سیده نعیمه زینبی
دبیر شهرآرا محله
به او میگفتند قدیمیترین خبرنگار در قید حیات ایران! ولی این عنوان چیزی برایش نداشت. مردی که انگار تنهایی او را جان به سر کرده بود که میگفت: «دعا کنید که زمستان امسال را نبینم» و حالا دیگر نیست که زمستان را ببیند!
اول بار که به مناسبت روز خبرنگار به خانه محقرش پا گذاشتیم او را با دنیای شهرت بیگانه یافتیم. مردی که اصول خودش را داشت و معلوم بود چقدر زندگی در شرایط ناتوانی برایش سخت است. زنش سه سالی بود که فوت کرده و فرزندی نداشت. آشفتگی اولین خاصیت در اتاق کوچکش بود. هر جای خانه گرد و غبار طنازی میکرد. عینک و عصا و حوله روی تخت بود. انگار پیرمرد همه چیز را گذاشته بود در اولین دسترسی ممکن!
ناتوان بود، اما پیراهنهایش روی چوبرختی آویزان بود که بگوید خبرنگار اتوکشیده سابق همچنان به سر و وضعش اهمیت میدهد. کتهایش هم روی چوب لباسی بود. سوسکها و جانوران موذی اولین میهمانان پیش از ما بودند که بیهیچ دغدغهای در روز روشن تردد میکردند. رسم ادب این بود به روی خود نیاوریم. دور تا دور هم آگهیهای ترحیم چسبانده بود. انگار که عزیزانش با رفتنشان در ذهن پیرمرد بیشتر ماندگار شده باشند. حالا پیرمرد عکس خودش در میان یکی از آن آگهیهای فوری بدون دقت آماده در چاپخانهها جا خوش کرده است.
۲۱ کارت داخلی و ۳ کارت خارجی دارم
علیاصغر آذری اهل بابل بود. کار رسانهها را با نشریه «داد» در ۱۵ سالگی شروع کرده بود. او گزارشی درباره اقدامات خلاف قانونِ یکی از رجال سرمایهدار کشور مینویسد که باعث دشمنیهای بسیاری با او میشود، آنچنان که جانش را به خطر میاندازد. به همین سبب سال ۱۳۲۰ به قصد فرار، باروبنه از زادگاه برمیگیرند و در گیرودار روزهایی که متفقان وارد مشهد شدهاند و شهر اوضاع خوبی ندارد به این شهر میآیند. خودش تعریف میکرد: «در مشهد، کارم را با روزنامه «پرخاش» شروع کردم، اما همزمان برای روزنامههای «کارزار»، «هوشیار» و «آفتاب شرق» هم قلم میزدم. نیمه دوم دهه ۲۰ بود که خودم بهصورت مستقل روزنامهای تأسیس کردم و اسمش را «آذرنگ» گذاشتم. آذرنگ ابتدا بهصورت یومیه و بعدها هم به شکل هفتهنامه منتشر میشد. سال ۱۳۵۱ بهدلیل فراوانی هفتهنامهها در مشهد، دولت تصمیم به تعطیلی برخی نشریهها گرفت که آذرنگ هم یکی از آنها بود. پس از تعطیلی، دوباره همکاریام را با دیگر مطبوعات مشهد ادامه دادم و برای بسیاری از روزنامهها و نشریههای آن دوران مانند «فرمان»، «نبرد ملت»، «پرچم اسلام»، «اطلاعات»، «ایران» و «خراسان» و بسیاری از این دست روزنامه و مطبوعات گزارش و مطلب مینوشتم.» او در پایان کارش۲۱ کارت خبرنگاری داخلی و ۳ کارت خبرنگاری خارجی داشت.
صاحب اولین دکههای روزنامه فروشی مشهد!
اما تمام فعالیتهای آقای آذری به نوشتن و قلم زدن محدود نمیشد. او افزون بر اینکه نمایندگی توزیع روزنامههای خارجی در کشور را داشته است، در اواخر دهه ۲۰ به شیوه پایتختنشینها در مشهد دکه روزنامهفروشی دایر میکند: «در فضای انقلاب، روزنامهای در عراق به نام «سندان» وجود داشت که با ایران همراهی میکرد و نمایندگیاش در استان با من بود. همچنین پیش از انقلاب نیز سرپرستی نشریات مختلف به چند زبان دنیا از جمله فرانسه، آلمانی، انگلیسی و روسی نظیر «نیوزویک»، تایم، دیسکاور و اینتراویا را برعهده داشتم و این نشریات را در مشهد توزیع میکردم. افزون بر اینها، سال ۱۳۲۸ بود که دیدم برای بهبود کار رسانهها بهتر است که ما هم در مشهد دکه روزنامهفروشی داشته باشیم؛ برای همین رفتم آستان قدس و آنجا موضوع را مطرح کردم. تمام مراحل اداریاش را هم خودم انجام دادم تا بالاخره موفق شدم دو دکه روزنامهفروشی یکی برای بالاخیابان و دیگری برای پایینخیابان دایر کنم.»
خودش درباره ادامه فعالیتهایش میگفت: «از سال ۴۸ تصمیم گرفتم برای آشنایی با دیگر مطبوعات و استفاده از تجربیات دیگر خبرنگارانِ کشور، یک سفر یکساله به دور ایران را آغاز کنم. به دفتر همه مطبوعات و نشریات کشور سر زدم و از فعالیت مطبوعاتی و مشکلاتشان پرسیدم. دوست داشتم این را در گزارشی بازتاب دهم و از حرفه خبرنگاری در ایران بنویسم. در تبریز، مدیرمسئول یکی از روزنامهها که از قرار مطالب مرا رصد میکرد، خواست تا در این شهر بمانم، اما من از آنجا که افزون بر کار مطبوعاتی در مشهد، خادم حرم بودم و در دستگاه آقا خدمتگزاری میکردم، این پیشنهاد را نپذیرفتم و به خراسان بازگشتم و فعالیت مطبوعاتیام را همینجا به صورت رسمی تا سال ۱۳۷۷ ادامه دادم. آخرین مطلبم را هم سال ۱۳۹۵ در روزنامه ایران نوشتم. موضوع این مطلب، اهمیت سفر به مشهد بود. پس از آن بهدلیل فوت همسرم، دیگر دلودماغ نوشتن پیدا نکردم و قلم زدن در مطبوعات را برای همیشه خاتمه دادم.»
در حمام آرشیو داشت
پرونده زندگی خبرنگارانه او در مهر ۱۳۹۸ در بیمهری تمام خاتمه یافت و در منزل ابدیاش در بلوک ۴۱ بهشت رضا آرام گرفت. یادم هست که پیرمرد وقتی علاقه مرا به تورق کتابهای قدیمی دید خواست که در اتاق کوچکش را بگشایم تا از بخشی از افتخاراتش که جمع کرده است، رونمایی کند. دیدن آن آرشیوهای قدیمی، اما سالم که ورق زدنش آدم را به سالهای دور میبُرد و شاید حتی به جسم رنجور پیرمرد هوای زندگی میدمید تا با شوق زیاد از آنها دم بزند. آرشیو سالهای دور روزنامه اطلاعات با کاغذهای روزنامهای بزرگ که حالا دیگر رنگ زرد ماندگی به بافت کاغذ خزیده تا فریاد بزنند ما یادگاران سالهای دوریم. حمام که معمولا جایی برای شستوشو بود به محلی برای نگهداری آرشیو مجلات مختلف شده بود. شبیه کاشفان به شوق آمده بودم. با هر ورقی که میزدم ذرات خاک زیر پوست انگشتانم زبری میکرد که بگوید: «سالهاست که ما اینجاییم و کسی به کارمان کار ندارد.» افسوس خوردیم از زحماتی که سالها پیرمرد کشیده و میان تنهایی و غربت رها شده بود. تنها ساکنان خاموش دیار فراموش شده پیرمرد عنکبوتهایی بودند که در کنجهای دیوار زندگی آرامی برای خودشان داشتند.
یادداشتهایی پر از حرف!
آذری یادداشتهایی داشت که روی هرکاغذ دمدستی بخشی از آن دیده میشد. یادداشتهایی که معلوم بود روزانه هستند و پیرمرد آنقدر مقید است که باید در ۹۵ سالگی کارهای روزانهاش را در آنها به اختصار بنویسد. فهرستهایی که گاهی یک تلفن معمولی آن قدر مهم است که در آن بگنجد. کاغذهای کوچک و بزرگ باطلهای که گاهی پشت خالی یک آگهی ترحیم بود و گاه یک تکه کارتن بیکار افتاده. میان کتابهایی که بیشترش مداحیهای قدیمی را به نگارش درآورده بود تا علاقه آذری به اشعار مذهبی را برساند. روی هر کاغذ تاریخ خورده بود. مثلا: ۱ فروردین ۹۸. همین چند ماه پیش از فوتش. «۱- مغازه ۲- عطاری خارش بدن ۳- بنگاه ۴- فروش کتاب ۵-سند اوقاف ۶- پرتقال ۷- بانک ملی ۸- تلفن رضایی ۹- کارکُن داروخانه ۱۰- روزنامه کیلویی سوپر!» یا در تاریخ ۲۲ تیرماه ۹۸ نوشته بود: «۱-خراسان ۲- بازار الغدیر ۳- آقای شهنازی ۴- تلفن مسعود ۵- بانک ولایت ۶- تلویزیون ۷- قوری کوچک ۸- اجاره حداکثر تا پانزدهم مرداد ماه ۹-آبشار عاطفهها ۱۰- انواع میوه!». یادداشتهایی که پرده از بسیاری از مشکلات پیرمرد برمیداشت. وضعیت خانهاش خوب نبود، ولی ادب میکردیم به او بگوییم سوسکها جولان میدهند و با نگرانی در آنجا بند شده بودیم تا نکند پیرمرد که با چشمهای کمسویش بعید بود خبر از حضورشان داشته باشد پیش ما خجالت بکشد. حالا که دوباره یادداشتها را مرور میکنم تازه میفهمم چرا پیرمرد به کرات نوشته بود: «عطاری خارش بدن!». وجود جانورهای موذی او را آزار میداد. موجوداتی که خودش هم از حضورشان در خانهاش بیخبر بوده است. برایم سؤالآور شده بود که مسعود کیست که حالا میدانم همین کتاب فروشی است که درباره آذری با او گفتگو کردیم. جای خالی اسم فرزندانش به شدت حس میشد که پیرمرد با ذوقی پنهان کنار اسمشان بنویسد: «تماس با دخترم یا رفتن به منزل پسرم!». این حس وقتی که چشمت به عروسک میان ویترین کمدش بیفتد قلبت را بیشتر میفشارد.
نمایندگی جراید در خراسان!
با مسعود یزدانجو که سالها پیش کار روزنامهنگاری کرده و حالا در صنعت نشر مشغول به کار است، وارد گفتگو میشویم. مردی که سالها مرحوم آذری را میشناسد. با او در مراسم تدفینش برخورد میکنیم. آشناییاش به سالها قبل از انقلاب باز میگردد. زمانی که مرحوم دفتر توزیع مطبوعات در خیابان آزادی دارد و همسایه نزدیک آنهاست. یزدانجو هنوز سنش به ۱۴ نرسیده است که پایش به مطبوعات باز میشود. شوق نوشتن او را به سمت روزنامهنگاری سوق میدهد و همین اشتیاق او را به سمت تابلوی دفتری میکشاند که روی آن نوشته شده است: «نمایندگی جراید در استان خراسان»! همین که اسم روزنامه بیاید بهانه مشترک خوبی برای گفتگو و همجواریشان است تا سالها بهانه رفاقت دیرینه آنها باشد.
کیوسکها نمایندگان توزیع بودند!
او که احساسش به پیرمرد شبیه به حس شاگرد به استاد است و او را پدر معنوی خودش در کار مطبوعات میداند، میگوید: «آن ارتباطی که من با ایشان داشتم را کمتر کسی با او داشت. مرد مهربان و بیریایی بود. من خیلی از وقتهایی که در دفتر ایشان بودم جدای از بحث کار بود. انس و الفتی بین ما و ایشان ایجاد شده بود. ایشان در اوایل جوانی از بابل به مشهد میآید. در ابتدای ورودش به مشهد دو کیوسک مطبوعاتی در بست بالا خیابان و پایین دایر میکند تا کسانی که کار میکنند به خوبی از عهده زندگیشان بر بیایند و هر روزنامه ساختمانی برای توزیع داشته باشد. همین کیوسکها نمایندگی مطبوعات تهران را داشتند که هم خودشان نشریه میفروختند و هم به موزعان روزنامه میدادند. کیوسکها بیشتر در اطراف حرم و خیابانهای اطرافش بودند که عمده مخاطب هم در همین محدوده بود. مرحوم آذری از همان جا نمایندگی مطبوعات را داشت و حدود سال ۴۳ در خیابان آزادی یک ساختمان را اجاره کرد و شکل کارش اداریتر شد. او عوامل خاص خودش را برای پخش روزنامه داشت. ۲، ۳ نفر موزع داشت که روزنامهها را توزیع میکردند یا امانی میسپردند و آخر روز آنچه فروخته نشده بود، جمع میکردند و میآوردند.»
موزع هر روزنامه خبرنگار هم بود!
او از نوجوانی همراه مرحوم بود و در جریان بیشتر کارهای مطبوعاتی پیرمرد است. درباره تعدد کارتهای خبرنگاری که مرحوم به ما نشان داد میپرسیم و حرفهای جالبی میشنویم: «او سواد اجتماعیاش از سواد ادبیاش بیشتر بود. معمولا مطالبی را مینوشت یا جمعآوری میکرد و آنها را به مطبوعاتی که نمایندگی آنها را به عهده داشت با همان انشای خودش منعکس میکرد و آنها هم ویرایش و چاپ میکردند. درک اجتماعی بالایی داشت و به خوبی از پس تجزیه و تحلیل مسائل برمیآمد و در حیطه کار خبرنگاری از مخاطبش مطلب را خوب میگرفت و به آن میپرداخت. اما از یک جایی به بعد مطبوعات مدرنتر شدند و شغل خبرنگاری از پخش مطبوعات جدا شد و ایشان هم جایگاه خودش را تا حدودی از دست داد و به لحاظ مالی تحت فشار قرار گرفت.» مرحوم آذری تا وقتی بود نام قدیمیترین روزنامهنگار در حال حیات ایران را یدک میکشید. مسئلهای که یزدانجو بیشتر توضیح میدهد: «من بعد از انقلاب وارد کار نشر شدم و از روزنامهنگاری فاصله گرفتم. روزنامهنگاری جنبه اقتصادی ندارد. آن موقع بسیار بدتر از این بود. یک نفر مثل آقای آذری عمده درآمدش از فروش روزنامهها بود. او برای انعکاس اخبار مبلغی دریافت نمیکرد و گاهی به صورت پراکنده پاداشهایی به او میدادند. من هم که در دوره تحصیلم کار خبری میکردم خیلی دنبال منافع نوشتن نبودم. گاهی روزنامهها به من پاداشی میدادند. حتی افراد حرفهای هم که مینوشتند حقوقهای ناچیزی میگرفتند و بیشتر هم شغل دوم داشتند.»
به همه گفت برای مصاحبه رفتید
داد تنهایی آنقدر پیرمرد را گرفتار خودش کرده که اگر چه نجابت میکرد و فریاد نمیزد، اما او را به تنگ آورده بود. شاید به همین دلیل داستان رفتن ما به خانهاش و مصاحبه ما برایش آنقدر مهم بوده که برای همه کسانی که میشناسد از آن تعریف کند. یزدانجو میگوید: «شما که برای مصاحبه رفته بودید برایم گفت و حتی روزنامهاش را برایم آورد.» من هم برای یزدانجو تعریف کردم پیرمرد با چه مشقتی خودش را به روزنامه و واحد مخاطبان رسانده بود تا روزنامهای را که بعد از سالها مطلبی برای او چاپ کرده است، ببیند.
بعد از مرگ شاید خوبی آدمها برجستهتر میشود که یزدانجو میگوید: «او مردمدار بود و صبوری و اخلاقهای برجستهای داشت که من از ایشان آموختم. درآمد آنچنانی نداشت. حتی به اندازه یک سوم درآمد یک کارمند جزء هم نمیشد. اما سخاوت و دست دهندهای داشت. با اینکه خودش پهلوی چربی نداشت کسانی میآمدند که از او کمک مالی میگرفتند. این اواخر دوستان قدیمیاش فوت کرده بودند و دیگر نبودند که بخواهند به او سربزنند و تنهاتر شده بود. ما این سالهای اخیر دیگر کمتر به ایشان سر میزدیم، ولی قبلترها ارتباط خانوادگی داشتیم. گاهی با خانوادهام به دیدنش میرفتیم یا آنها میآمدند. سالهای آخر ایشان به محل کارم میآمدند. حرکت کردن برایش سخت بود، ولی با همان شرایط خودش را از پا نمیانداخت. اگر قرار بود در خانه افتاده شود شاید زودتر از این زندگیاش تمام میشد.»
آرشیوهایش را برای امرار معاش میفروخت
بالاخره رازهایی را میفهمیم. آن عکسی که نظر من را خیلی جلب کرده بود عکس مرحوم پدرش و آن آگهی ترحیمی که حداقل در دو نقطه اتاقش آویزان بود مربوط به پدر همسرش بود. به یاد آرشیوهای به سامان و نظم داده شده اتاق کوچک خانه پیرمرد میافتم که یزدانجو حرف دیگری میزند: «بله از همان سالهای دور آرشیو تمام مجلاتی را که توزیع میکرد یا در آن مطلب مینوشت نگه میداشت. همین تازگی فهمیدم که این آرشیوهایی را که با علاقه جمع کرده بود به خاطر امرار معاش زندگیاش میفروخت. بسیاری از آرشیوهایش را فروخته بود. از این بابت خیلی آدم دقیقی بود. حتی دستنویسهایی که من برایش برده بودم، نگه میداشت و چند وقت پیش برایم آورد. چیزهایی که خودم نداشتم. وابستگی به آرشیوهایش داشت و با این حال به دلیل وضع اقتصادیاش بخشی از آنها را واگذار کرده بود.» یزدانجو که سؤالات پیدرپی او را به فکر وادار میکند با آهی که از نهادش بلند شده است، میگوید: «اگر کسی بخواهد آمرزیده باشد به اعتقاد من ایشان است. بند مادیات نبود. به خاطر مادیات کسی را آزار نداد و فکر نمیکنم کسی از دست ایشان آزار دیده باشد یا دلخور باشد.»
آخرین وداع
ورودیهای حرم شلوغ است. سلامی به امام رضا (ع) میدهم و به یاد غربت بیپایان پیرمرد چشممتر میشود. از اینکه من یک خبرنگارم و او در این راه استخوان ترکانده و کمر خم کرده است، بیمناکم. وقتی که غمی به دل داری رنگ سلامت به حضرت هم فرق دارد. حالا در واپسین روز حضور جسم بیجان علی اصغر آذری در دنیا غم غربتش بدجور بر دلم سنگینی میکند. نمیدانی بگویی راحت شد یا غصهدار محنت بیاندازهاش باشی. حالا همه آنچه در خانه پیرمرد دیدهایم برایمان معنادار است. پماد کالامین برای رفع خارش و التهابات پوستی! وسایل دم دست پیرمرد. یک میز کهنه قدیمی فلزی با رومیزی رنگ و رو رفته چهارخانه به همراه دو صندلی زهوار در رفته برای میهمانانی که هرگز به خانهاش نیامدهاند. آینه خاک گرفته با عکسهای یادگاری که برایش عزیز بودند! عروسک کوچک داخل دکور چوبی اتاق! تلویزیونی که احتمالا تنها سرگرمی پیرمرد در رخوت تنهایی فروخوردهاش است، سوخته و نیاز به تعمیر دارد و بارها در فهرستهای دستنویسش آمده است و عکسها که تنها یادگاران خاموش گذشتهاش هستند که برایش به غنیمت ماندهاند و با اشتیاق ما را به دیدنشان دعوت میکند.
تشییع با دو تابوت
صحن آزادی انگار اسمش به رسمش میآید. شده است محل آزادشدگان از قفس تنگ دنیا. کسانی که میآیند آخرین طواف را در گرد ضریح حضرت داشته باشند و راهی شوند. دور آخر و نماز آخر و پایانِ میهمانی خاک برای جسمی که دیگر اختیاری از خودش ندارد. انتظار شلوغی در مراسم پیرمرد نداریم. کسی که در زندگی کسی را نداشته که ماهی یک بار خانهاش را رونق ببخشد در رفتنش چه کسی را خواهد داشت؟ ماندهام اصلا کسی هست که زیر تابوت پیرمرد شانه بدهد و همراهیاش کند. روی ورودی تابوتها که از زیر ایکس ری عبور داده میشوند نوشته شده است: خواهران و برادران. هر تابوتی که از قسمت برادران خارج میشود را وارسی میکنیم تا ببینیم آیا نام علی اصغر آذری است یا نه! او بالاخره میرسد و خیلی زود میفهمیم که این آدمها که با ما منتظر بودند همراهان آذری هستند که منتظر دو جنازهاند. اولین تابوت که میرسد مربوط به آذری است که سریع پایین گذاشته میشود تا آن یکی از راه برسد. برادر همسر مرحوم آذری هم او را در این سفر تنها نگذاشته و با او همراه شده است. یک همراهی اجباری!
آرامشی برای پیرمرد!
حضور دو متوفی در یک تشییع لحظات را غمبارتر کرده است. مرحوم محمدخانی که خود برای تشییع آذری از تهران راهی مشهد شده با ایست قلبی و مرگ ناگهانی دنیا را رها کرده و حالا او هم به آخرین دیدارش با حضرت رضا (ع) آمده است. هرچه فرزندان مرحوم محمدخانی بیشتر شیون میکنند دل آدم برای غربت روزنامهنگار سابق بیشتر میسوزد. هر دو جنازه به طواف برده میشوند و نماز میت بر آنها خوانده میشود. یکی از آنها راهی فرودگاه میشود تا تهران دفن شود و دیگری به بهشت رضا میرود تا در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شود. البته به درخواست برادران همسر مرحوم، جنازه او به قطعه ۴۱ برده میشود تا در کنار همسرش به خواب ابدی برود. تشییع در سکوت برگزار میشود. خانواده بیتابند زودتر این مراسم به پایان برسد تا به تشییع دیگرشان در تهران برسند. جنازه در خاک گذارده و تربت کربلا همراهش میشود. شاید این آغاز آرامش است برای مردی که سکوت خانه برایش عذابآور شده بود.