ما «از کرخه تا راین» را زندگی کردیم

یک خمپاره، چهره و بدن علی‌نجات عباسی را درجنگ دگرگون کرد

نجمه موسوی کاهانی| داستان زندگی علی‌نجات عباسی، پسری که 22فروردین1344 به دنیا آمد، مانند داستان مستندهایی که می‌سازد، خواندنی است. سرتیتر روایت داستانش هم صورت خمپاره‌خورده‌اش است که در اولین نگاه، خواننده را دنبال خودش می‌کشاند. مانند همان‌هایی که در کوچه و خیابان کنجکاوی‌شان گل می‌کند و داستانش را می‌پرسند و وقتی می‌فهمند تکه‌هایی از بدن ‌علی‌نجات همراه با خاطرات کودکی‌اش در آبادان مانده و بقیه‌اش بعد از شش عمل جراحی در ایران و هفده عمل جراحی در آلمان، با این شکل‌وشمایل به ایران بازگشته است، انگشت‌به‌دهان می‌مانند. به‌ویژه آن‌هایی که می‌بینند او با یک دست و یک چشم و نفس‌هایی که یکی‌درمیان و به‌زور کپسول اکسیژن ریه‌اش را یاری می‌کنند، دوربین به دست می‌گیرد تا خاطرات خانواده شهدا و جانبازان، با آن‌ها دفن نشود، کاری به‌جز فرودآوردن سر تعظیم در برابر این عزم و اراده ندارند؛ اما خودش همه را مدیون مرضیه‌خانم می‌داند.
برای مرضیه‌خانم چهره علی‌نجات از همان روز خواستگاری دل‌نشین بوده و هیچ‌وقت حرف دیگران در تصویر زیبایی که او از همسرش می‌دیده، تأثیری نداشته است. الان هم بعد از 38سال زندگی مشترک، وقتی آقای عباسی قاب عکس سه پسر برومندش را در دست می‌گیرد و شباهت آن‌ها به خودش را نشانمان می‌دهد، مرضیه‌خانم با تأکید می‌گوید: پسر وسطی بیشتر شبیه پدرش است؛ چشم و ابرویش مثل خود علی‌آقاست.
برای  جانباز 70درصد محله سرافرازان که  در شانزده‌سالگی مجروح شده و نیمه راست بدنش همراه با خمپاره‌ای که بیخ گوشش ترکیده، در آبادان مانده است، برای پسر ته‌تغاری خانواده که برای وصله‌پینه‌کردن بدن آسیب‌دیده‌اش دو سال غربت را در آلمان تحمل کرده، بعد هم که طاقتش طاق شده و درمانش را نیمه‌کاره رها کرده و با همان صورتی که شباهتی به علی‌نجات قبلی نداشته، به ایران بازگشته و با تبعید اجباری خانواده‌اش از آبادان به مشهد روبه‌رو شده است، شروع زندگی عاشقانه با مرضیه‌خانم، شروع یک زندگی دوباره بوده است. برای مرضیه‌خانم هم زندگی با یک مرد خانواده‌دوست آبادانی، شروع یک زندگی پرفرازونشیب و البته عاشقانه است. 

 

جنگ، مهمان ناخوانده‌‌مان شد
علی‌آقا با لهجه‌ای که هنوز رنگ آبادان دارد از جنگ، این مهمان ناخوانده تعریف می‌کند: خانواده یازده‌نفره‌ای بودیم و پدرم در پالایشگاه کار می‌کرد. فرزند هشتم بودم و پسر ته‌تغاری. وقتی جنگ شروع شد، ما به جنگ نرفتیم، جنگ آمد به خانه‌هایمان؛ درست وسط کودکی ما، وسط همان پارکی که با بچه‌محل‌ها دوچرخه‌سواری می‌کردیم و همان مدرسه‌ای که بیشتر از اینکه در آن درس بخوانیم، توی سروکله هم‌کلاسی‌ها می‌زدیم. برادر بزرگم، دست خواهرها و مادرم را گرفت و پیاده تا ماهشهر بردشان، با یک فلاسک و چند بطری آب.
عکسی از خودش نشان می‌دهد که هنوز صورت و دست‌هایش جزئی از بدنش بودند و یک کلاشینکف در دستانش. علی‌نجات در عکس مثل بقیه بچه‌های پانزده‌ساله، با غرور تفنگش را در دست نگرفته است، چون مفهوم جنگ‌زدگی را از همان روز اول چشیده بود. غیرت تنها حسی است که در چشمان نوجوان درون عکس دیده می‌شود. او می‌گوید: برادرم می‌گفت بوی جنگ می‌آید. هر پنج برادر در آبادان ماندیم و از شهرمان دفاع کردیم. برای خانواده‌مان هم این یک موضوع بدیهی بود که باید بمانیم و دفاع کنیم. همه ایرانی‌ها غیرتمندند. همین غیرت ایرانی‌ها اجازه نداد حتی یک سانتی‌متر از خاک ایران در این هشت سال به‌دست عراق بیفتد. دوتا از برادرهایم جانباز هستند و من هم که یک خمپاره سمت راستم خورد. وقتی به هوش آمدم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، نگران اطرافیانم بودم. وقتی به بابا گفتند علی‌نجات مجروح شده، فقط پرسیده بود زنده است؟ خداراشکر کرده بود که زنده مانده‌ام، اما وقتی مرا دید، افتاد روی زمین، انگار پاهایش تاب تحمل این غصه را نداشت.
همان نیمه‌ای را که از دست راستش باقی مانده است، بالا می‌آورد و می‌گوید: تازه دستم را زیر ملحفه قایم کردم که نبینند.

 

از کرخه تا راین، قصه ما بود
بعد از شش عمل بالاخره چشم چپش مقداری از بینایی‌اش را به‌دست می‌آورد و بعد برای درمان و جراحی پلاستیک راهی آلمان می‌شود. می‌گوید: از کرخه تا راین را دیده‌اید؟ آقای دهکردی زندگی ما را بازی می‌کرد. هفتاد نفر بودیم و در همان جایی که به آن خانه ایرانیان می‌گفتند، زندگی می‌کردیم. دو سال تمام، با عمل‌های پیاپی، اوضاع خیلی سختی بود. هر دو ماه یک عمل جراحی، دور از خانواده، دور از وطن؛ اما روحیه‌مان را حفظ می‌کردیم.
علی‌آقا شوخ‌طبعی‌اش گل می‌کند. خاطراتی از خانه ایرانیان در برلین و سالن غذاخوری تعریف می‌کند. او بین رفقایش جزو معدود نفراتی بود که یک چشم سالم برایش مانده بود، برای همین جلوتر راه می‌افتاد و یک قطار شش‌نفره هم پشت‌سر او حرکت می‌کردند، مثل قطاربازی بچه‌ها. بعد هم تا سالن غذاخوری غش‌غش می‌خندیدند. پرستارهای آلمانی از این همه روحیه بچه‌بسیجی‌های ایرانی در شگفت بودند.

 

خودمان خاطرات خوب را می‌ساختیم
برای مرضیه‌خانم خاطرات شیرین و خنده‌دار جذاب‌تر است. با ما هم‌کلام می‌شود و می‌گوید: سفر شمال هم که با جانبازان نابینا رفته بودند، همین‌طوری می‌رفتند دریا. پدر عروس بزرگمان هم از جانبازانی است که در آلمان با حاج‌آقا بودند. جعفرآقا قرنیه‌اش چروک داشته و چشمش کم‌سو بوده است. بعد که عملش می‌کنند، همان یک ذره بینایی را هم از دست می‌دهد!
این خاطره علی‌آقا و مرضیه‌خانم هم شنیدن دارد؛ وقتی پدر عروسشان کلا نابینا شده بود و آن‌ها نمی‌دانستند چطوری باید این موضوع را به او بگویند، اما جعفرآقا مثل کوه استوار بود. او وقتی داستان نابینایی‌اش را فهمید، خطاب به علی‌آقا گفته بود: دکتر خواست چروکش را اتو بزند، کلا زد همه‌چیز را سوزاند.
علی‌آقا بعد از آن ماجرای پیداکردن جعفر خلدی را تعریف می‌کند که چطور به کاشان رفته‌ و او را پیدا کرده‌اند: خلد یعنی بهشت، اخلاق آقای خلدی واقعا بهشتی است. او حافظ قرآن است. در آلمان که بودیم، برایمان قرآن می‌خواند. هنرمند است و شعر می‌گوید. وقتی دخترش را خواستگاری کردیم، به ما گفتند کی بهتر از شما، بعد با هم فامیل هم شدیم.

 

دلم می‌خواست با یک جانباز ازدواج کنم
آقای عباسی با حوصله تعریف می‌کند که چطور خانواده‌اش از ماهشهر به تهران و بعد هم به مشهد کوچ کردند و او هم که از عمل‌های جراحی خسته شده بود، از آلمان راهی مشهد شد. از همان ابتدا کار فرهنگی را در مدارس و دانشگاه‌ها شروع کرد، اما نقطه عطف زندگی‌اش آشنایی با مرضیه‌خانم بود.
مرضیه‌خانم از انتخابش خشنود است. پدر او و دو برادرش رزمنده بودند، اما دلش می‌خواست سهمی بیش از این در جبهه و جنگ داشته باشد، برای همین به خانواده‌اش می‌گوید که دوست دارد با یک جانباز ازدواج کند. اطرافیان ده‌دوازده نفر از جانبازان را به او معرفی می‌کنند، اما قرعه شانس و البته عشق مرضیه‌خانم به نام علی‌آقا می‌افتد: حاج‌علی از دوستان برادر زن‌داداشم بود که ایشان هم جانباز قطع نخاعی هستند. همان دفعه اول که علی‌آقا را دیدم، حس خوبی داشتم. پدر خدابیامرزم خیلی موافق بود و آقای عباسی را دوست داشت. با اینکه خیلی از اطرافیان مخالفت کردند و گفتند زندگی با جانباز سخت است، از هیچ‌کس به‌جز پدرم مشورت نخواستم. از روز خواستگاری یک هفته بیشتر طول نکشید که عقد کردیم، چون از انتخابم مطمئن بودم. شب تولد امام‌زمان(عج) عقد کردیم و بعد ماه رمضان هم رفتیم خانه خودمان.

 

38سال زندگی شاد خانواده عباسی
مرضیه‌خانم به همسرش که همه مدت محو تماشای اوست، نگاه می‌کند و با اطمینان می‌گوید: 38سال است که با هم زندگی می‌کنیم و هنوز همان حس خوب لحظه اول را دارم. از تلویزیون آمدند و برای برنامه‌ای به‌نام «خانواده شاد» از ما فیلم گرفتند. بچه‌ها و عروسم هم بودند. مسئول برنامه بعد از شش‌بار پخش آن از شبکه خراسان، می‌گفت مردم هی زنگ می‌زنند و درخواست پخش مجدد فیلم خانواده شما را دارند. خیلی وقت‌ها در خیابان مردم ما را می‌شناسند و حتی می‌آیند تا با ما عکس یادگاری بگیرند. یک فیلم دیگر هم درباره آقای عباسی ساختند به‌اسم «من سلاحم درد است» که آن هم چندبار از شبکه‌های مختلف تلویزیون پخش شد.
آقای عباسی با حالت قدرشناسی می‌گوید: البته سختی‌هایی که مرضیه‌خانم کشیده است، کم نیست. همه کارهای خانه، مدرسه بچه‌ها، رانندگی، دوا و دکتر من و هرچه در زندگی بوده، روی دوش خودش بوده است. تا وقتی بچه‌ها کوچک بودند، پذیرشی از چهره متفاوت من نداشتند و سعی می‌کردم کمتر در محیط‌هایی که آن‌ها هستند حاضر شوم. اما خداراشکر الان سه پسرم، حسین و رسول و محمد، و سه عروس و نوه‌ام همیشه دوروبرمان هستند و همدیگر را به‌خوبی درک می‌کنیم.

 

بیا و خاطرات خانواده شهدا را ثبت کن
علی‌نجات با تشویق همسرش دوبا ره درس را شروع ‌کرد. از آنجایی که مدارک تحصیلی‌اش در آبادان نیست‌ونابود شده بود، دوباره از پنجم ابتدایی شروع کرد به درس‌خواندن، بعد هم دیپلم گرفت و از دانشکده افسری سر درآورد. او همیشه دلش می‌خواست کاری بکند که به‌درد جامعه بخورد، روایت‌گویی برایش کافی نبود و باید این خاطره‌ها را از زبان راویانش ثبت می‌کرد. می‌گوید: با یکی از جانبازان جنگ آشنا شدم که هنرمندی بزرگ و اندیشمند بود. حسین نوری که خانه‌اش را هم به کانون فرهنگی تبدیل کرده بود، طراحی‌هایی انجام می‌داد با محوریت اسلام و انقلاب. به‌دلیل علاقه‌ای که به شخصیت ایشان پیدا کردم، نقاشی را یاد گرفتم و چندین تابلو با سیاه‌قلم و رنگ روغن کشیدم. اما بعد از اینکه ایشان به تهران رفت، کمی منزوی شدم. او که هنرمندی شاخص است و کارهای مستندسازی هم می‌کند، باتوجه‌به شناختی که از من داشت و می‌دانست نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم، به من گفت بیا و خاطرات خانواده شهدا را ثبت کن، من هم حمایتت می‌کنم.

 

از شلوغی شهر فرار کردیم
آقای عباسی غیر از مستندسازی، باغچه کوچکی هم برای خودش دست‌وپا کرده است و وقتش را پای درختانش می‌گذراند.
می‌گوید: من بچه آبادانم، خیلی چیزها در مشهد برایم جالب است. مثلا اولین‌بار که برف دیدم یا مثلا درختان میوه که در آبادان کم است. وضعیت ریه‌هایم هم خوب نیست و باید در محیطی باشم که دود و شلوغی کمتری دارد. به همین دلیل، وقتم را در باغچه‌ام می‌گذرانم. الان چندتا پله که بالا می‌روم، مثل پیرمردها نفسم می‌گیرد.
مرضیه‌خانم دست او را در دست می‌گیرد و با خنده می‌گوید: خب پیرمردی دیگر. نوه هم داری، هنوز فکر می‌کنی جوان هستی.
کمی مکث می‌کند، بعد رو به ما ادامه می‌دهد: شب‌ها بدون اکسیژن نمی‌تواند بخوابد، تازگی‌ها حتی با اکسیژن هم نفسش بند می‌آید. سه‌بار هم سکته کرده است، اما با همین وضعیت این دوربین سنگین را برمی‌دارد و می‌رود برای ساخت فیلم. ما از شلوغی شهر فرار کردیم و آمدیم به سرافرازان. الان که این محله هم شلوغ شده است، باز باید برویم دورتر تا هوای سالم اطرافمان باشد.

 

هدیه‌ای به نام شمیم رضوان
عباسی با زیروروکردن آلبوم‌ها، خاطرات قدیمی را مرور می‌کند. یک عکس از کوچه‌های قدیمی آبادان نشان می‌دهد. او هنوز هم حال‌وهوای شهر و محله کودکی‌اش را دارد و چندباری هم به آنجا سر زده است. صاحب جدید ملک، خانه را بازسازی کرده، اما به اصل خانه دست نزده است. حتی جای گلوله‌هایی روی دیوارهای خانه‌ هم هنوز دیده می‌شود.
حاج‌علی از روی مبل بلند می‌شود و می‌رود از روی یخچال یک بسته گل خشک می‌آورد. گل را کنار لیوان چایم می‌گذارد و می‌گوید: دفتر کار من برای ساخت مستندهایم در آسایشگاه جانبازان پارک ملت است. یک روز آیت‌ا... رئیسی به آسایشگاه آمد و به درخواست بچه‌ها، همه قطع نخاعی‌ها خادم افتخاری حرم شدند. من هم همراه بچه‌های آسایشگاه خادم شدم. چهارشنبه‌ها با بچه‌های ویلچری می‌رویم گل‌های طبیعی بالای ضریح را که خشک شده‌اند، بسته‌بندی می‌کنیم، بعد به‌نام شمیم رضوان بین زوار حضرت توزیع می‌کنند.

پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->