در روزهای سیاه کرونایی اینکه دست ودلت به نوشتن نمیرود، چندان غیرطبیعی نیست و شاید نشانه این است که سایه سنگین همه گیری جهانی، نه تنها بر سر جسم تو آوار شده، بلکه روح و روانت را هم فرسوده و مچاله کرده است. در روزهایی که از هر سو خبر ازدست دادن یا بستری شدن عزیز آشنا یا ناآشنا، دیده یا نادیده و رفیق یا غریبهای از دور یا نزدیک میرسد و تو میمانی و بازماندگان دل شکسته که زبان تسلادادنشان را نداری و واژهها را برای آرامش دادن، ناتوان و کم زور میبینی، اینکه چند کلامی بنویسی یا ننویسی چه توفیر دارد!
مگر نه اینکه موج سهمگینی آمده است و نابود میکند و همه را با خودش میبرد؟! حالا چه دردی از دردهای تو درمان میشود، اگر چند خطی بنویسی و سوژه را سبک سنگین کنی و راهکار بدهی و افاضه فضل کنی؟!
همین دیروز بود که یکی از دوستان همکار، پدر نازنینش را درپی ابتلا به کرونا از دست داد. چند روز پیشتر نیز خبر درگذشت مادر یکی دیگر از عزیزان همکار رسید. یکی از همکاران خبرنگار که بانوی جوانی است، چند روز است در «آی سی یو» و در بیهوشی به سر میبرد و همه را دل نگران و غمین کرده است. (شما هم برای تندرستی و رهایی اش از چنگ ویروس کرونا دعا کنید.) القصه که شنیدن خبرهای ناگوار رفتن یا در بستر بیماری افتادن، شده است کسب وکار تلخ این روزهای همه ما.
در این هنگامه، از کشور همسایه شرقی نیز خبرهای آزاردهندهای میرسد؛ همسایه میگویی، اما «یک روح در دو بدن» را مراد میکنی.
از همان روزی که در فرودگاه یا -به قول خودشان- در میدان هوایی کابل هواپیمای پهن پیکر آمریکایی از زمین برخاست و دو جوان عزیز افغانستانی که -به هر علت- آن طیاره را شاید «سفینه نجات» خودشان میپنداشتند و از چرخ هایش آویزان شده بودند، ناگهان به پایین پرت شدند، یکی از دهشتناکترین تراژدیهای بشریت درپیش چشمانت رخ داد و قلبت چنان فشرده شد که در وصف ناید.
نمیخواهی نمک بر زخم برادران هم زبانت بریزی؛ اما با خودت فکر میکنی آویزان شدن از هواپیمای بیگانه و راه نیافتن به درون آن قفس پرنده آهنی و سپس سقوط کردن از آن بالا آیا نمیتواند نماد و نشانهای باشد از آخر و عاقبت امیدبستن به اجنبی و نومیدشدن از سرزمین مادری؟
آیا بیانگر چشم بستن بر این تمثیل نیست که «کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من»؟ اما چند روز پس از آن تراژدی انسانی وقتی که تی شرتهای نقش بسته با تصویر پرتاب شدن دو جوان افغانستانی از هواپیمای نظامی آمریکایی، در ینگه دنیا به بازار آمد و تن پوش آدمها شد، غصهای آمیخته با خشم وجودت را فرا میگیرد که چگونه است آنچه برای مردم این منطقه غم بزرگ و داغ سنگین و آب چشم است، برای مردمان آن سوی نیم کره به تفریح و شوخی و ابزار تجارت و دلار تبدیل میشود؟...... سپس با خود میگویی کاش میانجی دل سوزی پیدا شود (مگر در جهان قدرت، واژه «دلسوز» هم معنا دارد؟!) و میان گروههای درگیر در همسایه شرقی واسطه شود و آن سرزمین زیبا و بااستعداد را بسپارد به دست فرزندانش تا وطنشان را خودشان بسازند؛ بدون دست درازی بیگانه.
فغان افغان هنوز در سر جاری است که دوباره ذهنت کشیده میشود به سمت وسوی سرزمین و دیار خودت و بلای کرونا و عدد و رقم مرگ که شنیدنش هم بر تن آدمی دلهره میاندازد.
میخواهی از یک سو شهروندان را مخاطب قرار بدهی و درباره اهمیت پایبندی به شیوه نامههای بهداشتی در این روزها بگویی و از سوی دیگر با مسئولان سخن بگویی و ازشان بخواهی که در شروع و به پایان رساندن واکسیناسیون شتاب کنند، اما با خودت میگویی مگر کم گفته اند و کم نوشته اند و کم شنیده اند؟!
پس سخن کوتاه میکنی و دفتر را میبندی با این کلام پایانی که هرچه فکر میکنی، میبینی آنچه هنوز هم تو را سرپا نگه داشته است، همان رگههایی از «امید» است که این جرئت و جسارت را میدهد تا در دل آرزو کنی و از خدایت بخواهی که در پایان این تونل تاریک، کاش همچنان نوری بتابد.