سیده نعیمه زینبی | شهرآرانیوز؛ کودکی سرشار از آرزوی پرواز است. هرجا پرندهای میپرد یا از هواپیما رد و نشانی باقی میماند یک غنچه آرزو در دل کودکی رنگ باز میکند و گل میدهد. این خوشایند در منطقه ۷ رنگ و لعاب بیشتری دارد. اینجا کودکان نیاز نیست سر به سوی آسمان بلند کنند و چشم بکشند تا آن پرندههای آهنی رخ عیان کنند. مجاورت با فرودگاه و نیروی هوایی کار را برایشان سهل کرده است تا لحظه به لحظه زندگیشان با پرندههای آهنی عجین شود. اینجا بچههای بیشتری عشقِ خلبانی دارند. فرقی ندارد ساکن طرق و عسگریه باشند یا پروین اعتصامی و محله مقدم. برای بزرگترها صدایشان آزاردهنده است، ولی برای کوچکترها دیدنشان لذتبخش است. آنها دوست دارند روزی خلبان شوند؛ ولی شاید به نظرشان محال و دور از دسترس برسد.
ما امروز پای صحبت کسی نشستهایم که او هم کودکیاش به آرزوی پرواز و دنبال کردن خطوط سفید آسمان گذشته است. در فاصلهای بسیار دورتر از زمین، جایی که هواپیما یک نقطه متحرک است. او، اما نگذاشت آرزوهایش رؤیایی دور از دسترس بماند و خودش را به آن رساند. او امیر سرتیپ دوم خلبان حمید مصطفوی؛ فرمانده پایگاه شکاری شهید حبیبی مشهد؛ است که بر مسند فرماندهی یکی از پایگاههای مهم نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران نشسته است. فرمانده ۴۵ بهار از زندگیاش گذشته است، ولی شبیه کودکیاش پرواز را دوست دارد. او هنگامی که میشنود شاید رؤیایِ پروازِ یک نفر با خواندن این گزارش دستیافتنی شود، با اشـتیاق بیشتری به سؤالاتمان پاسخ میدهد.
پدر گام اول رؤیایم را برداشت
فرمانده ۶ برادر دارد و چند خواهر. فرزند بزرگ یک خانواده پرجمعیت در روستای دره عباس از بخش قهستان درمیان خراسان جنوبی. روستایی که در سال ۵۴ امکان و امکاناتی ندارد. محروم شبیه دیگر روستاهاست. امیر مصطفوی میگوید: «یکی از افتخاراتم این است که در روستا متولد و با سختی بزرگ شدم. زمان کودکی من روستاها محروم بود و حتی برای حقوق عادی مانند آب و برق مشکل داشتند. ما باید آب آشامیدنی را از چشمهای میآوردیم که کیلومترها از خانهمان فاصله داشت. روستا وسیلهای برای آمدوشد به شهر نداشت و همه مایحتاج روزمره باید در روستا تهیه میشد. شاید سالی یکی دو بار به شهر میآمدیم.» او پشت میزهای یک مدرسه یک کلاسه درس میخواند که دانشآموزان چند پایه درسی کنار هم مینشینند.
مقطع ابتدایی که تمام میشود پدر دلش نمیآید پسر درسخوانش را از پشت نیمکتهای مدرسه بلند کند و به شهر بیرجند مهاجرت میکند. امیر مصطفوی میگوید: «علت مهاجرت ما به بیرجند ادامه تحصیل بود. پدر خودشان تحصیلاتی نداشتند؛ ولی علاقه داشتند فرزندانشان درس بخوانند. بسیاری از آدمهایی که در روستا میشناختم فرزندانشان را از مدرسه برمیداشتند تا در مزرعه نیروی کارشان باشد. بعضی والدین به سواد خواندن و نوشتن بچههایشان قناعت میکردند؛ ولی پدر من خودش عاشق این بود که ما درس بخوانیم و حتی سختی مهاجرت و دوری از زادگاهش را به جان خرید تا فرزندانش بتوانند به رؤیاهایشان نزدیک شوند.»
هنوز قالیبافی را بلدم
کودکی او در کنار درس، به نشستن پای دار قالی میگذرد: «پدرم قالیباف بودند. خود من هم کنار او بارها پای دار قالی نشستهام و این حرفه را همین الان هم بلدم. کار فرهنگ زندگی ما بود و من در تمام طول تحصیل به آن پایبند بودم. حتی زمان دانشجویی. ما در روستا باید کار میکردیم. حتی پیش از ورود به مدرسه قالیباف بودم. در حین تحصیل و ۳ ماه تعطیلی به خانواده کمک میکردیم. در سبک زندگی روستایی بچهها همدوش با بزرگترها کار میکنند.»
در بیرجند حمید فرصت درس را غنیمت میشمارد و تبدیل میشود به یکی از دانشآموزان خوب کلاس. دیپلم ریاضی میگیرد. او همراه با خانواده در بیرجند هم قالی میبافد. تا وقتی پدر توان جسمی دارد تا پشت دار بنشیند حمید هم همراه اوست. قالیهای پدر زبانزد است و صادر میشود؛ اما عوارض نشستن طولانی پشت دار بالاخره گریبان او را میگیرد تا او را از پشت دار به خادمی مسجد برساند. خدمت در مسجد هم برای پدر برکت دارد و هم برای پسر تا نگاه مذهبی او شکل بگیرد. فرمانده میگوید: «پدرم پس از قالیبافی ۲۰ سال خادم مسجد شد و نگاه مذهبی را به ما القا میکرد.»
از بچگی سرم توی آسمان بود
البته در کنار مسجد، کتاب هم رفیق خوب آن روزهای آقای فرمانده است: «جهان من را کتاب ساخت. من اواخر دبیرستان کتاب زیاد میخواندم و با آن انس داشتم. کتابهایی که میخواندم بیشتر ریشه مذهبی داشت. کتاب ذهن من را نسبت به جهان پیرامونم باز کرد و این نگرش را در من به وجود آورد که باید برای خودم هدفی داشته باشم. آغاز مطالعه مسیر مرا روشن کرد. دوستانی هم داشتم که مرا در مسیری که میرفتم تشویق میکردند. آن زمان به علاقههایم فکر میکردم و به این که چه چیزی میخواهم؟ به دنبال این بودم که بفهمم چه کاری مرا اقناع میکند تا برای مملکتم مفید باشم و در پرواز به آنچه میخواستم رسیدم. الان از حضور شبکههای اجتماعی و دور شدن از کتاب نگرانم. بچههای ما کم کاغذ را لمس میکنند.».
اما عشق پرواز خیلی زودتر از آنچه فکر کنید در جان و دل او رسوخ و جا خوش میکند: «مادرم میگوید تو از بچگی سرت رو به آسمان بود و دنبال پرواز بودی. آن موقعها آن دود سفید رنگ برای ما نشانه جت بود بعدها فهمیدیم نام علمیاش کانتریل است. از همان زمان که دود سفید رنگ آسمان را دنبال میکردیم پرواز جزو آرزوهایم بود؛ ولی باورم نمیشد که بتوانم به آن برسم. آن زمان حتی هواپیما را نمیدیدیم و تصور اینکه یک آدم آن بالا نشسته است، برایمان سخت بود. خلبانی برایم رویایی بود که فکر نمیکردم محقق شود. آن وقتها پرواز دنیایی دستنیافتنی بود.»
صبح تا ظهر دنبال روزنامه بودم!
این رؤیا همراه با بلندپروازی، تلاش و جسارت نوجوانی شکل میگیرد تا دیگر یک رؤیا نباشد: «در دبیرستان نه خبری از مشاوره بود و نه کسی بود که تو را برای رسیدن به رؤیایی که داری کمک کند. شاید سال چهارم دبیرستان، اولین بار بود که پرواز برایم جدی شد. من هدف داشتم و دلم میخواست روزی بتوانم خلبان یک جنگنده باشم. در دفترچه انتخاب رشته، خلبانی را جزو گزینهها دیدم. آنجا هنوز به باور پرواز نرسیده بودم و امیدی به پذیرش در این رشته نداشتم؛ اما با همه این سختیها دست از رؤیایم نکشیدم. در انتخاب رشته دانشگاه هوایی انتخاب اولم بود و قبول شدم.»
دمدمای اعلام نتایج کنکور فرمانده همراه با خانوادهاش به تهران سفر میکند. فرمانده میگوید: «مسافرت تهران بودم که فهمیدم خلبانی قبول شدهام. آن زمان باید میگشتیم و در روزنامه سنجش اسممان را پیدا میکردیم. من با هزار زحمت صبح بیرون زدم و در شهر درندشت تهران گشتم و روزنامه را پیدا کردم. حسش هنوز در ذهنم مانده است. حدود ساعت ۱۵ بود با یک جعبه شیرینی پیش خانواده رفتم که منتظر بودند. آنجا خبر از گوشی همراه هم نبود که بخواهم خبر بدهم.»
عبور از سد ۸۲ معاینه پزشکی!
عبور از سد کنکور، گذر از یک گذرگاه سخت است؛ ولی پایان راه نیست. پس از آن، تازه گام مصاحبه و معاینات پزشکی شروع میشود: «در سال ۷۲ حدود ۲۱ هزار نفر در رشته خلبانی مجاز شده بودند. در تاریخ معین برای معاینه رفتیم. آنجا کاغذی به ما دادند که ۸۲ عنوان موارد معاینه تست پزشکی نوشته شده بود. در سالن معاینه صفهای مختلفی ردیف شده بودند که هر کدام برای یک معاینه خاص بود.
صف چشم، صف قلب، صف گوش و ... تشکیل شده بود. آنجا از هرصف چند نفری رد میشدند و بیرون میرفتند و یک نفر به صف بعدی میرفت. اگر این آزمایشها تا انتها به خوبی طی میشد تو میتوانستی دانشجوی رشته خلبانی دانشگاه هوایی بشوی. به همین راحتی نبود. از آن جمعیت ۴۵ نفر وارد دانشگاه شدند که باز هم در حین آموزش ریزش داشتند. در نهایت تعدادی از همدورههایم هم در سانحههای مختلف شهید شدند.» دور از ذهن نیست که در مأموریتها و پروازها ممکن است اتفاقاتی بیفتد که به شهادت منجر شود. مجوز پرواز یک ساله است و هرسال همان آزمایشات در ماه تولد تکرار میشود تا مجوز پرواز برای یک سال را بگیرند. بالای ۴۰ سال این آزمایشها هر ۶ ماه تکرار میشود.
از رؤیایم دست نکشیدم
امیر سال ۷۲ به آرزویش رسید؛ ولی ما حالا اینجا نشستهایم و با خودمان کلنجار میرویم که چطور میشود با همه سختیها و ناکامیها دست از رؤیا نکشید. او میگوید: «من از همان ابتدا عاشق این بودم که در کابین یک هواپیمای شکاری بنشینم و برایش جنگیدم. الان هم پرواز را بیش از گذشته دوست دارم. وقتی خلبان شدم هنوز نگاهم نسبت به شغلی که دارم شکل نگرفته بود؛ ولی اندک اندک آگاهی من نسبت به شغلم بیشتر شد. حالا میدانم هدفی دارم و برای آن پرواز میکنم.»
دوره نوجوانی امیر با جنگ عجین شده است. او رشادتها و بزرگی مردم را دیده است و باورش بر اساس آن دوران شکل گرفته است: «برایم آدمهایی که برای دفاع از کشور جانشان را کف دست میگرفتند و آن را فدای وطن میکردند ارزشمند بود. این برایم خیلی خاص بود.
این دو نگاه در کنار هم شکل گرفت. زمان کودکی فقط یک کبوتر را تماشا میکردم و میگفتم چه خوب است جای او باشم. آنچه نداشتم میخواستم؛ اما دیگر نگاه جهادی در آن نبود. ما از پرواز تصور محدودی داریم؛ ولی وقتی پرواز میکنیم تازه میفهمیم طراحی خدا چقدر زیباست.»
۱۰ صفحه خاطره اولین پرواز
نخستین پرواز همه حسهای متناقض را با هم دارد. گاهی اضطراب است و گاهی شادی. گاه دلهره است و گاه تپش بیامان قلب. امیر مصطفوی درباره اولین پروازش میگوید: «برای خلبان شدن باید ۳ هواپیما را پرواز کنی تا خلبان صفرکیلومتر شوی. هواپیمای آموزشی بلانزا، هواپیمای پیسی-۷ که هواپیمای پایه (بین هواپیمای مسافربری و شکاری) است و در نهایت هواپیمای شکاری. نخستین پرواز یک خلبان اسمش پرواز آشنایی و با بلانزا است که من خیلی ولع داشتم تا پشت رول بنشینم و پرواز کنم. شب هم ۱۰ بار از خواب بیدار شدم تا ببینم کی صبح میشود.
خیلی منتظرش بودم. قبلش دوستان به من گفته بودند ممکن است هواپیما با تو نسازد و حالت بد شود که کمی نگرانم میکرد. ما باید برای پرواز از دانشگاه به قلعه مرغی میرفتیم. اولین باری بود که باید در کنار استاد خلبان، جای خلبان مینشستم تا بدن با شرایط جوی آشنا شود. چون آن بالا با روی زمین متفاوت است و بدن با آن آمیخته نیست. در نخستین پرواز با آداب خاص، منتظر بودم که استادم از در بیاید و من را از این حال رهایی ببخشد. با هم پای هواپیما رفتیم و نشستیم. ایشان تیکآف کرد و هواپیما را روی آسمان برد و آنجا به من گفت حالا کنترل هواپیما دست تو است. کمی پرواز کردیم. یک حس خاصی داشت که توصیف شدنی نیست. شاید حدود ۱۰ صفحه از این پرواز در دفتر خاطراتم نوشتهام.»
پرواز سخت سولو!
خلبان جنگنده شدن سختیهای خاص خودش را دارد که باعث میشود بسیاری نتوانند آن را به پایان برسانند: «ما در هواپیمای بلانزا ۱۱ پرواز با معلم خلبان داشتیم و پرواز آخر باید تنها مینشستیم. در پرواز سولو دانشجوی خلبانی باید هواپیما را از زمین بکند و پرواز کند و بنشاند. معلم و شاگرد هر دو برای این پرواز اضطراب دارند. چون هواپیما یک سرمایه است که به دست یک دانشجوی جوان سپرده میشود. در همه دنیا یک سنتی هست که پس از تشویق، دیگران او را بلند میکنند و در حوض آبی که در جلوی دانشکدههای خلبانی است میاندازند. اگر هم زمستان باشد با ظرف آب از او استقبال میکنند تا استرسش فرو بنشیند و غرور کاذب هم سراغش نیاید. این شوکی است که بعد از پرواز سولویی به خلبان وارد میشود. تازه اینجا تو پرواز ابتدایی را آموختهای و باید مهارت پرواز را بیاموزی. پرواز در ارتفاعات مختلف، از این شهر به آن شهر، پرواز دو فروندی و چیزهایی از این دست را برای مهارتآموزی تمرین میکنیم.
سپس باید هواپیمای پیسی-۷ را پاس میکردیم و به همین دلیل به اصفهان منتقل شدیم. آنجا ۱۶ پرواز با استاد داشتیم و یک پرواز سولو. تقریبا ۱۰۰ سورت دیگر باید با هواپیما پرواز کنیم تا نمره خلبانی آن را بگیریم. انواع مانور مانند دو فروندی، چند فروندی، پرواز شب و پرواز در ارتفاع پایین را با آن تمرین کردیم. پس از پایان این دوره تو هنوز دانشجویی و اسمت خلبان نیست. بعد تازه هواپیمای شکاری مینشینیم و همه پروازهای آن را هم میگذرانیم و به عنوان ستوان ۲ خلبان وارد پایگاههای هوایی میشویم.»
هراس دارم روزی نتوانم پرواز کنم
آنچه ما از پرواز میدانیم با کسی که در کابین خلبان نشسته، زمین تا آسمان فرق دارد. امیر مصطفوی زمانی که پرواز را تجربه میکند تازه میفهمد چه دنیای متفاوتی در ارتفاع انتظارش را میکشد: «اطلاعاتی که از پرواز در ذهن من بود خیلی اندک بود. زمانی که توانستم آسمان را زیر پا بگذارم تازه فهمیدم این دنیا فراتر از تصور من است. خدا لطفی به من کرد که شاید خودم خیلی در آن دخیل نبودم. خدا متناسب با روان و عقیدهام مرا به سمت پرواز سوق داد. هرچه گذشت مصممتر، علاقهمندتر و تشنهتر شدم. الان هم هراس این را دارم که روزی برسد که این لباس از تن ما بیرون بیاید و دیگر نتوانیم پرواز کنیم. این حس ما را رنج میدهد.»
پرواز را فقط آنهایی میفهمند که به آن مبتلا هستند. در هواپیمای شکاری خودت هستی و خدای خودت و آسمان فراخی که پیش نگاه تو گسترده شده است. زمانی که در کسری از ثانیه، زمین زیرپایت است، ابرها برایت رفیقان پروازند و کوهها دیگر آن موجودات سخت و سنگی نیستند. همه چیز از آن بالا شگرف و اعجابانگیز است. نمیشود آسمان شب را که جای سوزن انداختن ندارد از ارتفاع چند هزار پایی ببینی؛ ولی خدا در ذهنت پر رنگ نشود. امیر، اما فقط دلبسته به این زیباییها و اعجاب پرواز نیست: «پرواز برای من دو بعد دارد. یکی زیباییهای پرواز است و دیگری همراستا بودن این کار با عقیدهام. برای دیدن زیباییهای خدا از بلندای آسمان میشود به سراغ گلایدر و پارا گلایدر رفت؛ ولی آنچه مهم است آن اعتقادی است که پشت این پروازها نهفته است. من میخواهم برای کشورم مفید باشم. پرواز برای من تلفیق این دو است. شغل ما رنگ و بوی جهاد دارد. هواپیما برای ما هم وسیله پرواز است و هم وسیله دفاع از مرزهای کشورمان تا کسی نگاه چپ به آن نکند یا پایش را در حریم مرزهای ما نگذارد.»
پای عشق در میان است
کسانی که این مراحل را طی کرده و خلبان شدهاند عشق و علاقه آنها را نگه داشته است. پای عشق که به میان بیاید امیر مصممتر حرف میزند: «من در تشییع پیکر سوخته نزدیکترین رفیق همدانشگاهی و هم اتاقیام بودهام. امنیت هزینه دارد و باید جان داد. ما این عهد را بستیم که برای امنیت این کشور باید تا پای جان بایستیم و این اتفاق افتاده است. سختیهای دیگری هم دارد که دیگران نمیدانند. آنچه اینها را نگه داشته است آن زیبایی کار و عشق است. برای خلبانها بدترین روز روزی است که بگویند دیگر مجاز به پرواز نیستید. ما با پرواز زندگی میکنیم و اگر کسی چنین حسی نداشته باشد در این شغل نمیماند. افرادی هم بودند که شغل را رها کردند و رفتند. ما شغلمان همیشه همراهمان است. ما باید بهایی را برای هدفمان پرداخت کنیم. پرواز، فرماندهی و مسئولیت و حتی نظامیگری همراه با خودش محدودیتهایی دارد؛ اما در کنارش آن کسی که مانده دلایلی را پیدا کرده است که با آنها زندگی میکند. من اگر برگردم دوباره این مسیر را خواهم آمد.»
ما هنوز سربازیم
امیر مصطفوی در ۲۴ سالگی ازدواج میکند و برای معلم خلبانی پیسی-۷ به اصفهان میرود. بعد هم ۳ سال در دزفول معلم خلبان هواپیمای شکاری میشود. در بیرجند ۸ سال فرماندهی پایگاه هوایی را برعهده دارد و از سال ۹۷ به مشهدمی آید.
او درباره این مسیری که طی کرده است میگوید: «علامت سؤالی که چرا به دنیا آمدهام و چه کار باید بکنم همیشه در ذهنم روشن بوده است. در اصفهان و با دانشجو پرواز کردن یک لذتی داشت. الان همه خلبانهای نیرو هوایی که با آنها پرواز کردم میشناسم. دزفول معلم خلبان شکاری بودم. بیرجند شرایط دیگری داشت. در مشهد هم حضور امام رضا (ع) را حس میکنیم، چون به کارمان برکت میدهد. پوشیدن لباس سربازی، افتخاری است که نصیب ما شده است.
ما در وهله اول هنوز سربازیم و این است که به کار ما ارزش میدهد و اگر نباشد همه سختیها بیمعنا میشود.» نمیشود خلبان باشی؛ ولی اضطراب شرایط اضطراری را حس نکرده باشی: «سانحه برای ما یعنی رویدای که به خسارت به هواپیما منجر شود. شرایط اضطراری برای همه خلبانها پیش میآید. زمانیکه بین مرگ و زندگی میمانی چند ثانیه دیگر زنده هستی یا نه؟ در یک عملیات تمرینی متوجه شدم چرخ سمت چپ پایین نیامده است. هرکار کردم نشاندهنده نیامد. سوختم در حال پایان بود و لحظات آخر پروازم بود. ما یک فرصتی برای نجات داریم که در صورت نقص فنی هواپیما میتوانیم با صندلی بیرون بپریم و سپس چتر نجات باز شود.
معمولا خلبانها دوست ندارند و دلشان نمیآید هواپیما را ترک کنند. خلبان تا جایی که بتواند میخواهد هواپیما را بنشاند حتی اگر جانش را از دست بدهد. من هرکار کردم چرخ پایین نیامد. تصمیم گرفتم که هواپیما را روی چرخ راست بنشانم، ولی کسی روی زمین به من دلگرمی نداد. آنجا نگاهی به منطقه مسکونی که خانهام بود انداختم و با بچههایم خداحافظی کردم. من با همان شگرد نشستم و سالم ماندم. از این دست اتفاقات زیاد است. گاهی حتی موتور آسیب دیده یا دانشجو موتور را در آسمان خاموش کرده است.» در دنیا هرکس چیزی دارد که از آن ارامش بگیرد.
پرواز به کسی که آن را دوست دارد آرامش میدهد. این را امیر میگوید و ادامه میدهد: «پرواز ظهر عاشورا در دزفول را یادم هست. هواپیماهای آمریکایی در عراق بودند و آن سوی مرز پرواز میکردند و ما این طرف بودیم. این حس که تو برای دفاع از مملکتت مسلح هستی خیلی خاص است. پرواز در نزدیکی آسمان کربلا در ظهر عاشورا برایم ماندگار شد.»
امیر سالهاست پرواز میکند؛ اما هنوز برایش شگفتی و شعف دارد. او میگوید: «پرواز عادی نمیشود. هربار برایمان تازه است. الان هم اگر مدت زیادی پرواز نکنیم حتی به پرندهای که میبینیم پرواز میکند حسودیمان میشودو با صدای غرش هواپیما دلمان برای پرواز تنگ میشود. گاهی پس از مدتی دوری از آسمان وقتی به هواپیما میرسیم عجیب شوق پرواز داریم.»