امروز میخواهم برایت درباره یکی از رازهای ارزشمند «حیات» یعنی «تنهایی» بنویسم. تنهایی که از آن برایت میگویم از نوع واماندگی، بی کسی و تجرّد، عزلت و دربه دری نیست بلکه مرز بی منتهایی از زمان و تفکر و تولدی دیگر است که تو میتوانی بی آنکه دغدغهای زمینی در بزند و بگوید شانه هایت را برای این بار سنگین آماده کن در یک خلأ جاودانه به کشف دانستگی نائل شوی و به فلسفه ارزشمند بودنت فکر کنی.
بودنی نه آن گونه که خیل بشر برای ادامه نسل و بقا در دوری تسلسل وار محور عمر را طی میکنند و از کودکی تا پیری شان در به دست آوردن هر چیز به بهای هر چیز خلاصه میشود.
هیچ میدانی این درد بزرگی است که ما نه برای هم و نه برای دردهای واقعی مان که گریبان گیرمان شده است حتی فرصت اندیشیدن نداریم؟ میگویی هنوز گرسنه نمانده ام که این فلسفه بافیها یادم برود؟ این طور نیست. تو برای من با ارزشی برای همین است که میخواهم با تو حرف بزنم. امروز همین لحظه به خودت فکر کن و به اینکه حق فطری توست که زمانی را برای تنهایی ات و فکر کنار بگذاری حتی اگر یک ساعت به پایان دنیا باقی مانده باشد.
میخندی میگویی داری فکر میکنی به چالههای کنده توی زندگی نباتی ات. کمی خوش بین باش و به آسمان نگاه کن خدا هست. به او فکر کن. همه مددها و نگاههای خوب تو را فرا خواهد گرفت کافی است فکرهای خوب را از درون خود صدا بزنی.
ما در دنیای معاصر فرصت فکر را از آدمها گرفته ایم. هیچ میدانی از این همه آدم هر روز معاصرتر با این همه ادعای دانایی و توانایی، با این همه احساس برتری که در به روزترین هتلهای یخی و استوایی با آخرین فناوری آسایش، چرا احساس آرامش نمیکنند؟ آدمهای عاصی، آدمهای عصبی، آدمهای بیشتر خواه و آدمهای خودخواه و بدبین، کسانی هستند که اول خود و حق تفکر را از خود سلب کرده اند.
باور کن که اگر آنها به خودشان کمی تنهایی ارزشمند و فرصت تفکر در راز بودن میدادند هرگز هلاک نمیشدند. حالا بگو باز هم عقیده داری که دنیا آدم را به تباهی میبرد و ما همیشه منفعلیم؟
تنهایی پاک، مثل نور است از دل آدم میتابد نه از پنجره. تنهایی به من میگوید: همه چیز در اطراف توست. کشف کن. همراه شو و خدا را از یاد مبر. باورکن اگر تنهایی بد بود، که تفکر در تنهایی محقق نمیشد. درست مثل کهکشان. رازهایی دارد که به تو تفکر و اندیشیدن را هدیه میدهد.
میگویم بنویسم، چون من با کلمات زنده ام. فکرش را بکن اگر مثلا سنگها بلد بودند بنویسند چه میشد؛ که میداند شاید هنوز کسی به این نرسیده است که در شکلی دیگر همه آفریدهها با هم نجوا و مراوده و حتی تفکر میکنند. هوش از سر این بشر پرمدعا میرود اگر روزی بداند که با آن همه تواناییهای خرد و معرفتی که خدا به او داده است، چقدر از فرصت هایش را نادیده گرفته است؟