به گزارش شهرآرانیوز؛ جلیل اول وقت زنگ زده، میداند که آن وقت صبح بیدار نیستم، حدس میزنم کار واجبی دارد. تماس میگیرم، میگوید: «بشیر را گرفتند، من جلسهام بهش زنگ بزن. به بشیر زنگ میزنم، صدایش اضطراب دارد، میگوید در تجریش گرفتنش، میخواهند «ردّ مرزش» کنند.
۳ سالی میشود که بشیر را میشناسم، ۱۸ سالش بود اولین باری که دیدمش به دلیل فیزیک ورزشیاش «بروسلی» صدایش کردیم، اوایل نسبت به نزدیک شدن ما گارد داشت، اما کمکم به یکی از نزدیکترین دوستانِ حلقه ما تبدیل شد. برای همه برادر کوچکتر بود و هست. آخرین لحظات تماس به او گفتم آدرس جایی که میبرندت را برایم مسیج کن، چند لحظه بعد از «بشیر وفا» پیام آمد: «عسگرآباد ورامین.»
اردوگاه مهاجرین یا اردوگاه افغانستانیها؟!
یکی دو ساعت بعد با جلیل به سمت عسگرآباد به راه افتادیم به این خیال که این بچه را به کار و زندگیاش بازگردانیم. بشیر از معدود دوستانی است که زیاد نمیبینمش دلم عمیقا برایش تنگ میشود، با سن کماش معنای مناعت طبع، چشمودل سیری و رفاقت برایم بوده است. خودم را مدیون رفاقتاش میدانم به این امید راهی میشوم که من هم بالاخره کاری برایش کنم. هیچ ایده و تصوری از آنجا نداریم، حتی نمیدانیم پاسگاه است یا اردوگاه؟ وِیز را روشن میکنیم و راه میافتیم.
یک و ساعت نیم دیگر به جادهای میرسیم که به روایت ویز تهِ آن عسگرآباد است. سمت راست سه بقالی، چند دیوار نیمه کاره دور یک زمین در سمت راست و روبهرو که دیگر بنبست میشود، ته جاده که انگار دیگر ته دنیاست، ساختمانی زندان مانند است که روی تابلو آن بزرگ نوشته «اردوگاه مراقبتی استان تهران» و البته بالای آن هم ریزتر نوشته شده «اداره اتباع و مهاجرین خارجی».
سازوکار اداری نمیگذارد و شاید هم رویمان نمیشود که بنویسیم اداره مهاجرین افغانستانی. آخر ما (چه شهروندان و چه دولتمردان) وقتی مو بلوند اروپایی و امریکایی میبینیم آنقدر مهماننواز و جهانوطنی میشویم که آنها را خارجی و اتباع نمیدانیم.
هنوز آن گل پسر امریکایی که یکی دو ماه در ایران ماند و بعد در اینستاگرامش تعریف کرد که یک سنت هم خرج نکرده و... یادمان نرفته است. ما آنقدر مهماننوازیم که در مواجهه با مهمانانِ سفید و بلوند (که بسیار هم نایاب شدهاند) چنان به مغزمان برای سر هم کردن یک جمله انگلیسی غلط و خندهدار فشار میآوریم که تا مرز ترکیدگی رگهای مغز پیش میرویم و آخر سر هم با بادی لنگوئیچ محبت خود را نشان میدهیم. البته برای بعضی هم خیلی مهماننواز نیستیم مثلا لهجه شهروندان کشوری که تنها اندکی اعرابگذاری کلماتش با ما فرق دارد را به سخره میگیریم و هزاران جوک برای آن میسازیم.
باری، اردوگاه عسگرآباد هم گویی تعارفی داشته که نوشته اتباع خارجی وگرنه آنچنان ساخته شده که از پیش مشخص است برای همان مهمانهای همزبان افغانستانی و نهایتا سالی یکی دو نفر از دیگر کشورهای همسایه است؛ وگرنه تجربه نشان داده اگر برای از ما بهترون مشکلی هم پیش آید، سرآخر با سلام و کتوشلوار تا فرودگاه بدرقهشان میکنیم.
ردّ مرز ظرف ۴۸ ساعت!
در ورودی که بسته است، گروهبانِ با حوصلهای از پنجرهای کوچک دائما به همه میگوید مسوولان اداری رفتهاند، فردا بیایید. جمعیت زیاد است، انگار نیروی انتظامی آن روز قسم خورده بود هر چه افغانستانی در تهران و اطراف هست باید دستگیر شوند به این اردوگاه بیایند. همان حین که گروهبان با خوشرویی و حوصله یک جواب به همه میدهد، سرباز بسیار جوانی به زنی که از مادربرزگ خودش هم مسنتر هست، توهین میکند.
با سرباز برخورد میکنم و گروهبان هم طرف من را میگیرد، میگوید او هم خسته شده است، راست هم میگوید، پهلوانی میخواهد هر روز با این حجم از بیچارگی و استیصال عریان دستوپنجه نرم کند و احساساتش سِر نشود، شیرمردی میخواهد که هر روز التماس و خواهش آدمهای بیچاره را ببیند و همچنان قلبش به خواهش موجودی نرم شود. وضعیت خیلی آشفتهتر از آن است که فکر میکردم. گروهبان طبق قانون حتی اجازه ورود هم نمیدهد.
۳ دسته آدم دم پنجره کوچک تجمع کردهاند، ایرانیهایی که شاگرد یا کارگرشان داخل است، افغانستانیهایی که دیگر از آزاد شدن عزیزشان نا امید شدهاند و پول و وسیله برای وداع آوردهاند و آنهایی که هنوز امید دارند، عزیزشان ردّ مرز نشود.
تنها در حد چند کلمه نوبت من میشود که از پشت پنچره سوال کنم. یکی از سربازها میگوید که تا ۴۸ ساعت دیگر ردِ مرزشان میکنند مگر مدارکش یا نامه از وزارت کشور بیاوری. بشیر را چند ماه پیش در تاکسی به اصطلاح خفت کردند، کیف، موبایل و پولش را بردند و کتکش هم زده بودند و سر آخر از ماشین به بیرون پرتابش میکنند. مدرکی نداشت، البته خودش هم برای گرفتن مدرک تعلل کرده بود. اما الان وقت شماتت نبود، اگر رد مرز شود هر آنچه با پول روزمزدی جمع کرده بود باید برای برگشتن هزینه کند!
استیصال
چهارشنبه بعدازظهر بود به هر که میشناختم زنگ زدم، آنها که دغدغه داشتند، دستشان به جایی بند نبود آنان که دستشان به جایی بند بود، دغدغه نداشتند. زمان داشت از دست میرفت، پنجشنبه و جمعه هم کاری نمیتوان کرد. اما مگر به همین زودی باید عودت داد؟
یعنی دادگاه و قاضی این همه مهاجر و پناهجو را در عرض یک روز مورد سنجه قرار میدهد که کدام یک مستحق ماندن است و کدام مستحق رفتن؟ مگر نه اینکه افغانستان سالها زیر ارتجاعِ طالبان بوده و ممکن است بازگرداندن کسی به قیمت از دست دادنِ جانش تمام شود؟ مشغول زنگ زدن به این و آن بودم که صدای ضجه زن و کودکانی شنیدم. سه بچه قد و نیمقد که با مادر و مادربزرگشان برای آخرین وداع با پدر خانواده برای چند لحظهای به داخل رفته بودند، زاریکنان بیرون آمدند.
صحنه تلخی بود، هموطنانش سعی میکردند، دلداریاش دهند. نمیدانم دختر ۹ ساله و پسر ۷ ساله از رد مرز چه میدانستند که پس از دیدن پدرشان چنین ضجه میزدند. از زن میپرسم کی گرفتنش؟ میگوید امروز و همین امروز هم میخواهند بازگردانندش، میگوید پاسپورت هم دارد، اما از مهلت ویزایش گذشته است. بچههایش بیامان گریه میکنند. دختر کوچک دیگری، بچهها را دلداری میدهد و به تقلید از بزرگترها میگوید: با گریه کردن که چیزی درست نمیشه، گریه نکن تا بابات برگرده. نمیدانم ذهن کودکان این مصیبتها را چگونه درک میکند؟ چگونه از پس این همه زمختی میخواهد کودکی کند؟
در همان حین اتوبوس دیگری هم پر از آدم به اردوگاه میرسد و در انتظار بالا رفتن در پارکینگ میماند، میخواهم از در نیمهباز داخل شوم، نمیگذارند. هیچ کاری نمیشود کرد حتی کسی اطمینان نمیدهد که بشیر آنجاست. تنها سربازی میگوید اگر گوشیاش خاموش است حتما اینجاست. کاری از دستم برنمیآید، هیچ. به وضعیت به معنای واقعی استیصال فکر میکنم. به بیچارههایی که از فرط فقر و نداری به ماهایی پناه آوردهاند که خودمان در صدر فرستادن پناهنده و مهاجریم. به گروهبان و سربازهایی فکر میکنم که چنین وظیفه جان آزاری دارند، به اینکه چه کار میشود کرد؟ نه میتوان از مهاجران غیرقانونی چشم پوشید و نه میتوان نسبت به آنها چنین بیتفاوت بود.
به فیلم روز قبل که در جشنواره جهانی فجر پخش شد، فکر میکنم به اینکه کارگردانان این فیلم که از قضا خودشان مهاجرانی افغانستانی بودند خیلی بهتر میتوانستند از ظرفیتشان برای بازنمایی رنج هموطنانشان استفاده کنند. به این فکر میکنم اگر دوربینی داخل همین پنجره جوابدهی اردوگاه رو به مراجعان بکاریم و به صورت رندم چند روز فیلمبرداری کند شاید بیش از هر فیلم سینمایی دیگری درد و رنجی که این گروه حاشیه، اما پرجمعیت در ایران میبرند را بازنمایی کند.
چند خط به حکم وظیفه
من حقوقدان، کارشناس مسائل مهاجران و مددکار اجتماعی نیستم، روزنامهنگار اجتماعی هستم. برای کمک به دوستی رفته بودم که نا امید برگشتم. از چارچوبهای قانونی و معضلات مساله مهاجران هم کموبیش آگاه هستم، اما معتقدم با همه اینها میتوان وضعیت بهتری ایجاد کرد. وضعیتی که کرامت انسانها بیشتر حفظ شود، میتوان به ماموران آنجا آموزش داد که این بندگان خدا آسیبپذیرترین و بیپناهترین انسانهای ساکن این کشور هستند، میتوان به سعهصدر بیشتری با آنان برخورد کرد.
میتوان چند نیمکت و یک سرسره برای کودکانی که ساعتها باید زیر آفتاب و باران، سرما و گرما بایستند، تعبیه کرد و هزاران کار دیگری که به ذهن من نخواهد رسید. من تنها به امید دو چیز این خطوط را نوشتم، یک اینکه توجه اهل فن و آدمهای مرتبط بیشتر به اینجا جلب شود و دیگر اینکه فردا روز بشیر را دیدم به او بگویم، شرمنده تو و دیگر برادران و خواهران افغانستانیام هستم جز این کار دیگر از دستم نمیآید.
منبع: روزنامه اعتماد؛ ۱۳۹۸.۰۲.۰۸