درست نخستین روزهای جشنواره فیلم فجر پارسال بود. در سالن پردیس ملت بودم که عبدالرضا منجزی زنگ زد؛ دوست نویسنده و فیلم سازم. دل نگران بود و آشفته. گفت: «فقط خوب گوش بده، ببین چی میگم! حرف هام رو جدی بگیر! این کرونای چینی پاش رسیده به ایران، خیلی مراقب باش!» با صدای بلند زدم زیر خنده: «مرد حسابی! کرونا کجا بود؟ شوخیت گرفته؟ مراقب چی باشم؟»
گفت: «می دونستم همچین واکنشی نشون میدی، اما تو رو به جون ایلیا قسم میدم، حرفم رو جدی بگیر! من از خودم که حرف درنمی آرم، این رو یکی از دوستان پزشکم بهم گفته، آدم معتمدیه، رئیس بیمارستانه، حرفش باد هوا نیست، حداقل اونجا با کسی دست نده و روبوسی نکن!» گفتم: «مرد حسابی! من خیلی از رفقام رو سالی یک بار اینجا میبینم، چجوری میتونم بغلشون نکنم؟ روبوسی نکنم؟ اصلا من حاضرم کرونا بگیرم، ولی با رفیقام درست ودرمون احوالپرسی کنم!» خلاصه از او گفتن و از من نشنیدن. البته از این گپ و گفت، زمان زیادی نگذشت که همه ما کرونا را آن قدر جدی گرفتیم که در خانه خودمان هم دست دادن و درآغوش کشیدن ممنوع شد. این خاطره را به این دلیل نقل کردم که در ادامه اش بگویم در ابتدای امر کمتر کسی کرونا را جدی گرفت؛ نه بالادستی ها، نه پایین دستی ها. ربطی به ما ایرانیها هم ندارد. در خیلی از جاهای دنیا خیلیها کرونا را جدی نگرفتند.
آخر باورپذیر هم نبود. در نخستین دهههای قرن بیست ویکم و درحالی که علم جدید خطرناکترین بیماریها را مهار کرده است و انسان دارد خودش را برای سفر به دیگر کرات آماده میکند، باور اینکه یک ویروس بسیار کوچک از آن سر دنیا راه بیفتد و به همین سادگی در سراسر دنیا منتشر شود و چنین کشت وکشتاری راه بیندازد، خیلی دور از تصور بود. چه کسی فکرش را میکرد که مردم سراسر کره زمین باید دک ودهنشان را ببندند و دم به دقیقه دستشان را با مواد شوینده و الکل بشویند؟ چه کسی فکرش را میکرد در لیبرالترین کشورهای دنیا ساعات منع رفت وآمد وضع شود و چیزی شبیه به حکومت نظامی در آنجا حکمفرما شود؟ اما شد!
همه آنچه درباره یک بیماری فراگیر آخرالزمانی در کتابها خوانده و در فیلمها دیده بودیم، جلو چشمان غیرمسلح ما جان گرفت. شاید من به دلیل شیوه زیستم و نوع کسب وکارم خیلی تأثیر کرونا را حس نکرده باشم، اما خوب میفهمم بسیاری از هم وطنانم دچار چه دردسرها و مصیبتهایی شده اند. تعطیل شدن برخی کسب وکارها و ازرونق افتادن خیلی از کسب وکارها بدترین اتفاقی است که کرونا با خودش آورد.
نمیدانم آنهایی که کرونا مستقیم معاششان را هدف گرفته است، امروز چطور از پس این معضل بزرگ برمی آیند. به نظرم هر مشکل دیگری در برابر این مشکل اساسی خرد و بی اهمیت جلوه میکند. دلتنگی برای دوست و آشنا را میتوان به تماس تلفنی و ارتباط تصویری و پیامهای اینترنتی تقلیل داد، اما برای گرسنگی نیز میتوان تمهیدی تدارک دید؟ به هر حال بشر جان سختتر از این حرف هاست و دیر یا زود از این بلای تاریخی جان به در خواهد برد، اما این ویروس بی رحم یک آزمون تاریخی برای همه ماست؛ به ویژه برای آنان که به این بیماری هولناک مبتلا نشده اند و کسب وکار و معاششان نیز دچار مشکل چندانی نشده است.
روزگار از این شعبدهها باز هم در آستین دارد. شاید در مصیبت بعدی نوبت ما فرابرسد. اگر بتوانیم دست نیازمندی را در این ایام بگیریم، شاید در آزمون بعدی دیگران به داد ما برسند. کسی چه میداند؟ وعظ و نصیحت را نه خوش میدارم و نه کار من است، اما از یاد نبریم که ما زاییده و پرورده فرهنگی هستیم که میگوید: «این جهان کوه است و فعل ما ندا»؛ شاید در روزگار کرونا این سخن بیش از هر زمان دیگری معنا پیدا کرده است.