لیلا جانقربان | شهرآرانیوز؛ چشمهایش بوی مهربانی میدهد. سن و سالی ندارد، ولی به اندازه همه روزهای عمرش تجربه کسب کرده است، تجربههایی که به دست آوردنشان برای هر کسی مهیا نیست. این سختیها او را در مسیری خاص قرار داده است، مسیری که برود و سختیها و ناهمواریهای زندگی دیگران را هموار کند تا جایی که نامش مادر آرزوها شود.
مادر آرزوها اکنون در آستانه برآورده کردن دههزارمین آرزوست. او همه این برآوردنهای خرد و کلان را بعد از لطف خداوند از دعای خیر مادرش میداند، مادری که همیشه به او گفته است: «برو. تو میتوانی.» سمیرا شاهوردی متولد دوم اسفند ۱۳۶۳ در لرستان است. او در هجدهسالگی ازدواج میکند و به مشهد میآید و تاکنون نزدیک به نیمی از عمرش را با ۲ فرزندش، در جوار امام هشتم (ع) زندگی کرده است.
همه اولینها سال ۸۲ برایش اتفاق میافتد، سالی که ازدواج میکند و برای اولینبار به مشهد سفر میکند. اولین سفر به مشهد اولین دوری از خانواده و اولین دلتنگی او به شمار میآید: «عروس مشهدیها شدم. خانواده شوهرم میخواستند مهرم را ۱۴ سکه ببندند که خانوادهام مخالفت کردند. قرار شد به اندازه سال تولدم که ۱۳۶۳ است فشنگ مهریهام کنند. میدانید که لرها را به تفنگ «برنو» میشناسند. سمت ما از اینجور مهریهها رسم است.
خانواده همسرم تعجب کرده بودند! خلاصه که در نهایت ۱۱۴ سکه و به تعداد فشنگها شاخه گل مریم مهریهام کردند. یک روز بعد از عقد، خانواده همسرم برگشتند مشهد. روز سوم همسرم هم خداحافظی کرد که بیاید مشهد! پدرم گفت: کجا؟! ما از این رسمها نداریم که دختر بدون شوهرش باشد. ما آنجا رسم در عقد ماندن مثل مشهدیها نداریم. خلاصه که من را با شوهرم راهی مشهد کرد. اولش خوشحال بودم، ولی چند وقتی که گذشت، تازه فهمیدم دلتنگ خانواده شدهام. تازه فهمیدم مادر داشتن یعنی چه!»
سمیرا راهی مشهد میشود. او که دختر قانع و همدلی در کنار خانواده است، بوی مهر را از غرب کشور با خودش همراه میسازد: «به ما میگویند که صبر و استقامت را باید از درخت بلوط و کوههای زاگرس بیاموزیم. آمدم مشهد و ۱۸ سال، دقیقا به اندازه تمام سالهایی که با مادرم زندگی کرده بودم، در این شهر زندگی کردم که از این سالها ۸ سال با مادر شوهرم در یک خانه زندگی کردیم.»
مادر آرزوها به خاطرات دوران کودکیاش میرود، آن زمان که پدرش درگیر جنگ بوده و مادر پشت جبهه، در کنار نگهداری از ۶ فرزندش، به رزمندگان هم کمک میکرده است. «زمان جنگ در بروجرد زندگی میکردیم. اسم مدرسهای که درس میخواندم شهدای حمله موشکی بود. مامانم از زنانی بود که پشت جبهه فعالیت میکرد. به نظرم جنس همه مادران همین ایثار و ازخودگذشتی است. همان سالها پدرم در یکی از عملیاتها آسیب دید و خودش را بازخرید کرد. پاسدار بود.
از همان موقع مادرم شروع کرد به کار کردن. روبهرو شدن با سختیهای زندگی را مثل موم عسلی که در دست میگیری و احساس میکنی، از کودکی احساس کرده بودم. همیشه دیگران فکر میکنند که فرزندان جانبازان شرایط خوبی دارند، زیرا کمتر به آنها پرداخته شده است. هیچکس مشکلات بچههای جنگ بهویژه بچههایی را که جانباز اعصاب و روان هستند ندیده است.»
پدرش بر اثر جراحات جنگ تا آخر عمرش مشکلاتی را به همراه دارد: واکنشهایی باورنکردی که مادرش اولین کسی بود که باید تحمل میکرد: «شاهد بحث، جدل و دعواهای زیادی بودیم. باورکردنی نیست که حتی قرمزی هندوانه هم او را اذیت میکرد. نمیتوانستیم تلویزیون نگاه کنیم، چون هرچه از جنگ و دفاعمقدس بود حال او را خراب میکرد و ناگهان تلویزیون خرد میشد. با این شرایط، بابا دیگر نمیتوانست کار کند. ۶ فرزند بودیم: ۳ خواهر و ۳ برادر. من دختر بزرگ خانواده بودم. مثل خیلی از بچهها ما هم بچگی نکردیم و یاد گرفتیم بزرگ باشیم. مادرم شروع کرد به کار کردن. نه اینکه به عنوان یک زن جانباز سرکار برود و پشتمیزنشین باشد، نه! لیف حمام میبافت و برادرمهایم آنها را میفروختند. آن زمان آرزوی من هم این بود که پسر باشم تا مثل برادرهایم بتوانم کار کنم.»
رنجهای روزگار برای مادر آرزوها زیاد میشود. بیماری پدر و رنج مادر تاب تحمل از دلش میگیرد و درس و مدرسه را رها میکند. در اینجای داستان، او خسته شده است: «در یک مقطعی ترک تحصیل کردم. دوم راهنمایی بودم. دیگر درس نخواندم و بعد هم ازدواج کردم. یک جایی، با خودم گفتم بس است دیگر و ازدواج کردم. نه اینکه بخواهم به دلیل شرایط مالی ازدواج کنم، نه. واقعا آنقدرها مشکل مالی نداشتیم و مادرم اگر کار میکرد، برای این بود که به کسی نیازی نداشته باشیم.»
از مادری مادرش و مادرانگیهای خودش برایم میگوید، از روزی که باز برای اولینبار میخواهد مادر شدن را تجربه کند. نوزدهساله بوده که مادری را تجربه میکند، تجربهای متفاوت و البته خطرناک! «نوزدهسالگی مادر شدم. ۱۰ آذر ۸۲ پسرم به دنیا آمد. شاید باورتان نشود، ولی خودم با اتوبوس برای زایمان به بیمارستان شریعتی رفتم! دکتر گفته بود ۲۵ آبان وضع حمل کنم، ولی هیچ دردی نداشتم و بیمارستان نرفته بودم.
مادرشوهرم میگفت هر وقت شست پایم درد بگیرد زایمان میکنم! من هم بچه اولم بود و هیچ تجربهای نداشتم. تا رسیدیم بیمارستان، دکتر گفت باید سریع عمل کنم. مامانم از ۲۳ آبان آمده بود پیشم، ولی چون خیلی وقت گذشته بود، ۲ روز بعد زایمانم برگشت بروجرود. من ماندم و بچه و پدرشوهری که نابیناست و مادرشوهری که سنش بالاست. آن موقع کار همسرم هم کرمان بود.»
فرزند دومش سال ۹۰ به دنیا میآید و خدا یک دختر به او میدهد. در این سالها مادر آرزوها کارهای جهادی و عامالمنفعهاش را را شروع کرده است. او این را پاقدم مادرشدن میداند: «سال ۹۰ دخترم به دنیا آمد. همان موقع، مامان برایم تابلویی هدیه آورد که روی آن نوشته بود: ستایش میکنم خدایی را که ستارالعیوب است. سال ۸۸ دقیقا از ۸/۸/۸۸ کارهای جهادی را شروع کردم. همه چیز از یک مسجد شروع شد و من خودم را ساختم تا بتوانم جایی دیگر را بسازم. رفتم و عشق را از حاشیه شهر شروع کردم. اینجای کار، مامان خیلی کمکم میکرد و البته خیلی هم تشویقم میکرد. مشوق همه کارهای جهادی من مامانم بود. زنگ میزدم و میگفتم: مامان، میآیی بچهها را نگهداری؟ باید بروم. میآمد. همه کارهای خانه روی دوش او بود. گاهی اوقات او از پلههای فرودگاه پایین میآمد و من بالا میرفتم.»
موفقیتهایش را مدیون مادر و همراهیهای همسرش است. هرچند سخت به اینجا رسیده است که بتواند ۱۰ هزار آرزو را برآورده کند، از همه سختیها راضی است: «اگر بخواهی در کارهای جهادی و مردمی به نتیجه برسی، باید مدیریت چیدن کارهای متفاوت در کنار هم را بلد باشی. نمیخواهم از سختیها بگویم، ولی پیش آمده است که در یک ماه فقط ۱۰ شب خوابیدهام.
خیلی از سفرها را با اتوبوس و مینیبوس رفتهام. از پشت وانت افتادهام و خیلی مسائل دیگر که همه برای عشق و علاقه بوده است. اما یکی از برکات زندگی ام صبر همسرم بوده است که اگر همراهی نمیکرد، تا اینجا ادامه نمیدادم. ۵ سال پیش در روز زن که همه خانمها هدیه میگیرند، من به همسرم هدیهای دادم و همه مهریهام را به او بخشیدم. گفتم: به پاس همه قدمهایی که برای من برداشتی، میخواهم این دین را از گردن تو بردارم.
واقعا هم به چشم دین به این موضوع نگاه میکرد و برایش مهم بود که زودتر آن را پرداخت کند. جالب است که از زمانی که مهریهام را بخشیدم، عشق زندگیام چند برابر شد و کارهایم اوج گرفت. ما لرها یک ضربالمثل داریم که میگوییم: یا و مئدو نرو، یا دالکه دالکه نکو! به این معنی که یا به میدان نرو یا اگر رفتی دیگر مادرجان مادرجان نکن! این ضربالمثل را مادرم برایم میگفت. میگفت: سمیرا، یا شروع نکن یا تا آخرش برو. البته من هیچوقت به آخرش و آخرین آرزو فکر نکردهام. بارها شده بود که مامان به خاطر کارهایم گفته بود: شیرم حلالت! جملات قشنگی داشت. به من میگفت بانوی خستگیناپذیر.»
مادر آرزوها از کوچهپسکوچههای حاشیه شهر مشهد، از خیابان پورسینا، کارش را در سال ۸۸ شروع میکند و کمکم به نیکشهر و اندیکای خوزستان، ایذه، زهک سیستانوبلوچستان، جازموریان جنوب کرمان، یاسوج و کوهرنگ چهارمحال و بختیاری و دیگر شهرهای ایران میرسد. در سیلها و زلزلههای زیادی حضور مییابد و در غم مردم شریک میشود. برای خیلیها مدرسه میسازد. خیلیها را خانهدار میکند.
خیلیها را خانه بخت میفرستد و پای برهنه خیلیها را میپوشاند: «سیل لرستان در زادگاهم سال ۹۸ و کمک به آن مردم نجیب همه فکرم را پر کرده بود. سیل سختی بود. آنجا رفته بودم که بسته حمایتی و کمکمعیشتی ببرم، اما چشمم به روستایی افتاد که همه خانهها را آب برده بود. وقتی میگویم خانهها را آب برده بود، شما فقط خانه را نبینید. تصور کنید همه امیدها و آرزوهای اهالی این روستا را آب برده بود. نمیدانم در آن لحظه چطور فکر کردم، ولی رفتم روستا و گفتم که آمدهام برایتان خانه بسازم. جالب بود که همان زمان چادرم به جایی گیر کرده بود و پاره شده بود.
اهالی گفتند: تو با این چادر پارهات میخواهی برای ما خانه بسازی؟! یکی باید برای خودت چادر بخرد! هیچ تجربهای از این کار نداشتم، ولی حرف زده بودم و باید عمل میکردم. این کار بهترین کار زندگی من بود و از بابت آن خدا را سجده شکر میکنم. با ۵ تا خانه میخواستم شروع کنم، ولی به ۲۵ تا خانه رسید. آنجا برای خودم یک کانکس درست کرده بودم که به کانکس شهدا معروف بود. هرچه میخواستم و هرجا گیر میکردم، سراغ شهدا میرفتم.
اینطور نبود که بگویم میخواهم و برایم بفرستند. ضجه میزدم تا یک چیز را میگرفتم. گاهی با شهدا دعوا میکردم. یک بار حاج حسین یکتا بعد از ساخته شدن روستا به کانکسم آمده بود. میگفت: تو چه کاری انجام دادی که من حاج حسین یکتا نتوانستم بکنم؟ تمام خاطرات این بخش از زندگیام را در کتابی نوشتهام که قصد دارم نام آن را «۲ رفیق» بگذارم. تمام ارادتها و تمام همراهیها و این را که ماجرای ۲ رفیق چیست، در این کتاب آوردهام.»
سمیرا شاهوردی از آنجایی که شنیده است آنهایی که در کار جهادی فوت میکنند شهید هستند، همان زمان ساخت روستا آرزو میکند با تمام شدن کار، عمر او هم تمام شود، آرزویی که هرچند از آن پشیمان میشود، به آستانه اجابت میرسد! «میگفتم: چه میشود که با تمام شدن کار این روستا من هم عمرم تمام شود؟ شنیده بودم که اگر بچههای جهادی در کار جهادی فوت کنند، اجر شهادت دارند. دقیقا در اسفند، شب لیلةالرغایب سال ۹۸ که کار تمام شد، حال من هم خراب شد. برایتان نگویم که مرگ را واقعا جلو چشمم دیدم و از این آرزو و خواستهام پشیمان شدم. واقعا سخت بود.
میگفتم: خدایا، اشتباه کردم! اینها را در کتابم نوشتهام. همان موقع به مامان خبر داده بودند و بهسرعت خودش را پیش من رسانده بود. نمیدانم چه گذشته بود بین او و خدایش که من را از مرگ نجات داد، ولی دقیقا در وصیتنامهاش این تاریخ را با نام من آورده بود. چند روز بعد که مرخصم شدم، ۴۰ روز در روستا مادرم کنارم ماند. توی اسبابکشیهای مردم کمک میکرد. عید بود. عید سال پیش خانهها را آب برده بود و حالا عید امسال مردم توی خانههای جدیدشان میرفتند. حتی برای پسرهای مجرد روستا هم خانه ساخته بودیم. بعد از ۱۸ سال از ازدواج من، اولین تولدی بود که کنار مادرم بودم.
مادرم متولد ۳ اردیبهشت بود. تولد گرفتیم و مامان روز بعدش، یعنی ۴ اردیبهشت، برگشت تهران. صبح زود رفته و بیدارم نکرده بود. پیام دادم و به او گفتم: چرا بدون خداحافظی رفتی؟ نوشته بود: دیدم خیلی آرام خوابیدهای، دلم نیامد بیدارت کنم. این گذشت تا ۸ خرداد شد. ۸ خرداد ۹۹ گوشی تلفن من زنگ خورد و آن طرف خط فقط یک نفر میگفت: سمیرا، مامان .... وقتی رسیدم، با جسم سرد مامانم در کشوی سردخانه مواجه شدم. مامان تمام شد و من دیگر هیچوقت او را ندیدم.»
مادرش در پنجاهوسهسالگی فوت میکند و مادر آرزوها یکی از بهترین حامیهایش را از دست میدهد: «مادرم تا روزی که زنده بود، جنگید و هیچ وقت خم به ابرو نیاورد و نگفت که درد دارد. او با تمام این جنگیدنها به من زندگی جهادی را آموخت. هفتم مامان که گذشت، خواهرم گفت: سمیرا، مامان وصیتنامه دارد. آن را باز کردم و اولین چیزی که دیدم این تاریخ بود: ۱۳۹۸/۱۲/۸. نوشته بود سمیرا در این شب در بیمارستان بستری شده بود. همان شب وصیتنامهاش را نوشته بود و من نمیدانم بین او خدایش چه گذشته بود که من برگشتم و او رفت. این موضوع بار مسئولیتم را سنگینتر کرد.»
بعد از فوت مادرش، شروع کرد به ساخت یک مدرسه به نام «مادران بهشتی» در جازموریان جنوب کرمان، و از همه افرادی که مادرشان را از دست داده بود خواست در این کار مشارکت کنند: «همین که میگویند خدا مادرت را بیامرزد برایم خیلی ارزش دارد. سال ۹۸ یکی از نیکوکاران که ساکن کویت است به من حج هدیه داد. ۱۲ بار کربلا هدیه گرفتهام. هرسال اربعین یک کاروان رایگان کربلا میرویم که در این کاروانها از دختر جوان سرطانی تا پیرمرد هشتاد و نودساله بودهاست. همه اینها باسهمهای هشتهزارتومانی بودهاست که نیکوکاران کمک کردهاند.
جالب است این را هم بدانید که من خادم رسمی و اسمی امام رضا (ع) نیستم، ولی هرجا میروم خودم را سفیر و فرستاده امام رضا (ع) معرفی میکنم و میگویم این هدیه از طرف امام رضاست. همه کارهایم را به نیابت از یک شهید شروع میکنم. الان که بچهها بزرگ شدهاند و کارهایم را درک میکنند، برایشان به یک الگو تبدیل شدهام.
دخترم در تبلیغات شورای مدرسه گفته بود اگر رأی بیاورد، به همه ایتام مدرسه کمک میکند. این کارش برایم جالب بود. کمک کردن به دیگران در خانواده ما دغدغه شدهاست.»
دخترش در سفرها همراهش است و در مناطق کپرنشین به درس دادن بچهها مشغول است: «من یک زندگی عادی، ولی ثروتمندانه دارم. همه ثروتم همین دعاهای مردم است و برای اینکه بتوانم در کارهایم پیش بروم و دست خودم خالی نباشد، خیلی وقتها دست به کارآفرینی زدهام. اوایل مزون داشتم.
بعضی از مناطق دام میخریدم و به اهالی میدادم. در یکی از مناطق، با کمک اهالی هندوانه کاشتیم. در کارهای خیر باید خودت هم ظرفیت داشته باشی و دستت خالی نباشد. من یک کارآفرین فعال اجتماعی هستم و از اینکه کارهایم را به اسم آرزو انجام میدهم لذت میبرم. خیلی وقتها شده است که کم آوردهام، ولی به خودم میگویم: خدا به من مأموریت داده است و باید بروم و در این مسیر به دعای همه مادران نیاز دارم.»
مادر آرزوها این روزها در آستانه برآورده کردن دههزارمین آرزوست. دههزارمین آرزویی که قرار است برآورده کند این است که امسال ۳۱۳ عروس و داماد را در روز جوان، همزمان با ولادت حضرت علیاکبر، خانه بخت بفرستد. این زوجهای جوان از مناطق کپرنشین ایران میهمان مشهد میشوند و این سفر اولین سفر زندگی آنهاست.
او این آرزو را با ۳۱۳ هزار سهم دوازدههزارتومانی با مشارکت نیکوکاران تأمین کردهاست. مادرآرزوها در آخرین جمله با لبخندی نرم میگوید: الان دیگر از مادر آرزوها دارم به مادربزرگ آرزوها تبدیل میشوم! چون از این ۱۷۰۰ زوجی که به خانه بخت فرستادهام، خیلیهایشان بچهدار شدهاند و به قول دوستانم، مادربزرگشان هستم!»