمع، همه به سلامت رد شدند، اما اصل داستان تلخ از اینجا شروع میشود. ارشیا به دلیل پرخوری، دل درد شده بود. مسافرها، چون بچه بود، هر کس یک خوراکی به خوردش داده بود و به همین دلیل، همه مدت اقامت ما، کنار آبشار خواب بود.
هنگام برگشت، به قسمت صعب العبور که رسیدیم، ناگهان همه میخ کوب شدند. ارشیا از دل درد گریه میکرد، بعضی از خانمها هم از ترس. هنگام رفت، مسیر سربالایی بود و کسی پایین را نمیدید، اما حالا دره چهارصدمتری پیش چشمشان بود و وحشت کرده بودند. ناگهان صدای جیغی در کوه پیچید. چنان دلهره به جانم افتاد که بی هوا شروع به دویدن در شیب دره کردم. وقتی به محل شلوغی رسیدم، یکی از گردشگران را دیدم که در حوضچه پایین صخره افتاده و رنگ حوضچه از خون سرش قرمز شده است. نمیدانستم از شدت شکاف سر او فغان سر دهم یا به دلیل شانسی که آورده و نیم متر آن طرفتر نیفتاده و در قعر دره سقوط نکرده است خدا را شاکر باشم.
هرچه بود، موقعیت آن لحظه هم خوب نبود. از پیشانی تا فرق سرش شکافته بود. تلفن همراه آنتن نمیداد و امکان درخواست کمک از هلال احمر نبود. باید روی داشتههای خودمان حساب میکردیم. هوا داشت تاریک میشد و وقت چندانی هم نداشتیم. سر گردشگر آسیب دیده را محکم پانسمان کردم و به گروه گفتم که باید هرچه زودتر راه بیفتیم.
اما اتفاق پیش آمده ترس را به جان بقیه گروه انداخته بود. برخی گردشگران چنان میلرزیدند که نمیتوانستند قدم از قدم بردارند. یکی دو نفری هم میگفتند ما میمانیم تا هلی کوپتر نجات به امدادمان بیاید. دروغ نیست اگر بگویم ترس من هم کمتر از بقیه نبود، از این بابت که چطور این جمعیت را سریع و بدون مشکل از قسمت سخت کوه رد کنم. چارهای نبود جز اینکه صدایم را بالا ببرم با وارد کردن شوک، از جمع بخواهم هرچه سریعتر حرکت کنند.
اول گردشگر آسیب دیده را از دهنه کوه رد کردم و بعد برادرزاده خودم و سپس کسانی که بیشتر میترسیدند. خلاصه تا قبل از تاریکی هوا، همه از قسمت سخت رد شدند. به روستای شوی که رسیدیم، اعضای تور در خانههای روستایی ماندند و من به همراه گردشگر آسیب دیده، همراهش و برادرزاده ام به سمت ایستگاه راه آهن تله زنگ راه افتادیم. متأسفانه هیچ وسیله نقلیه موتوریای در روستا نبود و مجبور شدیم یک الاغ کرایه کنیم. اما تکانهای شدید الاغ خون ریزی سر گردشگر را بیشتر میکرد. به ناچار وسایل را بار چهارپا کردیم و خودمان پیاده راه افتادیم. تا ایستگاه راه آهن ۳ ساعت راه بود و میدانستم در تاریکی به دلیل کم شدن سرعت قدمها مسیر دست کم ۲ برابر زمان میگیرد. همان موقع، یک خبر بد دیگر هم به من رسید. همکارم گفت که نام ۸۴ نفر در فهرست بیمه است جز همین فردی که آسیب دیده. در عمرم این همه بحران را با هم تجربه نکرده بودم. صاحب الاغ گفت یک راه میان بر بلد است.
من هم در آن شرایط چارهای جز اعتماد نداشتم. ۲ ساعت راه رفتیم، ۲ ساعتی که برای من به اندازه ۲ سال گذشت. نور هدلایتها داشت تمام میشد که متوجه شدم راه را گم کرده است. دوباره به مسیر اصلی برگشتیم. در نهایت حوالی صبح بود که رسیدیم به ایستگاه راه آهن. تا «دورود» با قطار ۴ ساعت راه بود. از اینجا به بعد دیگر کاری از دستم برنمی آمد جز دعا. خداراشکر دعاها تأثیرگذار بود و گردشگر ما زنده ماند، هرچند یک ماهی روند درمانش طول کشید و در بیمارستان بستری بود. ارشیا نیازی به رفتن به بیمارستان پیدا نکرد و پدر و مادرش را که دید حالش بهتر شد.
این بدترین توری بود که تا آن زمان اجرا کرده بودم. مقصر هم خودم بودم. اولین اشتباهم پذیرفتن مسئولیت یک گروه با جمعیت زیاد بود، آن هم گروهی که لباس مناسب طبیعت گردی نداشت. دومین اشتباه پذیرفتن مسئولیت یک بچه بود بدون پدر و مادرش. بررسی نکردن نام همه افراد در فهرست بیمه سومین اشتباهم بود.