سرخط خبرها

«بدر»، پایان کلاس علی اصغر بود

  • کد خبر: ۷۸۹۹
  • ۰۸ آبان ۱۳۹۸ - ۰۶:۵۵
  • ۱
«بدر»، پایان کلاس علی اصغر بود
مرور زندگی و شهادت دانش‌آموز شهید علی‌اصغر ناجی
سمیرا شاهیان - حول و حوش سال ۱۳۶۰ مسجد الجواد (ع) خیابان دانشگاه، پاتوق اصلی دانش آموزان دبیرستان شریعتی شده بود. علی اصغر و دوستانش که آخرین ماه‌های آخرین سال دبیرستان را می‌گذراندند، جذب برنامه‌های متنوعِ آموزشی و اردویی مسجد شده بودند. همین سال بود که علی اصغر دلش هوای جبهه کرده بود و دل به دریا زد تا بی تابی هایش را زودتر به قرار برساند؛ قراری که قسمت بود در جبهه به آرامش برسد. این شد که زودتر از دو برادر بزرگ ترش راهی جبهه‌ها شد و اولین رزمنده خانواده ناجی نام گرفت، تا الگوی برادرانش برای دفاع از وطن شود، آن هم در شرایطی که سال‌ها شاگرد ممتاز مدرسه و در درس ریاضی، سرآمد همه دانش آموزان بود. مدیر و معلم هم برنامه‌ها برایش داشتند، اما چرتکه انداختن و دودوتا کردنش برای ماندن در خانه و موفقیت‌های درسی بیشتر، جور درنیامد و حساب و کتاب کردنش برای رفتن، خیلی زود به جواب رسید و راهی شد. در سالروز شهادت شهید محمدحسین فهمیده، بهانه‌ای دست داد تا همراه با برادر دانش آموز شهید علی‌اصغر ناجی از او بگوییم و بشنویم.
علی اکبر ناجی، برادر شهید که دو سال از او بزرگ‌تر است، می‌گوید: من و اصغر، برادر‌های وسطی بودیم. هردو ما در دبیرستان شریعتی درس می‌خواندیم، ولی به غیر از ساعت‌هایی که در خانه بودیم، زیاد یکدیگر را نمی‌دیدیم. ما ساکن تَپُل محله در خیابان نوغان بودیم و من جزو بسیجی‌های مسجد مروی‌ها بودم، اما اصغر با هم کلاسی هایش که با هم دوستانی صمیمی بودند، جذب مسجد الجواد (ع) شدند. از یک طرف فاصله مسجد مروی‌ها با مسجد الجواد (ع) زیاد بود و از طرف دیگر او شاگرد ممتاز مدرسه بود و نیازی به همراهی من در درس هایش نداشت؛ این شد که در طول روز یکدیگر را زیاد نمی‌دیدیم. با این حال پس از اولین حضورش در جبهه، به عضویت سپاه درآمد و راهی دانشگاه نشد.


دو راهی گزینش و اعزام
انگار اصغر، راهش را پیدا کرده بود. سال‌های آغازین جنگ تحمیلی بود و کسی خبر نداشت قرار است جنگ ۸ سال طول بکشد. قرار بود نیرو‌های داوطلبِ عضویت در سپاه زودتر گزینش شوند. علی اصغر چند بار درخواست اعزام کرده بود، اما از طرفی مسئولیت مهم گزینش نیرو را هم برعهده داشت و نمی‌خواست هر چهره‌ای با هر کارنامه نامناسبی وارد سپاه شود و از طرفی حقی هم از افراد شایسته سلب نشود. این شد که ماند تا گزینش نیرو‌ها درست و اصولی به سرانجام برسد.
علی اکبر می‌گوید: تقریبا صبح تا شب بیرون از خانه بود و گزینش را انجام می‌داد. انتخاب افرادی که متقاضی استخدام در سپاه بودند، وظیفه خطیر و حساسی بود؛ یعنی اگر کسی از گزینش رد می‌شد، معمولا پذیرشش در سازمان‌های دیگر هم سخت بود. علی اصغر هم می‌گفت که «اگر بخواهم یک نفر را برای سپاه گزینش کنم، وظیفه بسیار سختی است و باید مطمئن بشوم که آدم مناسبی است.» به ویژه اینکه آن زمان منافقین هم فعالیت زیادی داشتند و از طرفی اگر در تأیید یک فرد، اهمال می‌شد، آینده اش تحت تأثیر قرار می‌گرفت.

دومین اعزام با سپاه
تقویم و گذر زمان، سال ۶۱ را نشان می‌داد که این بار موفق شد به جبهه اعزام شود. او جزو نیرو‌های اطلاعات و عملیات لشکر ۵ نصر بود. مشغله‌های جبهه خیلی زیاد بود، تا جایی که علی اکبر می‌گوید: دوست داشتم بگویم علی اصغر را کم می‌بینم، اما واقعیت این بود حسرت همان دیدار‌های دیرهنگام هم بر دلم می‌ماند. تقریبا تمام روز‌های سال‌های ۶۱ تا ۶۳ علی اصغر در جبهه و مناطق عملیاتی بود.

عروج در عملیات بدر
ازمیان تمام تیر و ترکش عملیات‌های مختلف، علی اصغر تا بهمن سال ۶۳ جان سالم به در برد. علی اکبر اولین مجروحیت برادر را این گونه روایت می‌کند: در آن زمان اصغر در منطقه‌ای کار می‌کرد که قرار بود در آنجا عملیات بدر انجام شود. دشمن مناطق پشت جبهه را با هواپیما، بمباران کرده و برادرم از ناحیه سر و یک دست مجروح شد. جراحتش در قسمت سر، جدی نبود، اما ماهیچه‌های دستش از بین رفته و شرایط ظاهری دستش خیلی وخیم بود. پس از بازگشت از منطقه و مراجعه به بیمارستان و انجام عمل جراحی، پزشکان به او توصیه و تأکید کرده بودند ۴، ۳ ماه استراحت کند تا دستش بتواند کارایی قبلی اش را دوباره پیدا کند.
علی اصغر در مدت حضورش در مشهد و در یکی از فرصت‌های حضور در نماز جمعه، مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه را ملاقات کرد و قول و قرار با پزشکان برای استراحت را زیرپا گذاشت و راهی جبهه شد؛ «مسئول واحد به اصغر گفته بود خودت را سریع‌تر به جبهه برسان. او گفته بود در آن منطقه‌ای که شما حضور داشتی، خبری در پیش است.» منظور رئیس هم مشخص بود؛ عملیات بدر در پیش بود و قرار بود زمستان سرد آن سال با خون شهدا، رنگین و سوزان شود.
در منطقه یاد شده او و دوستانش به واسطه حضور‌های قبلی، زیروبم راه‌ها را می‌شناختند و نقشه منطقه را مثل کف دست بلد بودند. عملیات شروع شده بود و باید با دشمن درگیر می‌شدند.

با دست پر آمده بودند!
منطقه زیر بمبارانِ دشمن، ملتهب‌تر از همیشه بود. اما در مشهد و محله نوغان، سوزِ سرمای اسفند همه را به پَستوی خانه‌ها کشیده بود. خانواده ناجی منتظر خبری از علی اصغر بودند. او با جسمی مجروح به جبهه رفته بود و جبهه هم اصلا جای استراحت نبود. نزدیک عید نوروز بود که همه اعضای خانه منتظر خبری از علی اصغر بودند. همان روز‌ها بود که خبر شهادت چند نفر از جوانان محل را آورده بودند، اما همچنان خبری از علی اصغر نبود. امان از دل نگرانی ....
دفتر زندگیِ کوتاه علی اصغر در بیست سالگی بسته شد. او در عملیات بدر، بالاترین نمره کلاس را گرفت و به شهادت رسید. خانواده، اما بی خبر از همه جا، همچنان منتظر حضورش بودند تا عید نوروز را در کنار هم باشند. بیست و نهم اسفند بود و غوغای شادی تلویزیون، بعدازظهر‌های سرد اسفند را شاد و پرهیاهو کرده بود. مادر در خواب آرامش ظهر به خواب رفته بود و خواهر و برادر‌های علی اصغر پای تلویزیون دل به دل برنامه‌های دهه ۶۰ داده بودند. زنگ خانه به صدا درآمد. دو نفر از تعاون سپاه آمده بودند. دست پُر هم آمده بودند!
علی اکبر که آن سال‌ها ۲۲ سال داشت، روایت می‌کند: ساعت حول و حوش ۳ بعدازظهر بود. زنگ زدند و من بیرون خانه را نگاه کردم. دو نفر ناشناس پشت در بودند. دلشوره داشتم و حدس زدم شاید خبری از اصغر داشته باشند. در را باز کردم. پرسیدند «برادرتان جبهه است؟» معلوم بود که نمی‌خواستند مستقیم از خبر شهادت علی اصغر بگویند. در عین حال من منتظر خبر شهادت بودم؛ گفتم که برادرم مجروح بود و مجروح هم به جبهه رفت. خواستم اگر خبری هست، همان خبر را به من بگونید. با اینکه ته دلم موضوع را فهمیده بودم، تا خبر را نگفتند، اجازه ندادم غوغای درونم آشکار شود. تا اینکه بعد از اندکی مقدمه چینی گفتند: خدا صبرتان بدهد.
بعد از گذشت سال‌ها از آن خاطره، داغ دل علی اکبر دوباره تازه شده و قطرات اشک میهمان چشمانش شده است. او ادامه می‌دهد: این را که گفتند اوضاع برایم فرق کرد؛ مثل اینکه روح از بدنم خارج شده باشد! با اینکه مطمئن بودم که برای اعلام همین خبر آمده اند، احساس کردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. اما من باید این خبر را به اهل خانه می‌رساندم. در آن لحظات فقط به این فکر می‌کردم که باید قوی باشم و روحیه خودم را حفظ کنم. آن‌ها گفتند که هر جور صلاح می‌دانم خبر شهادت را به مادر برسانم؛ چون تعداد شهدا زیاد است و سوم فروردین هم مراسم تشییع در پیش است.

در معراج...
او می‌گوید: اصلا فکر نمی‌کردم باید راوی این خبر تلخ برای خانواده باشم. باید خبر را به مادر و اهل خانه می‌گفتم، به برادر بزرگم که در شهرستان بود، به بچه‌های مسجد محل و به خیلی‌های دیگر. چقدر آن روز‌ها برایم سخت بود. باید خاله را روز اول عید، هراسان و غم زده به خانه می‌کشاندم تا وقتی مادرم خبر شهادت علی اصغر را می‌شنید، دِق نکند. تمام فرصتی که داشتم به اندازه بستن در و طی کردن چند قدم تا داخل خانه بود و باید در همان لحظات برای همه این مسائل در ذهنم برنامه ریزی می‌کردم. باید به مادر می‌گفتم خبر آورده اند که جراحت‌های اصغر آن قدر زیاد شده که باید شفایش را از خدا بخواهد. باید به مادر التماس می‌کردم به حرم برود و برای شفای علی اصغر دعا کند.
تمام آنچه در ذهن علی اکبر گذشت، به آرامی به زبان آمد. شیون و زاری خانواده را، اما گریزی نبود. روز موعود به معراج شهدا رفتند. آنجا محشری بود از حضور خانواده شهدا و تماشای قد و بالای جوانان رعنایی که شهید شده بودند و باید رخ به خاک می‌کشیدند. مادر، آرام و صبورتر از آن بود که علی اکبر گمان کرده بود. غوغای مادر درونی بود و خدا از این غوغا خبر داشت. مادر، پیش از علی اصغر، چند کودکش را در سن و سال کم به علت بیماری از دست داده بود و تجربه شنیدن داغ فرزند را داشت، اما تجربه دیدن جوانش در تابوت معراج شهدا را اصلا! با این حال او فقط آرام، دنبال یافتن جراحت‌های دست اصغر بود.

تشییع شهدای عملیات بدر
سوم فروردینِ غم بار سال ۶۴ فرا رسید. تابوت صد شهید عملیات بدر که علی اصغر هم در میان آن‌ها بود، به میان مردم آمده بود. شهدا پس از تشییع تا حرم امام رضا (ع)، طواف و اقامه نماز، به بهشت رضا و جایگاه ابدی شان راهی شدند.
علی اکبر از قول مادر هم حرف‌هایی دارد؛ مادری که حالا پس از بار‌ها و بار‌ها مصاحبه، دیگر رمقی برای بیان حرف‌های دلش ندارد. او می‌گوید: هیچ کدام از ما خواهر و برادر‌ها اهل دروغ نبودیم؛ بین ما اصغر از همه بیشتر به راست گویی مقیدتر است. مادر همیشه به ما می‌گفت که علی اصغر ابوذر خانه بود. هر وقت هم می‌خواهد از آن زمان ذکر خاطره کند، همین جمله را تکرار می‌کند. مادرم می‌گفت که هر وقت کار علی اصغر گیر می‌کرد، از ذکر صلوات غافل نمی‌شد. زمانی که می‌خواستند علی اصغر را در کلاس اول ثبت نام کنند، هنوز کمی مانده بود تا به سن ثبت نام برسد، اما خودش اصرار می‌کرد ثبت نامش کنند. پدر راهی مدرسه شد و علی اصغر شروع کرد به صلوات فرستادن. بعد از ساعتی، پدر با خبر خوش ثبت نام به خانه برگشت.
برادر شهید از خاطره گویی‌های علی اصغر تعریف می‌کند و می‌گوید: یک بار خودش قبل از شهادت خاطرات عملیات خیبر را تعریف کرد. تعدادی از خاطرات را هم از زبان دوستان و هم رزمانش شنیدیم و آن‌ها از ۳، ۲ روز آخر قبل از شهادتش می‌گفتند. با اینکه دست راستش به دلیل مجروحیت از کار افتاده بود، یکی از بچه‌ها می‌گفت تا لحظات آخر و در زمان شهادتش اصرار داشته بجنگد و کمک کند. دوستش می‌گفت که هنگام شب، چند بار می‌خواستیم «چهارراه خندق» را که چند بار بین ما و دشمن دست به دست شده بود بگیریم. علی اصغر هم همان جا بود. ما خوشحال بودیم، چون او هم شجاع بود و هم منطقه را به خوبی می‌شناخت. آن شب هر قدر نزدیک می‌شدیم، تیر و ترکش‌ها زیادتر می‌شد و بچه‌ها یکی یکی شهید می‌شدند. دوستش می‌گفت که به جایی رسیدیم که علی اصغر آرپی جی برداشت تا شلیک کند و من به او گفتم: «تو که نمی‌توانی آرپی جی بزنی» و او جواب داد: «می بینی که الان باید آرپی جی زد».

دعای شما فشنگ اسلحه ماست
شهید علی اصغر ناجی به تعریف برادرش، خط تحریری خوشی داشت. بذله گو و شوخ بود و تا وقتی بود، بیشترین خرید‌های خانه با او بود. برادر می‌گوید: شهدا از قبل آمادگی‌هایی در خودشان به وجود می‌آورند که لایق این مدال می‌شوند. گمان می‌کنم اگر علی اصغر شهید نمی‌شد تمام زندگی خودش را وقف اهداف انقلاب و امام می‌کرد و یکی از دلایلی که به سپاه پاسداران رفت، همین بود. در نامه‌هایی که برای خانواده می‌نوشت، تأکید می‌کرد: «هر وقت به حرم امام رضا (ع) می‌روید از رزمنده‌ها فراموش نکنید. دعا‌های شما به فشنگ‌های اسلحه ما می‌ماند که اگر نباشد کاری از دستمان برنمی آید.»

خرجش را بده، راه حلش را می‌گویم!
اما برادر به عنوان بخش پایانی صحبت هایش، خاطره‌ای خوش از شهید بازگو می‌کند: یکی از فرماندهان جنگ که بعد از شهادت برادرم او را دیدم، این خاطره را تعریف می‌کرد که یک بار مأموریتی داشتیم. آن طرف مرز در زمان جنگ، سنگر‌هایی داشتیم و علی اصغر به طور خاص در جایی بالاتر، سنگری برای خودش آماده کرده بود. گاه گاه که فرصت می‌کرد می‌رفت آنجا. بعضی وقت‌ها می‌زد زیر آواز و اشعار حافظ را می‌خواند. گاهی هم می‌شنیدیم اشعار مولوی یا آیات قرآن و دعا می‌خواند. یک بار می‌خواستیم در قسمت شمال منطقه کُرد‌های عراق رفت وآمد کنیم و برایمان لباس‌های کُردی آوردند. لباس‌ها رنگ روشن بود و ما برای استتار، لباس تیره می‌خواستیم. به اصغر گفتیم فکری برای لباس‌ها بکن و او هم گفت که راه حلش پیش من است. گفتیم بگو. به شوخی گفت که خرج دارد. گفتیم خرجش پای ما، تو فقط راه حل را بگو و او گفت این منطقه گردو زیاد دارد، لباس‌ها را با پوست گردو‌ها بجوشانید تا رنگشان تیره شود. او ادامه می‌دهد: بعد از شهادتش یکی از دوستانش را دیدیم؛ گفتیم خانواده شهید دلخوشی اش به شنیدن خاطرات شهید است. از علی اصغر بگویید. او هم گفت که در خواب به علی اصغر گفتم حالا که به آن دنیا رفته ای، به من چه توصیه‌ای داری؟ و به من توصیه کرد که دعای ندبه بخوان.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
امیرعباس
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۵۰ - ۱۳۹۸/۰۸/۱۰
0
0
حسما0000فیلم
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->