معصومه فرمانیکیا
دبیرشهرآرا محله
بعضی از خاطرهها با همه سادگی، با چنان وضوح و طراوتی در ذهن ثبت میشوند که به یاد آوردن و روایت کردنشان کمتر از سفری کوتاه و ملموس نیست. روایت این هفته سفری به گذشته محلهای است که این روزها بازار پرطمطراقش را کمتر کسی است که نشناسد؛ سیمتری طلاب با زرگریهای تنگاتنگ و مغازههای آینهشمعدانهای اشرافی و شیک، لباسهای جورواجور و رنگارنگ و مارکدار، حکایت شیرینی دارد. جای بزرگترها و حرفهایشان خالی است؛ آنها که قاب عکسهای دورمشکیشان میگوید خیلی وقت است بار سفر بسته و از دنیا رفتهاند، اما هنوز کسانی هستند که ما را به شنیدن تاریخ آن روزها میهمان کنند.
سیمتری طلاب نام قدیم خیابان مفتح است. هنوز هم خیلیها با همین نام نشانی میدهند. خیابان مفتح این روزها جمعیت زیادی دارد. کوچهها یا همان میلانهایی که هنوز هم در محاوره و گفتوشنودهای اهالی مرسوم است، به نام شهداست؛ مفتح ۱۷ برادران شهید رفیعزاده، مفتح ۱۹ شهید محمدرضا گلزاری، مفتح ۲۰ شهید ابوالفضل اشتر، مفتح ۲۱ شهید محمدجواد مولوی و... تعداد و نامها فراتر از این حرفهاست. با ما همراه شوید تا روایت ساکنان قدیم را بخوانید.
روزگار قصههای دیو و پری
روزگاری خانههای این محدوده کم و با دیوارهای خشتی و سقفهای چوبی بودند. استادهای بنا معتقد بودند آهن زنگ میزند و دوام چوب بهتر از آن است و بیشتر سقفها چوبی زده میشد که مقاوم و محکم بود. خانهها نه آب داشت و نه برق و سرمای زمستانها هم استخوانسوز بود؛ زمینهای کشاورزی اطراف که از آن گندم و برخی از سیفیجات برداشت میشد، با بیابانهای لخت و عور، سردی هوا را بیشتر میکرد. آدمها شبهای بلند زمستان را در نبود رادیو و تلویزیون با قصههای دیو و پری سر میکردند. وقتی بیبی قصه میگفت، صدای هوهوی باد همهجا میپیچید. سگها هرچند لحظه یکبار عوعو میکردند و حتی زوزه شغالها در دوردست شنیده میشد.
ما نگران دیوی بودیم که بیبی قصهاش را تعریف میکرد و در ظلمات شب هر آن منتظر بودیم که از کمین بیرون بیاید.
تشریفاتی نبود
تعداد دکانها مثل خانهها خیلی کم بود. دکاندارها هر روز صبح هنگام بازکردن مغازهها زیر لب «وانیَکاد» و
«چهارقل» و «آیتالکرسی» میخواندند و به ۴ گوشه آن فوت میکردند تا کاسبیشان رونق داشته باشد. مغازهها شیک نبودند، خیلی که مجهز بهنظر میرسیدند، خلاصه میشدند به قفسههایی با طاقههای پارچه و آینههای قدی که لباس تنمان را میتوانستیم تمامقد ببینیم. صاحب دکانها خیلی که ذوق داشتند یک کت به اصطلاح خوشدوخت را تن مانکن نیمتنه داخل مغازه میکردند. اتوهای زغالی برای سرخشدن زغال و از بین رفتن گازشان جلو مغازه ردیف میشد.
فصل زمستان حدود ۵ عصر چراغهای دکانها روشن میشد. خیلیها بهعلت کوتاهی روز، ترجیح میدادند در مغازه بمانند و ناهار را همانجا بخورند. روی بخاریهای نفتی و علاءالدین کتری آب زوزه میکشید. اواخر زمستان که به عید نزدیک میشد، اوضاع کلی فرق میکرد؛ از همان زمانها اسفند روزهای سرخوشی مغازهدارها بود. سروکله مشتریهای ریزودرشت پیدا میشد و مغازهدارها شنگول و سرحال میشدند. صدای رادیو را بلند میکردند و خیلیهایشان آواز میخواندند. آثار رونق مغازهها کمکم حس میشد. کاروبار یکنفر که میگرفت، اقوام و خویشان هم دست به کار میشدند و شبیه همان کار را انجام میدادند. اصلا نفهمیدم کی یک بازار بزرگ و معروف پاگرفت، آبادی کمکم آمد و سیمتری به مفتح تغییر نام یافت. اینها را از بین گفتوشنودهای اهالی خلاصه کردم.
هیچ چیز لطف شنیدن حرفهای قدیمیها را ندارد؛ آنها که شاید بهعلت کمحوصلگی دوران کهنسالی، مشتاق به صحبت کردن نباشند، اما حرف از گذشته که میشود، چشمهایشان میدرخشد و معلوم است روایت گذشته برای آنها هم شیرین است.
حکایت حاجیخاکی و مسجد سبزواری
نام حاجیخاکی را در کتاب خاطرات بابانظر دیده بودیم. کلهپزی حاجیخاکی چند قدم با مسجد فقیه سبزواری فاصله دارد و مشتریهایش هنوز هم کم نیستند. سنی از او گذشته است و بچهها کار را به دست گرفتهاند و هرصبح مغازه را باز میکنند و به مشتریها سرویس میدهند، اما حاجی هنوز هم نظارت دارد. میگوید: «در قدیم این مغازه هم کلهپزی بود و هم کبابی.»
از آنجا برایمان تعریف میکند که متولد روستای فرخد است و خدا ۱۰ فرزند به او داده است. حاجیخاکی متولد ۱۳۱۴ است و از سال ۱۳۳۹ ساکن این محله است. او جزو اولین هیئت امنای مسجد است. حاجی یادش میآید سال ۱۳۴۰ یا ۴۱ سیمتری طلاب صاف شد و خودرو یکقرانی وارد محله شد و اهالی کلی ذوقزده شده بودند. زمستان پر از برف کهنه و نویی بود که روی هم تلنبار شده بود و تراکم برف تا اندازهای بود که بعضی وقتها مجبور بودند تونل بزنند. برف گاه آنقدر متراکم بود که همهچیز را سفید نشان میداد، بهجز نوک شاخههایی که بین آن همه سفیدی سیاه میزدند. اینها را بهدلیل نزدیک شدن به فصل زمستان تعریف میکند.
حرف از مسجد که میشود، تعریف میکند: ساختن آن به سالها قبل از پیروزی انقلاب برمیگردد، زمانی که آیتا... فقیهسبزواری پیشقدم شد و مردم هم کمک کردند و مسجد پاگرفت و روزبهروز رونق آن بیشتر شد و در سالهای نزدیک به ۵۷ به یکی از پایگاههایی تبدیل شد که طلاب و اهالی علیه نیروهای شاه قیام کردند.
او میگوید: خیلی از شبهای حکومت نظامی با اینکه تهدید کرده بودند مغازه تعطیل شود، در مغازه میماندم و هربار مأموری مراجعه میکرد، طوری وانمود میکردم که انگار از چیزی خبر ندارم. لامپهزاری که سردر مغازه نصب کرده بودم به کوچه روشنایی میداد.
زرگری از اینجا شروع شد
محمدرضا رقابی، زرگر و مدیر اتحادیه صنف زرگران و متولد ۱۳۲۵ است. زندگی او هم فرازونشیب زیاد دارد که به وقتش تعریف میکنیم. چیزیهایی که از گذشته بهیاد دارد وجوه مشترک زیادی با حرفهای دیگران دارد و از تکرار دوباره آنها صرف نظر میکنیم. او تعریف میکند:آن زمان که به اینجا آمدم به آن چهارراه عباسی میگفتند. یک مغازه طلافروشی بیشتر نبود. آقای یادگارپور از نخستین کسانی است که اینجا طلافروشی داشت. چندبرادر در این کار بودند که ۲ تا از آنها بهرحمت خدا رفتهاند، اما یکی از آنها هست. یادگارپورها هم اول سازنده طلا بودند و بعد فروشنده شدند. من با ۲۰۰ هزار تومان این کار را شروع کردم. با آن پول، طلا خریدم و در مغازه کوچک شروع به کار کردم و کمکم مشتریها اعتماد کردند و بازار به اصطلاح گرفت. بقیه هم به گمان اینگه زرگری خیلی پردرآمد است، وارد کار شدند. الان ۱۲۰ مغازه طلافروشی در سیمتری هست.
رقابی هم این موضوع خوب بهیادش مانده است که اینجا را قدیم شاهآباد میگفتند و تعریف میکند: آیتا... فقیهسبزواری زمینها را بین طلاب تقسیم کرد و آنها ساکن شدند و کمکم در محاوره به محله شیخها یا همان طلاب معروف شد. در خیابان درشکه و گاری و اسب بود و همان اندک خودرویی هم که بود، برای اهالی تماشایی و جالب بود. راهآهن هنوز خرابه بود و داشتند ریلگذاری میکردند. از میلان اول تا آخر آن چند گرمابه وجود داشت که صاحبانش از خیران و ثروتمندان محله به حساب میآمدند؛ حمام دولتشاهی، گرمابه حسینی و قادری. آدمهای گذشته اعتقاد داشتند روزی را قبل از طلوع آفتاب میدهند و به همین دلیل قبل از اذان صبح بیدار بودند. اصلا روال زندگی آدمها با حالا کلی فرق میکرد؛ آنها سرشب خانه بودند. خانوادههایی که قصد استحمام داشتند، آفتاب که میزد، بقچهای را که آماده کرده بودند، برمی داشتند و به راه میزدند. میگفتند قبل از آن حمام جای از ما بهتران است. یادش بخیر، دلاکان پوست و چرک را باهم میگرفتند.
بازار عروس و دامادها
شیدا از ورزشکاران گود کشتی است و ناخوش احوال است، اما بازهم دعوتمان را رد نمیکند. خانه او در یکی از کوچههای مفتح است. شیدا ۶۵ سال دارد و بیشاز ۵۰ سال است که ساکن همین محله است. او تعریف میکند: اوایل خانوادهها یکجا ساکن میشدند. مثلا در یک کوچه اعضای یک خانواده بودند که ازدواج کرده و تشکیل زندگی داده بودند.
او ادامه میدهد: بهعلت سکونت طلبهها، این قسمت بافت مذهبی شهر بود. این محدوده امکاناتی نداشت و در زمان انقلاب حساسیتهای رژیم بیشتر بود. اطراف طلاب بیشتر خاوریها ساکن بودند که جمعیتشان هنوز هم در این محدوده زیاد است. البته بعدها مهاجران هم به جمعیت منطقه اضافه شدند. قبلا بازار منطقه در چهارراه سیلو و برق بود. بازار که میگویم نه اینکه گمان کنید مثل حالا اینقدر با تشریفات و امروزی تا آن اندازهای که مردم بتوانند مایحتاجشان را تهیه و تأمین کنند. در هر میلان ۲، ۳ مغازه بود و خیابان دریا که حالا به وحید معروف است خاکی بود. بین ما قدیمیها همان اصطلاحات گذشته رایج و مرسوم است؛ اینکه کوچهها را با میلان نام ببریم، میلان دوم و سوم و... کمکم بازار به سیمتری انتقال یافت و دسترسیها هم ساده و راحت شد. روستاییهای زیادی خرید عروسیشان را از اینجا میکردند و خانوادگی برای خرید میآمدند. حالا انگار از مُد افتاده است، اما هنوز هم یکی از بازارهای مطرح شهر برای خرید عروسی است. شاید برایتان تعریف کردهاند که در این محدوده چند گرمابه بوده است. یادم نیست حمام دولتشاهی میلان چندم بود، اما حمام قادری بهدلیل اینکه خودمان از مشتریهایش بودیم، در میلان دوازدهم دقیق یادم هست. حمام عمومی که نوبتهای زنانه و مردانه مشخص بود و بعدها نمره شد.
او ادامه میدهد: خدا رحمت کند مرحوم دولتشاهی و قادری را که از سرشناسان و معتمدان محله بودند. افرادی که دست به خیر داشتند، زیاد بودند. حاجآقای کریمی که روحانی بودند و حاجآقای کهنسال، حاجماشاا... محراب (پدر شهید محراب) که سوپر داشت و خیلیهای دیگر که نامشان بهیادم نمانده است، اما از آن قدیمیهای مخلص بودند. چهارراه عباسی که هنوز خیلی از قدیمیها این نام را مختص به آن میدانند، به محدوده بعد از خیابان دریا (وحید) میگویند که مربوط به حاجعباس اسماعیلی بود. مرد باهوش و متمولی که گنابادی بود و تمام املاک را خریده بود و به همین نام هم ماندگار ماند.
احیای گود کشتی
شیدا میافزاید: از میلان دوازدهم که مربوط به گرمابه قادری بود، بقیه میلانها خاکی و بیابان بود و به سمت گلشور و کورهپزیها میرفت که از دهه ۵۰ تعطیل شده بودند و بعدها آسفالت شد و کمکم گلشور را هم، چون قبرستان عمومی بود، تبدیل به پارک کردند که حالا با نام بوستان بهشت معروف است. گود کشتی باچوخه از بهترین تفریحات ما در روزهای جمعه بود که آخر مفتح و گلشور قرار داشت. بین همان خاکوخاشاک، دوستداران کشتی جمع میشدند و قندی میگذاشتند و کشتی میگرفتیم که حالا بعد از ۴۰ سال احیا شده است.
وی در ادامه درباره تغییر نام سیمتری طلاب به مفتح هم میگوید: اینکه چرا نام شهید مفتح را بر آن گذاشتهاند، برمیگردد به بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که دکتر مفتح ترور شد و مصوبه شهرداری بود که نام شهید روی این محدوده گذاشته شود. تا آن زمان هنوز ۲ طرف خیابان جوی آب بود. انقلاب که شد آبادی کمکم به طلاب آمد. خیابان سیمتری قبلا دوطرفه بود و بعد طرح دادند که قرار است یکطرفه شود. اول کسبه با این طرح مخالفت کردند، به گمان اینکه ارتفاع بولوار میانی را بالا میبرند و رفتوآمد عابران سخت میشود، اما نزدیک به ۱۵ سال است این طرح اجرا شده است و خوشبختانه همه رضایت دارند. البته تا صدمتری به نام مفتح غربی است و بعد از صدمتری مفتح شرقی شروع میشود.
خلاصه اینکه طولی نکشید که تعداد مغازهها زیاد شد؛ لباس عروس و داماد، وسایل سفره نامزدی و عقد، زرگری و کیف و کفش و لوازمخانگیهای شیک و حالا هرچه بخواهید در این بازار میتوانید پیدا کنید.
کوچهای که گلستان است
صفر نجاتی یکی دیگر از قدیمیهاست. متولد سال ۲۱ است، بیشاز ۵۰ سال است ساکن مفتح ۲۰ است. او میگوید: خانهام را ۲۰ هزار تومان خریدم. باورتان میشود؟ و بعد تعریف میکند: این کوچه را همه به نام گلستان میشناسند و معروف به همین نام است. وجه تسمیه و علتش را نمیدانم. شاید برگردد به تعداد زیاد شهدای این کوچه که بیشتر خانهها شهید دارد.
حاجینجاتی حرفهایش مشابه دیگر قدیمیهاست. بین گفتههایش اشاره به داروخانه مرکزی تازگی دارد و تعریف میکند: اولین داروخانه این منطقه در سیمتری بود. ملکش مربوط به حاجغلامرضا اکبری است که به داروخانه تحویل داد. آن زمان تا کسی میفهمید اینجا داروخانه باز شده است، شروع به تمسخر میکرد که کی سراغ دارو میرود! اما کمکم رونق گرفت. هر شغلی که رونق میگرفت دیگران هم میخواستند تجربهاش کنند و مثل قنادیهای اطمینان و فرد باشکوه که از قدیمیها هستند. اینطور شد که سیمتری یکی از بازارهای معروف مشهد شد.
حاجینجاتی از دکترشیخ هم زیاد شنیده است؛ اینکه بالای گرمابه دولتشاهی بیماران کمبضاعت را ویزیت میکرده است، اما خودش سراغ شیخ نرفته است و باخنده میگوید: نانوا بودم و دستوبالم پر بود.
روایتکردن آن خانهها بعد از سالها که پنجرههای چوبیاش به حیاط مشرف میشد و زنها با چادر کودری به خیابان میآمدند تا خریدی انجام دهند، خیلی سخت است، اما مطمئن هستیم هنوز هم هستند کسانی که خاطرات مسحورکنندهای از این بازار دارند و از قلم ما افتادهاند.
شهید مفتح که بود
محمد مفتح در ۱۳۰۷ش در خانوادهای روحانی در همدان به دنیا آمد. پدرش مرحوم حجتالاسلام حاجمحمود مفتح، یکی از واعظان مخلص بود و در ادبیات فارسی و عربی تبحر فراوانی داشت. او از کودکی در محضر پدر به فراگیری ادبیات پرداخت و پس از گذراندن دوره دانشگاه، علاوهبر تدریس در حوزه، به تدریس در دبیرستانهای قم پرداخت. وی در ۲ سنگر دبیرستان و حوزه از همان آغاز سعی در روشنگری دانشپژوهان داشت و کلاسهایش را مرکزی برای آموزش جوانان درراستای مبارزه با رژیم قرار داده بود. حتی درراستای ایجاد تشکل و سازماندادن به طلاب و فضلا، دست به تشکیل مجمعی به نام «جلسات علمی اسلامشناسی» زد که این مجمع فعالیت وسیعی بهمنظور شناساندن چهره اصلی اسلام در جامعه آغاز کرد. ساواک که پی به نقش مؤثر این مجمع در شناساندن اسلام راستین برده بود، آن را تعطیل کرد. شهید مفتح بعد از تبعید امام (ره) مبارزات خود را شدت بخشید. ساواک هم با دستگیریهای متعدد و ممنوعالمنبر کردن ایشان نتوانسته بود کاری از پیش ببرد. مبارزه دکتر تا رمضان سال ۱۳۵۷ که نهضت به رهبری امامخمینی (ره) اوج گرفته بود، همچنان ادامه داشت. آخرین مسئولیت وی، سرپرستی دانشکده الهیات و عضویت در شورای گسترش آموزش عالی کشور بود که به نحو شایسته آن را انجام میداد. آیتا... مفتح، پس از عمری تلاش و جهاد مستمر و خستگیناپذیر در راه تبلیغ دین، ۲۷ آذر ۱۳۵۸، هنگام ورود به دانشکده الهیات ازسوی عناصر منحرف گروهک فرقان هدف گلوله قرار گرفت و به فیض عظیم شهادت نایل شد و با تشیع باشکوه در قم به خاک سپرده شد.