یک تصویر فراواقعی هولناک چشمخانهها را پر کرده است. باد در کوچههای خاکی توس، هروله میکند و آفتاب ولرم صورتها را نوازش میدهد. رودابه و زال از اعماق شاهنامه بیرون میزنند تا هزار سال پس از دلدادگی، دوباره خیابانها را گز کنند و از تن دادن به تیغ تاریخ سر بزنند.
زال با آن موهای سپید، اول به یک آرایشگاه میرود و موهایش را هایلایت میکند تا هم آلامد باشد و هم رؤیاهای باستانیاش را فراموش کند. رودابه هنوز برای زال میمیرد و با استشمام عطر شوی مهربانش، کیفور میشود. دردانه مهراب کابلی به زال میگوید: «برویم کوهسنگی هوایی بخوریم و از فراز آن، شهر را ببینیم.» کلاغها در کوهسنگی دنیا را روی سرشان گرفتهاند و آرامش عاشق و معشوق را بههم میزنند. زال دستش را در جیبش میگذارد و از رودابه میپرسد: «چرا اینجا هیچ خبری نیست؟» یک نفر که دارد لابهلای شاخهها تاب میخورد، به آنها میگوید: «از وقتی کسبوکار کرونا رونق گرفته است، مردم کمتر از خانههایشان بیرون میآیند و در خوف و بیم ترجیح میدهند در پارک محله خود قدم بزنند.»
زال و رودابه با یک تاکسی شیک، خودشان را به باغ نادری میرسانند تا با نادرشاه افشار عکسی سهنفره بگیرند. نادر، اما رفته است واکسن بزند تا بیش از این به ماسکها و عطسهها و سرفهها مشکوک نباشد. او در رده سنی شونصدسال به بالا جاگرفته است و تنهاکسی است که میتواند بساط این درد مردافکن را همچون بساط سرزمینهایی که فتح کرده است، جمع کند. رودابه حیران است. به نگهبان باغ نادری میگوید: «اگر نادر برگشت و سراغ ما را گرفت، بگو از طریق پرندگان نامهبر جویای حالش خواهیم شد». آنها هنوز نمیدانند با یک آیفون کوچک، میتوانند در کلابهاوس شرکت کنند و پشت دود سیگار با نادر کلنجار بروند.
مقصد بعدی زوج رومانتیک، بازاررضاست. توی راه، دلشان برای سوگلیشان غنج میرود و قول میدهند یک روز بارانی دیگر با رستم و رخش به شهر بیایند. کمترکسی سراغ خرید انگشتر و جغجغه و تیله و خروسقندی میرود. زال دل به دریا میزند و با تمام اسکناسهایش یک تسبیح شاهمقصود اصل میخرد تا وقتی به عمق تاریخ برگشت، یادگار داشته باشد. رودابه هم یک جین جوراب میخرد تا بین رستم و تهمینه و اسفندیار و بهمن و بیژن و داراب و سیندخت تقسیم کند. یک بسته آبنبات هلدار هم برای همه شخصیتهای شاهنامه میخرد. از داروخانه آنسوی بازاررضا هم چند ورق قرص آسنترا و دیازپام میخرند تا شبها سیمرغ توی خواب راه نرود و از میزان نگرانیاش بکاهد.
روزهای آخر اردیبهشت است، اما شهر به دلیل کرونا و کمآبی، حال خیلی خوبی ندارد. زال با تماشای آدمها در خیابانهایی که هیاهو و شلوغی قبل را ندارند، بهانه سیمرغ را میگیرد و به رودابه میگوید: «بهتر است برگردیم به شاهنامه و کارت شناسایی خود را نشان فردوسی دهیم. آخر من موهایم را بلوند کردهام و ممکن است حکیم، ما را نشناسد.»
آنها با یک تاکسی دربست به توس برمیگردند و در طرفهالعینی به میان ابیات شاهنامه میغلتند. آنجا در تمام ۵۰ هزار بیت شاهنامه دارد باران میبارد و رستم ابرها را زیر پیراهنش، پنهان کرده است تا پس از کشتن دوباره سهراب، آب شور کم نیاورد!