سرخط خبرها

گفت‌وگو با بانوی آزاده‌ای که یک سال و ۴ ماه در زندان‌های صدام در اسارت به سر برد

  • کد خبر: ۵۶۰۹۵
  • ۲۹ دی ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۵
گفت‌وگو با بانوی آزاده‌ای که یک سال و ۴ ماه در زندان‌های صدام در اسارت به سر برد
عالیه الحداد تقوی یک سال و ۴ ماه در زندان‌های صدام در اسارت به سر برد و همسر و برادرش در اسید به شهادت رسیدند؛ او به عنوان الگوی فاطمی برگزیده شده است.
سعیده آل ابراهیم | شهرآرانیوز - همه‌چیز از نیمه‌شب شروع شد. همان زمان که تیر به قفل در اصابت کرد، انگار که ناقوس مرگ به صدا درآمده باشد. از آن روز به بعد، عالیه الحداد تقوی و خانواده‌اش دیگر روی خوشی را ندیدند. تا از زندان خلاص می‌شدند، دوباره برای اسارت به پادگان دیگری منتقل می‌شدند. یک سال و ۴ ماه زندگی در اسارت کم نیست، آن هم با چاشنی شکنجه. از متلک و تهدید‌های کلامی بگیر تا سقط جنین دوماهه‌اش در روز روشن. او درست یک سال و ۴ ماه، بی‌وقفه به مرگ فکر کرد و حتی روزنه‌ای به زندگی دوباره نمی‌دید، اما ورق برگشت و پاداش تاب‌آوری را زندگی کرد. تقوی همسر و خواهر ۳ شهید است که به پاس همه روز‌های نفس‌گیر زندگی‌اش، سال ۹۴ به عنوان الگوی فاطمی برگزیده شد.

عالیه الحداد تقوی ایرانی‌تبار، اما زادگاهش نجف است. در آستانه هفتادسالگی، هنوز هم لهجه عربی و ادای غلیظ کلمات در صحبت‌کردنش مشهود است. آرامش مانند رودی در کلام و چشم‌هایش جاری است، مانند ۲ دوست قدیمی که پس از سال‌ها دوری، یکدیگر را ملاقات کرده و از همان روز عهد اخوت بسته‌اند. او روز‌هایی را پشت سر گذرانده است که حتی فکر نمی‌کرد از آن‌ها جان سالم به در ببرد. او مصداق بارز شعر «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود» است. تقوی چه در عراق چه در ایران معلم بوده است و حالا ۴ سالی می‌شود که بازنشسته فرهنگی است. خانه‌اش سوت و کور است، اما تنها نیست. قابی روی دیوار پذیرایی خودنمایی می‌کند که عکس همسر و ۳ برادر شهیدش را نشان می‌دهد و هر بار با نگاه‌کردن به آن‌ها دنیایی از خاطرات جلو چشمانش رژه می‌روند. قرار است نه‌تن‌ها روایتگر زندگی خودش باشد، بلکه برایمان از چیز‌هایی بگوید که بر ده‌ها و صد‌ها هم‌وطنش گذشت، آن‌ها که خیلی‌هایشان تابعیت ایرانی داشتند.
 
تقوی فرزند اول خانواده بود و مانند خیلی از فرزندان اول در زمان قدیم، باید در امور خانه و رتق و فتق کار‌های بچه‌های کوچک‌تر کمک می‌کرد. کودکی نکرد و همه سال‌های بچگی‌اش در مدرسه، کتاب و بچه‌داری خلاصه شد. خانواده‌ای مذهبی داشت. پدرش پیش از اینکه به تجارت رو بیاورد، حوزوی بود. مادرش نیز به اندازه قرائت قرآن سواد داشت. پدر خانواده مشتاق حرکت‌های انقلابی بود و در حرم پشت سر امام خمینی (ره) نماز می‌خواند و تصاویری از آن زمان دارد. بچه‌ها هم مسیر خانواده را دنبال کردند. تقوی هم با بنت‌الهدی صدر، خواهر امام موسی صدر، که با امام‌خمینی (ره) ارتباط مستقیم داشتند، رفت‌و‌آمد داشت.
 
او درس‌خوان بود و از اینکه رتبه خوبی در کنکور می‌آورد اطمینان داشت. «رتبه‌ام خوب بود و رشته داروسازی قبول می‌شدم، اما به این دلیل که طرف‌دار بعثی‌ها نبودم، نمی‌توانستم در این رشته شرکت کنم، زیرا این رشته به دریافت تأییدیه از مرکز حزب بعث نیاز داشت. من و خانواده‌ام این حزب را حرام می‌دانستیم؛ بنابراین در رشته ریاضی تحصیل کردم.»


محجبه‌ای که در دانشگاه انگشت‌نما بود

در عکس‌های سیاه‌و‌سفیدی که از دوران جوانی و دانشگاه برایش به یادگار مانده، محجبه است. به همین دلیل، در دانشگاهی که خیلی‌ها در آن حجاب نداشته‌اند، انگشت‌نما بوده است. در آن عکس‌های قدیمی لبخند دل‌نشینی به چهره دارد که هنوز هم همراه اوست، اما امروز خطوطی بر چهره دارد که گویای آنچه بر او گذشته است. پشت یکی از عکس‌ها نوشته شده است «الیوم مهرجان التخرج» به معنی جشن دانش‌آموختگی. «در دانشگاه نه‌تن‌ها خودم حجاب داشتم بلکه چند نفر از دوستانم را هم به داشتن حجاب تشویق کردم. همان‌طور که در عکس معلوم است، من و چند نفر از دوستانم در جشن دانش‌آموختگی با حجاب و ساده حاضر شده‌ایم، اما همه خانم‌ها در آن روز آرایشگاه می‌رفتند و لباس مجلسی می‌پوشیدند.»
 
تقوی با اینکه معدل بالایی داشت، دریافت مدرک بعد از فارغ‌التحصیلی باز هم برایش آسان نبود به این دلیل که درس حزب بعث را در دانشگاه نگذرانده بود. «همه باید این درس را می‌گذراندند، اما من نگذرانده بودم. با من صحبت کردند و گفتند هرقدر هم معدل و نمره‌هایم خوب باشد، بدون گذراندن این درس، نمی‌توانم مدرکم را تحویل بگیرم. به من گفتند اگر تنها سر جلسه امتحان حاضر شوم می‌توانم مدرکم را تحویل بگیرم و من در نهایت، از سر ناچاری این کار را کردم.»
 
تقوی یک سال بعد از دانش‌آموختگی، یعنی سال ۵۸، ازدواج کرد، با یکی از هم‌دانشگاهی‌هایش ازدواج کرد، پسری که در طول دوران تحصیل، بدون اینکه بداند، حرکات و رفتارهایش را زیر ذره‌بین گرفته بود. همسرش هم خط مذهبی را دنبال می‌کرد و از قضا آتش فعالیت‌های انقلابی در او تندتر بود، آن‌قدر که سر جلسه امتحان در سال سوم دانشگاه، مأموران عراقی به دنبالش بودند و او فرار کرده بود. به همین دلیل فارغ‌التحصیل نشده بود و همین موضوع عامل مخالفت خانواده تقوی با ازدواج آن‌ها بود. «همسرم در مقابل مخالفت خانواده‌ام گفت که از سربازی معاف است و قصد دارد در خارج از کشور ادامه تحصیل بدهد. آن زمان تنها می‌دانستم که خودش و دوستانش مذهبی هستند و برای نمونه، قصد داشتند نقشه بکشند که اربعین، از کاظمین تا کربلا پیاده بروند، زیرا آن زمان پیاده‌روی اربعین ممنوع بود.»


رژیم بعث من و همسرم را از هم جدا کرد

تقوی و همسرش هردو ۲۳ سال داشتند و به دلیل اشتراکات مذهبی، خیلی زود با هم جفت‌و‌جور شدند. ازدواج کردند و بچه‌دار شدند و سال ۵۹ زندگی مشترکشان تمام شد، اما نه با طلاق یا جدل یا هر چیز خودخواسته دیگر، بلکه رژیم بعث آن‌ها را از هم جدا کرد و دل هرکدام در یک زندان، بی‌قرار دیگری بود. «شوهرم در خانه جلساتی درباره حرکات انقلابی داشت، اما من از جزئیات محتوای این جلسات خبر نداشتم. خانه خودمان بغداد و خانه پدر و مادرم در نجف بود. من برای زایمان به نجف رفتم و تا بعد از آن، پیش خانواده‌ام ماندم. شوهرم هم در این مدت به ما سر می‌زد.» پسرشان سه‌ماه‌و‌نیمه شده بود که تقوی به بغداد برگشت. خانه‌شان بزرگ و ویلایی بود. به همین دلیل، جاری‌اش که باردار بود و بچه کوچکی هم داشت، آنجا مانده بود تا کمک‌حال او باشد.
 
او و همسرش از عصر که بغداد رسیده بودند، سرشان گرم بازی‌کردن با بچه‌شان و خنده‌های شیرین او بود. خسته راه بودند و هیچ‌چیز به اندازه خواب به آن‌ها نمی‌چسبید، خوابی آرام که قرار بود به صبحی با نشاط ختم شود، زیرا بعد از ۳ ماه، خانواده سه‌نفره‌شان برای اولین‌بار در خانه خودشان کنار هم بودند، اما انگار قصه‌ای نانوشته در کمین کتاب زندگی‌شان بود تا آرامش را به بیم و نگرانی تبدیل کند. «ساعت ۲:۳۰ بامداد بود که به خانه‌مان حمله کردند. با اسلحه به قفل در ورودی تیر زدند و باورتان نمی‌شود که نیمه شب با چه صدای وحشتناکی، هراسان از خواب پریدیم.»
 
آن شب ۶ نفر از نیرو‌های بعثی بی‌مقدمه وارد خانه‌شان شدند و تقوی و همسرش تازه متوجه شدند که از مدت‌ها قبل زیرنظر بوده‌اند و حالا زمان تسویه‌حساب است. «تا نیرو‌های عراقی وارد خانه شدند، همسرم من را در آغوش گرفت تا جلو نامحرم دیده نشوم، اما یکی از همان نیرو‌ها شوهرم را با اسلحه از من جدا کرد و یک عبا به من دادند. هیکل‌مند بودند و از دیدنشان هراس کرده بودم. من و شوهرم را مجبور کردند دست‌هایمان را بالا بگیریم و رو به دیوار بایستیم.»


گشتن قنداق بچه برای پیدا کردن مدرک

از ساعت ۲:۳۰ تا ۷ صبح همه خانه‌شان را زیر و رو کردند. تک‌به‌تک کتاب‌های کتابخانه‌شان را ورق زدند و حتی قنداق بچه‌شان را باز کردند تا مبادا پیام یا مدرکی را پنهان کرده باشند. «من تازه زایمان کرده بودم. به همین دلیل، مقدار زیادی طلا به ما هدیه داده بودند. نیرو‌های بعثی همه آن طلا‌ها و پولی را که داشتیم برداشتند. در نهایت هم شوهرم را پابرهنه با چشم و دست‌های بسته بردند. من، جاری‌ام و بچه‌هایمان در خانه زندانی شدیم و این ۶ نفر خانه را محاصره کرده بودند.»
آن‌ها هرروز صبحشان را با تهدید زندان‌بانان خانه آغاز می‌کردند، تهدیدی که هنوز هم آ‌ن‌ها را با همان شدت و غلظتی که به چشم خود دیده و با گوش خود شنیده بود به یاد دارد. «هنوز یادم هست که با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زده بود، با دست به پنکه سقفی اشاره می‌کردند و می‌گفتند اگر حرف نزنیم، ما را برعکس به این پنکه‌ها آویزان می‌کنند یا برهنه‌مان می‌کنند.»


بی‌خبری مطلق

عالیه آن روز‌ها باردار بود، اما خودش هم نمی‌دانست. آن‌قدر در هول و هراس بود که فکرش به جایی قد نمی‌داد. آن روز‌ها که در خانه خودش زندانی بود، یک‌درمیان غذا می‌خورد، کسی که در ناز و نعمت بزرگ شده بود و هیچ نمی‌دانست گرسنگی و تشنگی چیست. «آن روز‌ها وقتی غذا نمی‌خوردیم به ما متلک می‌انداختند که با پول خودمان غذا گرفته‌اند. از هیچ‌کس و هیچ‌چیز خبر نداشتیم. در نوعی بی‌خبری مطلق فرو رفته بودیم. هر بار که تلفن زنگ می‌خورد، اسلحه را روی شقیقه‌هایمان می‌گذاشتند که خیلی عادی صحبت کنیم و اگر آشنا بود، بگوییم به خانه‌مان بیاید. یکی از آن دفعات مادرم تماس گرفته بود و من در حالی که اسلحه روی شقیقه‌ام بود باید جواب می‌دادم. بعد از سلام و احوالپرسی، از ترس غش کردم و همین موضوع مادرم را نگران کرده بود. چند روز بعد، آن‌ها از نجف به بغداد آمده بودند، اما ما آن‌ها را ندیدیم. فقط داد و فریاد و صدای دویدن شنیدیم. خودرو برادرهایم را هم گرفته بودند. فقط به ما گفتند که مادرم و بچه‌ها را برای تحقیق برده‌اند و بازهم می‌خواستند از ما بازجویی کنند. برای اینکه حرف بزنم به من می‌گفتند: شوهرت خیلی پشت سر تو حرف زده است، اما تو دائم می‌گویی چیزی نمی‌دانی.»


۴ ماه اسارت در یک سلول شش‌متری

بعد از آن یک ماه، آن‌ها را به بهانه اینکه باید به یک اداره بروند و پاسخ‌گوی سؤالات باشند، از آن خانه بردند، اما خبر نداشتند که قرار است اسارت در جایی دیگر ادامه داشته باشد. شیشه‌های خودرو دودی بود و آن‌ها از مبدأ تا مقصد متوجه نشدند که به کجا رفته‌اند، اما بعد از آن مشخص شد مقصدشان زندان زعفرانیه بوده است. «در آنجا یک اتاق انفرادی به ما دادند که ۶ متر بیشتر نبود. در آهنی با یک پنجره بسیار کوچک و یک نیمکت، همه چیزی بود که در آن سلول وجود داشت. تنها روزی ۳ بار (صبح، ظهر و عصر) در اتاقک باز می‌شد و ما را سرویس بهداشتی می‌بردند. البته یک گودال بود که نام آن را دست‌شویی گذاشته بودند. شب‌ها بچه‌ام را در آغوش می‌گرفتم و روی نیمکت می‌خوابیدم. جاری‌ام و بچه‌اش هم روی زمین می‌خوابیدند. شیر نداشتم و به جای آن، به بچه‌ام آب می‌دادم. پوست و استخوان شده بود.»
 
آن روز‌ها کلافگی و روزمرگی از در و دیوار چهاردیواری بالا می‌رفت و روی سر آن‌ها سرریز می‌شد. سین‌جیم‌ها ادامه داشت، در حالی که تقوی از همسر، مادر، خواهر و برادرانش خبری نداشت و هزار و یک جور فکر و خیال می‌کرد. جدا از آن، برای به حرف آمدن او از شکنجه کلامی و فیزیکی دریغ نمی‌کردند. درست وسط سرش به قاعده یک بند انگشت فرو رفته که بر اثر ضربه نیرو‌های عراقی با قنداق کلاشنیکف ایجاد شده است. «شکنجه‌های کلامی و فحاشی همیشه بود. برای نمونه، می‌گفتند: حیفت نبود زن این مرد شدی؟ شوهر دیگر نبود؟ یکی از آن مأموران به من می‌گفت: نوار بلعیده‌ای؟ زیرا همیشه جوابت تکراری است. می‌گویی نمی‌دانم شوهرم چه‌کار کرده است.»


سقط جنین دوماهه، نوعی از شکنجه

او بعد از مدتی در زندان دچار دل‌دردی عجیب می‌شود. شاید آن زمان با خود فکر می‌کرد به دلیل وضعیت بد بهداشتی مسموم شده یا اینکه غذای درست و حسابی نخورده است. آن روز چند بار بیشتر در آهنی سلول را کوبید تا اجازه بدهند به دست‌شویی برود. دست آخر دکتر را خبر کردند. «یک خانم دکتر به اتاقک آمد. آن‌قدر هیبت و هیکل داشت که از دیدنش وحشت کردم. آمپول زد و پارچی پر از مایعی زردرنگ به من داد و گفت که باید همه آن را بخورم. از زمانی که اسیر شده بودم، تصور مرگ همراهم بود، اما آن لحظه احساس کردم مرگ به من خیلی نزدیک است. با خود گفتم اگر این مایع را نخورم، از درد می‌میرم و اگر بخورم، باز هم شاید بمیرم. تنها پسرم را به جاری‌ام سپردم و گفتم اگر من نبودم، او را هم بچه خودش بداند. مایعی که خوردم شور و شیرین نبود. تلخ بود. بعد از آن به من گفتند: تو باردار بودی. حالا بچه‌ات سقط شده و دردت ساکت می‌شود. آن لحظه تازه متوجه بارداری‌ام شدم. همین بود که شیری برایم نمانده بود. سقط بچه دوماه‌و‌نیمه‌ام نوع دیگری از شکنجه بود.»
 
عالیه هر بار در پاسخ به پرسش‌های مأموران، اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد و حتی نمی‌گفت همسرش در خانه جلساتی برگزار می‌کرده است. «کیف شوهرم را برایم آوردند. پر از استامپ و مهر بود و در یک کتاب، میان ورقه‌ها جایی برای قراردادن اسلحه تعبیه شده بود. بعد از آن، متوجه شدم شوهرم برای مبارزان گذرنامه قلابی درست می‌کرده است تا بتوانند به ایران و سوریه بروند. در جلساتی که در خانه‌مان برگزار می‌شد کار با اسلحه را نیز آموزش می‌دادند. جاری‌ام به من گفت حتی او هم گاهی اسلحه جابه‌جا می‌کرده است.»


شهادت در آب اسید

او در آن ۴ ماه هیچ به زنده‌ماندن فکر نمی‌کرد تا حدی که حتی فرزندش را به دست جاری‌اش سپرد، اما بعد از ۴ ماه، آن‌ها را آزاد کردند و عالیه را به خانه پدری‌اش در بغداد فرستادند. ذوق و شوق داشت که حالا بعد از چندماه بی‌خبری و اسارت، دوباره دلش به بودن خانواده گرم می‌شود، اما خانه پدری‌اش سوت و کور بود و پرنده هم در آن پر نمی‌زد. از همسایه‌ها خبر گرفت. متوجه شد مادرش به همراه بچه‌ها زندان هستند. «دیگر طاقت نداشتم. باید از همسر و خانواده‌ام خبری می‌گرفتم. تنها کسی که آن روز‌ها از حالش خبر داشتم پدرم بود که می‌دانستم از ایران به سوریه رفته است. شال و کلاه کردم و روز بعد به مدیریت اطلاعات بغداد رفتم. گفتند: مادرت در بغداد سراغ تو را می‌گرفته. ما هم آن‌ها را به زندان موقت فرستادیم به این دلیل که دوستان شوهرت به او آسیبی نزنند. حالا نامه می‌زنیم مادرت آزاد شود.
 
تقوی بخشی از خاطرات تلخ روز‌های اسارات خود و خانواده‌اش را بر اثر همان ضربه کلاشینکف که به سرش وارد شد، به یاد نمی‌آورد، انگار که تکه‌ای از حافظه‌اش را در بغداد جا گذاشته باشد. اما هنوز آن روز را خوب به یاد دارد که برای خبر گرفتن از حال همسر و خانواده‌اش به اداره امنیت عراق رفته بود. «از راهرو و سالن‌های زیادی من را عبور دادند که پر از لکه‌های خون بود. خوف کرده بودم و آن‌قدر مسیر طولانی در اداره رفتم تا با مسئول وقت صحبت کنم که از نفس افتاده بودم. همان مسیر و لکه‌های خون هم برای مردم نوعی شکنجه بود.»
 
زمانی که به او گفتند شوهر و برادرت را در آب اسید انداخته‌اند، دنیا روی سرش خراب شد. چشمانش سیاهی رفت. لحن قاطع آن مامور، ریشه تک و توک روزنه‌های امیدِ او برای زنده ماندن همسرش را خشکاند. «اشک‌هایم بی‌اختیار می‌ریخت. گفتم از او به من یادگاری بدهید. وقتی شوهرم را از خانه‌مان به اسارت بردید حلقه، انگشتر و لباس داشت، حداقل همان‌ها را به من بدهید. پسرم، چند سال دیگر حتی یک بار هم چهره و آغوش پدرش را به یاد نمی‌آورد، او حتما از من طلب قبر یا یادگاری از پدرش را می‌کند. اما آن مامور گفت شوهرت هرچه داشت و نداشت در آب اسید حل شد.».
 
اما هنوز ۲ برادر دیگر مانده بودند که باید اطلاعی از آن‌ها می‌گرفت. به او گفتند ۲ برادر دیگرش هم در زندان هستند. خوب به خاطر ندارد که آن روز را چطور به شب رساند. بعد‌ها نیز متوجه شد که برادرانش را برای شکنجه جلو چشم مادرش کتک می‌زده‌اند. ۲ برادرش که در زندان بودند، ۲ سال بعد اعدام شدند.
 
بعد از پرس‌و‌جوی تقوی از خانواده‌اش، مادر و خواهر و برادران کوچکش آزاد می‌شوند و از طرف همان نیرو‌های عراقی، نامه‌ای به او می‌دهند تا بتواند در یک مدرسه شروع به تدریس کند. هنوز یک هفته نشده بود که سر کار می‌رفت و تازه داشت نفسی تازه می‌کرد، اما بخش‌نامه‌های متعددی از اداره اطلاعات عراق مبنی بر همکاری با آن‌ها دریافت کرد. همکاری را قبول نکرد و بعد از ۲ ماه، دوباره در مدرسه به سراغش رفتند. «دوباره مادرم، برادرم و پسرم را هم آوردند. در این ۲ ماه خواهر و برادران دیگرم را پیش پدرم در سوریه فرستاده بودیم. ما را به زندان فرستادند. این‌بار دیگر انفرادی در کار نبود و همه کسانی را که به‌اصطلاح می‌خواستند رنده کنند (یعنی به ایران بفرستند) آنجا بودند. هفته‌به‌هفته تعداد زندانی‌ها زیاد می‌شد. شاید تعدادمان به ۵۰۰ نفر می‌رسید دیگر جای خواب به‌زور گیرمان می‌آمد و با وجود یک دست‌شویی، روزی چند بار در یک صف طولانی منتظر می‌ماندیم.»
 
انگ زندانی سیاسی به تقوی خورده بود و در زندان کسی با او صحبت نمی‌کرد، زیرا می‌ترسیدند. اگر شب‌ها جایی برای دراز کشیدن پیدا می‌کرد، جایی برای بچه‌اش نداشت و او را روی سینه‌اش می‌خواباند. یک چادر داشت که در زمستان، حکم پتو را داشت و در تابستان آن را خیس می‌کرد تا کمی خنکشان کند.
 
هفته‌ای یک بار مجاز به هواخوری در حیاط پادگان بودند. در یکی از همان هواخوری‌ها بچه‌اش را با شیر آبی که گلی هم بود، حمام کرد و بعد از آن بچه‌اش بیمار شد. «فکر می‌کردم سرماخورده باشد، اما پیش دکتر که بردیم، گفت در بدنش دانه بزرگی وجود دارد و باید خارج شود. شکنجه بعدی‌ام این بود که بچه‌ام را جلو چشمانم و بدون بیهوشی عمل کردند. آن‌قدر پابه‌پای بچه‌ام اشک ریختم که غش کردم. بعد از عمل، سه روز در بیمارستان ماندیم. یکی از دکتر‌ها آشنا بود. از او خواستم به آن‌ها بگوید لازم است بچه چند روز دیگر هم تحت نظر باشد تا بتوانیم در بیمارستان نفسی تازه کنیم و دوباره به زندانی که حتی جای خواب هم نداریم برنگردیم، اما آن‌ها متوجه صحبت ما شدند و نه‌تن‌ها من و پسرم بلکه دکتر را هم بردند.»


فقط به رفتن فکر می‌کردیم

۹ ماه در آن زندان ماندند و بعد از آن، آن‌ها را از کربلا به بغداد و پادگان الرشید منتقل کردند. به گفته تقوی، پادگان بزرگ بود، اما جمعیت زندانیان به قدری زیاد بود که جای سوزن‌انداختن نبود. به آن‌ها وعده داده بودند به‌زودی آن‌ها را به ایران می‌فرستند. «شب آخری که در آن پادگان بودیم، پیرزنی نودساله را که حتی نمی‌توانست راه برود، با پتو آورده بودند و جا نبود که او را روی زمین بگذارند. شاید تعدادمان به ۲ هزار نفر می‌رسید. نزدیک صبح، ماشین‌های باربری آمدند و همه‌مان سوار شدیم. ما را در نزدیکی مرز ایران و در خاک عراق پیاده کردند. گفتند از این به بعد زمین مین دارد و باید پیاده برویم. یک مسیر را که رد پا داشت دنبال کردیم. فقط به رفتن فکر می‌کردیم.»
 
او داشت عراق را با همه خاطرات شیرین و تلخش ترک می‌کرد. نمی‌توان کتمان کرد که در دلش غم جداشدن از زادگاهش را داشت، اما با هر قدم، خدا را شکر می‌کرد که هنوز خودش و تعدادی از خانواده‌اش زنده و سالم‌اند. تقوی و صد‌ها نفر دیگر که از اسارت رها شده بودند، در آن راه حتی آب جوی کثیفی را هم خوردند. «در آن مسیر ۲ شب در مساجدی که سر راه بود خوابیدیم تا به سرپل‌ذهاب (کرمانشاه) رسیدیم. آنجا برایمان خیلی تدارک دیده و خیمه زده بودند. دایی‌هایم در اندیمشک زندگی می‌کردند و با شنیدن این خبر که اسرای عراقی به ایران آمده‌اند، حدس زده بودند ما هم جزو آن‌ها باشیم، چون در عراق ممنوع‌الملاقات بودیم.»
 
سال ۶۱ بود که او و مادرش به ایران آمدند، در حالی که همسر و ۳ برادرش شهید شده بودند. علاوه بر آن، یک خواهر و برادرش، زمانی که نیرو‌های عراقی دوباره سراغ خانه پدری‌اش رفته بودند تا آن‌ها را روانه زندان کنند، فرار می‌کنند و تا مدت‌ها از آن‌ها بی‌خبرند. «قرار بود مدتی در مشهد بمانیم و بعد ما را به عراق بازگردانند، اما بعد از سفر زیارتی، در مشهد ماندگار شدیم. پول کمی برای پدرم مانده بود. توانستیم یک خانه در طلاب بگیریم و منبع درآمدمان از یک مینی‌بوس بود که به راننده اجاره داده بودیم. درآمدمان زیاد نبود. من هم از مادربزرگم چرخ خیاطی گرفته بودم و برای همسایه‌ها چادر می‌دوختم. کم‌کم به صورت حق‌التدریسی در مدارس کار می‌کردم. در مدرسه هم برای دانش‌آموزان لباس فرم می‌دوختم. یک سال بعد از اینکه به ایران آمدیم، خواهر و برادرم را پیدا کردیم. خواهرم در مصر ازدواج کرده بود و برادرم مدت‌ها چوپانی می‌کرد.»
 
حالا پسر تقوی که طعم اسارت را در کودکی چشیده شغل پدر، یعنی معماری، را در پیش گرفته است. به رسم پدر شهیدش در بیست‌وسه‌سالگی ازدواج کرده و تقوی صاحب ۲ نوه شده است.
 
 
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->